خانه » جدیدترین » غمخوار همیشگی

غمخوار همیشگی

سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۹  شماره ۱۲۸۶

غمخوار همیشگی

غلامرضا رمضانی

کارگردان و فیلمنامه نویس

آب توی کوچه راه گرفت و نقش غریب خودش را در هیات نامعلوم یک سرباز مشمول نشان داد. من صبح علی الطلوع می بایست به قم رفته و خودم را معرفی می کردم. تا صبح دل دل کردم و خواب به چشمم نرفت. پاهام در گیرودار برم یا نرم تب کرده بودند. شب قبل با ننه و آقا و یکه خواهر مانده توی خونه پدری خداحافظی جانانه ای کردم که صبح سپیده خوابزده شان نکنم، به غیر از آقا که اذان صبح قامت می بست و بعد از نماز صبح میدان میوه می رفت که به قول خودش گل بار میوه را بتواند بخرد. دلم نمی خواست ننه ام را صبح با صورت پریشان ببینم. ساک کوچک را آرام برداشتم و نرم نرم به سوی درب حیاط حرکت کردم. صدای شیر آب که باز شد را شنیدم. برگشتم و توی گرگ و میش اول صبحی ننه ام را دیدم کاسه به دست چادرش را روی سرش جا انداخت و شیر آب را بست. بازم نتوانستم وادارش کنم که بخوابه تا بتونم برم… وای وای وای از این ننه ها. وای از مادر و مادرا! وقتی مادر نباشه.کی بغض نشسته توی صورتت را می بینه؟ کی غم تنهایی ات را می خوره؟ فقط ننه ام بود که خیره می شد بهم. بعد نگاهش را هل می داد توی حیاط و نفس عمیقی می کشید و در ادامه از من می پرسید خوبی؟ می گفتم آره… خوبم. تبسم قشنگی روی صورتش می نشست و می گفت نه… نیستی… حیران نگاهش می کردم. بعد می گفت.. ننه اینقدر خودخوری نکن. می خندیدم و می‌گفتم چرا باید خودخوری کنم!؟ دیگــه چیــزی نمی گفت. خیره می شد به نقش قالی و سرش را ننووار تکون می داد. زمزمه می کرد که چشات گود رفته بچه ام… پریشانی. فقط ننه ام بود که توی روح و جون و وجودم را می کاوید. راستش امروز دلم ننه ام را خواست. ننه کاسه مسی توی دستش بود و بغض سنگینی توی صورتش. لودگی کردم و گفتم ما برای همیشه رفتیم ما. خوشش نیومد و آنی بغض کرد. بعد زمزمه کرد که از این حرفا نزن. بند کتونی را بستم و بلند شدم. ساک را برداشتم. گفت تا دروازه تهران باهات بیام؟ گفتم دلت ماخاد تا قم دنبالم بیایی؟ ها اصلا ماخایی وسایلت را جمع کن دو سال سربازی هرجا میرم دنبالم باش. گفت خب… حرص و جوش نخور ننه… تا دروازه تهران که.. نذاشتم حرفش تموم بشه صورتش را بوسیدم و راه افتادم. دیدم که کاسه آب را ریخت پشت سرم و صورتش رو برد توی پرچادرش. باید پادگان قم معرفی می کردم خودم را و حتما از آنجا به پادگان آموزشی اعزام مان می کردند. ذبیح یار و مونس همیشگی ام جلوی پارک شهر منتظرم بود. باهم رفقای اصل بودیم. از آنهایی که لباس همرنگ و یه جور می پوشند. هوای هم را دارند. هرکاری می خواستیم بکنیم همراه بودیم. دفترچه اعزامم باهم گرفتیم و حالا هم داشتیم خودمان را به پادگانی که قرار بود در آن خدمت سربازی انجام دهیم، معرفی کنیم. اختلاط کنان به طرف دروازه تهران پیش رفتیم. حس می کردم چیزی رو جلوی در خانه مان جا گذاشتم. حالم خوب نبود. بخودم می گفتم نکنه با ننه ام درست و حسابی حرف نزدم؟ نکنه دلخورش کردم؟ همینجور توی فکر کنار ذبیح گاماس گاماس از جلوی مقبره آقاسلطان گذشتیم. ذبیح فتیر توی دستش راگرفت طرف من و با اشاره گفت بخور.

دو سه باری تا برسیم اول جاده تهران پشت سرم را نگاه کردم. از رکاب مینی بوس بالا رفتیم. وقتی صندلی ته مینی بوس می نشستیم ذبیح گفت چته… قیلی بیلی می زنی؟
گفتم چیزی نیست… ولی یک چیزی تو سرم سنگین شده بود. سال ۵۹ بود و پنج ماهی از جنگ می گذشت. اگر ما را اعزام می کردند جبهه و بی آنکه دلم راضی باشه از برخورد اول صبحی با ننه ام چی میشه؟ گفتم ذبیح حال و روزم الان اینه. دلم ورنمیداره اینجوری برم. میخوام برم خوب و درست حسابی از ننه ام خداحافظی کنم شاید دیگه ندیدمش. ذبیح خندید و گفت انیشتین بدون دوره آموزشی ما رو اعزام می کنند جبهه که چای شیرینی بدیم؟ سه ماه آموزشی رو شاخش هست و حتما مرخصی میدن که بیاییم حسابی خداحافظی کنیم. راننده نشست پشت فرمون و شاگرد پرید بالا و در رو بست. مینی بوس سلانه سلانه سرخورد جلو. برگشتم و یک نگاه به عقب انداختم. نمیدانم چرا برگشتم… ننه ام کنار خیابون داشت دست تکون می داد برام. قلبم ریخت و اشکم بی اختیار جهید بیرون. ذبیح که من را دید گفت تو که بیشتر از من ننه ای هستی… دلم گرفته بود و حالم بدجـوری بد بود. زمزمه کرد بدم نیست آدم ننه ای باشه ها. بعد پوزخندی زد و گفت خیـالت تخت منم ننه من غریبم بازیهام را جلوی پارک شهر در آوردم. ننه ذبیح هم رابطه اش با ذبیح مثل ننه من بود. خیلی از رفتارها و حس هامون بهم نزدیک بود… خورشید که تیزی نور اول صبحش رو کشید توی جاده مینی بوس از سلفچگان هم گذشت. سرم روی شونه ذبیح بود وچشمام قیلی بیلی می دید.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.