خانه » جدیدترین » فاصله‌ی بین بود و هست

فاصله‌ی بین بود و هست

یکشنبه ۱ تیر ۱۳۹۹ شماره ۱۲۸۱

زهرا سلیمی

امروز نه آغاز و انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.

فاصله‌ی بین بود و هست

  مادرم! حال که توانستم آن گونه که شایسته تو بود درباره ات بنویسم و دهها نفر با خواندن کتاب «مادرم شوکت»  نام ترا ب‌خوانند و در هر کجای این سرزمین نام تو تکرار شود؛ تو با من و کسانی که نام تو را تکرار می کنند، دوباره زندگی می‌کنی.

می خواستم به آن روزها برگردم و دوباره با خشت خشت آن خانه با هم زندگی کنیم . به قصد دیدار تو از خانه بیرون آمدم در راه آنچه که، مرا به تو نزدیک می کرد را با خود مرور کردم. پا به پله کودکیم گذاشتم؛ امّا صد افسوس که دیگر اثری و رنگی و بویی از آن روزها نبود. صداها و همهمه و شلوغی شهر آنقدر فریاد گونه بود که صدای خاص تو به گوشم نمی‌رسید. از آنچه سال‌ها در آن کوچه به جا گذاشته‌ام؛ فقط درختان قطور با تنه‌های خسته باقی مانده بود. درختانی که سرخم کرده بودند و دیگر توان زندگی نداشتند. امّا من بار سفر بسته بودم به آن محله و کوچه و خیابان که همه چیز در آن تبدیل به سنگ و برج های چند طبقه شده بود. دکان کوچک بقالی از قلب کوچه محو شده بود و هیچ اثر و نشانی از آن نبود و قطره ای شده بود و بر آسفالت خیابان چسبیده بود.صدای بالا و پایین شدن شاهین ترازویش دیگر به گوش نمی‌رسید. همه جا نرده آهنی و حصار، سنگفرش غلتان کف رودخانه سیمانی شده بود. آب روانی بی حوصله از کنارش می‌گذشت بی‌آنکه سنگ غلتانی با آب هم آغوشی کند و صدای و نوایی دلنشین از آن برخیزد. همه جا لوله های فلزی قطور بود، با اینکه رنگهای شاد سبز و زرد به آنها زده شده بود؛ ولی در بند بودن را به رخ می‌کشیدند. مگر نه این است که پل برای عبور است، اما پل نیز خلاف تعریفش راهش مسدود بود و با نرده های آهنی غول پیکر قد بر افراشته بود و مارپیچ در فاصله ای از زمین با ستون‌های سیمانی می رفت به آن سوی شهر، تا فاصله ها را کم کند! آب جوی‌‌ها سرچشمه از قناتِ‌ اربابی که با توجه به سرشتش باید به رودخانه می پیوست؛ راهش با جوی‌های کتابی بسته شده بود وناامیدانه از سرچشمه خشک شده بود. کوچه های تنگ بغل هم به کوچه های عریض و طویل تبدیل شده بود و دیگر صدای همسایه به همسایه نمی‌رسید؛ خانه‌های کوتاه کاهگلی از کوچه های تنگ رخت بربسته بودند و جای خود را به برج های سپرده بودند که کم مانده بود ستاره ها را از آسمان بچینند و ماه را از پنجره هایشان به درون بکشند.
نه هیچ آشنایی و نه هیچ رد پایی از گذشته؛ طوفانی برخاسته بود و همه را با خود برده بود، طوفانی سهمگین و بی صدا که صدای ناله ‌هایش دیگر به گوش نمی‌رسید. کوچه خلوت ، درها بسته و پرده ها کشیده و هیچ نوری از هیچ خانه‌ای به بیرون نمی تابید از هر چه خواستم بگویم؛ دیگر نبود، به نشان آن سنگی مرمری به جایش گذاشته بودند. همه چیز تبدیل به سنگ شده بود سنگ های بی روح که در دل ساختمان های بلند رو در روی هم ایستاده بودند. در هیاهوی شهر حتی صدای خود را نیز نمی شنیدی. نام آشنای کوچه ها تغییر یافته بود؛ عکسی از یک شهید جوان بر تابلویی فلزی که در اثر آفتاب رنگ باخته بود و چشمان منتظرش تو را دنبال می‌کرد. شاید او می‌دانست تو برای چه در حال پرسه زدن در کودکیت هستی. نگاهش نافذ و پر از حرفهای نگفته بود. ناگهان «کوچه نشاط» شور امیدی در دلم روشن کرد. یادگاری از نامی که پیام مهر برای مادرم می‌آوردند. نامه‌هایی با دست خط برادرانم از سفر در سال‌هایی که امید و دلخوشی و رفع دلتنگی مادرم همان چند خط نامه پر مهر بود که نام کوچه نشاط در پشت آن به خط خوش نوشته شده بود؛ مادرم نامه را می بویید و می بوسید. دلخوشی کودکانه‌ای وجودم را فرا گرفت؛ قدم در کوچه گذاشتم؛ شاید رد پایی از کودکیم و مادرم و بازی های کودکانه‌ام بیابم. بر سکوی کنار دیوار؛ آخرین بازمانده از همسایه ها همچنان بر سکوی جلوی در، چشم انتظارِ دیداری آشنا نشسته بود، ریز نقش تر از آنچه در کودکیم دیده بودم؛ شده بود. اما صدایش آشنا و همان آهنگ را داشت. با صدایی آرام و با جملاتی کوتاه و مکث‌های طولانی با دریغ و افسوس از گذشته گفت ، نفس در سینه‌ام سنگینی می‌کرد. بخشی از قصه‌ی( چینی بند زن) را برایش خواندم؛ با خواندن قصه، بارها و بارها نامش( سلطان خانم) را تکرار کردم؛ لبخندی کمرنگ بر لبانش نقش بست؛ او را به دنیای جوانیش بردم؛ به ناگاه برخاست و در میان قدم های آرام و با تأنی‌اش من را به چای دعوت کرد و چون پاسخ نه از من شنید؛ آرام و بی صدا کلید را قفلِ در چرخاند و با صدای محزونی من را به خدا سپرد. حالش را دگرگون کردم، نمیدانم غصه‌ای بر دلش تلبار کردم یا جوانیش را برایش زنده کردم! بار دیگر کوچه را برگشتم، اختیار قدم هایم را ربوده بودند و بی هدف قدم بر می داشتم و یک دم سر به آسمان و یک دم سر به زمین داشتم. به انتهای بن بست کوچه نظر انداختم، شـــاید رویایی های کودکیم به واقعیت بپیوندد. با نزدیک شدن به غروب، بودن در آن کوچه و محله قلبم را فشرده تر می کرد. باید رفت و دور شد؛ بگذار گذشته همچنان در درونم زندگی کند. بگذار بوی کاهگل و سنگفرش‌های آجری خانه پدری از خاطرم نرود.
دیگر برای خواب‌های کودکی تعبیری نیست. چیزی برای لمس کردن خاطرات و دیدن شور کودکانه و عطر گلها و وزش باد در درختان تنومند و صدای آرام جویبار نیست، با آنکه درختان تنومند همچنان ایستاده‌اند اما پوسته هایشان از هم شکافته و خبر از، تهی شدن آنها می دهد، با آنکه سر به آسمان سُوده اند، امّا از درون پوک و تو خالی شده اند؛ با لمس تنه آن، خشن بودن بر پوسته آن مشهود بود.؛ می خواست سر پا به ایستد و ریشه در عمق خاک داشته باشد. اما دیگر نه آوای کودکی بود نه صدای از همسایگان دیر آشنا. فقط و فقط صدای بوق ممتد ماشین‌ها بود که با شتاب می‌گذشتند و فرصت نگاه کردن به درخت به جا مانده از گذشته نه چندان دور را، نداشتند. میوه های پر بارش بر زمین ریخته بود و در زیر چرخ های بی رحم غول آهنی له شده بود و رنگ سرخابی‌ توت های شیرین بر کف آسفالت مانده بود.
کجا شد آن هیاهوی کودکانی که حتی یک دانه توت قرمز هم فرصت رسیدن نداشتند! کجا شد آن جویباری که کودکانه در آن پای می‌گذاشتیم و با صدای آب و پاشیدن آن بر سرو صورتمان روزهای زندگی را تسلیم فریادهای شادی مان می‌کردیم!
کجاست روزهایی که شمع زندگی مان را در زیر آسمان آبی با بازی های کودکانه و قهر و آشتی های زود هنگام فوت می‌کردیم!
کجاست روزهایی که با قدمهای عاشقانه و قایم موشک بازی پشت درخت‌های اقاقیا و درخت توتِ آشنا، راه مدرسه را با ضرب‌آهنگی همیشگی طی می کردیم. ما هرگز نمایشی در تلویزیون ندیده بودیم که به حقیقی بودن دوستی هایمان شک کنیم؛ پاک و بی آلایش رفاقت کردیم و کنار هم زیستیم
مادرم؛ بین «بود» و «هست» فاصله ای‌ست به اندازه یک تاریخ، یک زندگی و یک گذار از زندگی نسل‌هایی که فراموش شده اند ونسلی که فراموش می شویم. زندگی راهی طولانی است تا اکنون.
مادرم؛من اکنون را میپذیرم و دیگر هرگز بــه کوچه های کودکیم برنمی‌گردم تا حلاوت و شیرینی آن سال‌ها با تو بودن بر جانم بماند و با این خیال زندگی می کنم که هنوز آن کوچه و خانه کاهگلی در گوشه ایی از تاریخ وجود دارد.
مادرم؛ من با «بودن» تو در قلبم همچنان به زندگیم، «هستی» می‌ بخشم. و نام ترا بارها و بارها صدا می‌زنم: مادرم شوکت.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.