خانه » جدیدترین » شهر من شاد نیست

شهر من شاد نیست

دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۱   شماره ۱۶۰۰

آداب شهرنشینی و روابط اجتماعی

بخش اول
حمید رضا حسنی: یادش بخیر ! قدیما وقتی یه برف سنگین تو کوچه پس کوچه های باریک شهر میومد. چه حالی می کردیم! نه فقط بخاطر لطافت و شادابی برف، بخاطر اینکه می دونستیم صبح که از خواب بیدار می شیم برفای پشت بوم هم به برفای کوچه اضافه شده و ما جوونا و نوجوونای محل باید دست به دست هم بدیم و راهی تا خیابون باز کنیم. چه شور و هیجانی داشت. انگار فقط همین قسمت زندگی واقعی بود. هم کار می کردیم هم بازی و شوخی بود برامون مهم نبود که یکی نمی خواد جلوی خونَشو باز کنه یا صاحب خونه پیره و نمی تونه کمک کنه بچه های محل همه کوچه رو باز می کردن. آخرش با کلی گوله برف بازی و سرو صدا و حفر تونل برفی مزد کارمون رو می گرفتیم.
لپای سرخ و انگشتای بیرون زده از سوراخ دستکش و شلپه آب تو پوتینا اصلا مهم نبود مهم لبخندای رو صورت اهالی محل بود. آخ آخ مرحله آخرش خیلی حال می داد. مادرای کوچه هر کدوم چیزی می آوردن می ریختن تو دیگ و وقتی کار تموم می شد آش محلی هم حاضر بود. آشی که همه محل در اون شریک بودن. تو اون سرما و تو اون شرایط وقتی بشقاب تو دستامون می لرزید آش داغ تموم وجودمون رو گـرم می کرد دیگه مهم نبود آب بینی بعضی ها به پایین سرازیر شده مهم نبود چه کسی توی آش چی ریخته یا نریخته، مهم نبود یکی کمک می کنه یا نمی کنه، مهم این بود که همه اهالی با هم بودن و از کمک به هم لذت می بردن. انگار تموم کوچه یه خونه بود و همه اهالی یه خونواده. تازه ما بعد از خوردن آش آنقدر انرژی می گرفتیم که می رفتیم تو خیابون و به ماشینای مونده در برف کمک می کردیم. شاید بچه های امروز با این احساسات غریبه باشن و بگن: بابا اون موقع ها همین بوده شما امکاناتی برای سرگرمی نداشتین. اما من میگم حس خوشبختی هیچ ربطی به زمان و امکانات نداره ما اون احساس رو گم کردیم و توی خودمون فرو رفتیم.
یه موقع هایی وقتی از خونه میام بیرون و یه زباله جلوی خونمون افتاده با تیپا پرتش می کنم جلو خونه همسایه، فکر می کنم فقط باید جلوی خونه خودمون تمیز باشه. وقتی زن همسایه آشغالای خاک اندازشو توی جوب خالی می کنه توی دلم بهش بدوبیراه میگم اما اگه توی یه محله دیگه باشه برام مهم نیست. دیگه برام مهم نیست باغ ملی تمیز باشه یا نباشه دیگه حاضر نیستم بخاطر اینکه گل وسط بلوار رو خراب نکنم کمی جلوتر برم و از محل عبور رد بشم با اینکه می بینم کارگر شهرداری با چه زحمتی هر سال این گل ها رو می کاره. چند سال پیش برای حفاظت از گل ها دور بلوار نرده می کشیدن، من خیلی ناراحت شدم، گفتم به شعور ما توهین میشه اما وقتی می دیدم خیلی ها از نرده دو متری وسط بلوار بالا می کشن تا از خیابون رد بشن حالم خراب می شد.
راستی چرا مردم گل ها رو حس نمی کنن؟! چرا درختای شهر توجه کسی رو جلب نمی کنه؟!
چرا هر کسی رو می بینم ناراحت و افسرده ست؟ چرا اهالی محل از هم جدا افتادن؟ چند روز پیش یکی توی موبایلش عکس یه منظره نشونم داد من قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم ببین این اروپایی ها چقدر با فرهنگن چقدر به محیط زیستشون اهمیت میدن، چقدر قشنگه! اینجا کجاست؟ طرف وقتی گفت اینجا یکی از پارک های اراکه جا خوردم اولش فکر کردم خالی می بنده اما وقتی دقت کردم دیدم راست میگه.
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. مثال مرغ همسایه غازه توی ذهنم تداعی می شد. بعد از اون تصمیم گرفتم به فضای شهرم بیشتر دقت کنم. از خونه تا محل کارم درختا پلاک شدن، هرس شدن، بلوار گلکاری شده، شمشادای کنار خیابون به شکل زیبایی تراش داده شده.
وقتی خوب فکر می کنم می بینم این چشم انداز حس خوبی رو به همه میده ولی خیلی متوجه نمیشن که شاید این حس خوب مربوط به زیبایی فضای اطرافشون باشه. حتی سنگفرش زیرِ پاتون می تونه روی شما اثر داشته باشه.
کجای راه رو گم کردم؟ می خوام به یه چیزی اعتراف کنم ولی قول بدین نخندین، من بیشتر وقت روزانه زندگیمو بیرون خونه، تو شهرم، چشمم به خیابون و پیاده رو هست، رفت و آمد می کنم، دائماً از توی کوچه و محل میرم و میام اما جالبه که وقتی از در وارد خونه میشم فکر می کنم باید از اینجا به بعد تمیز باشه، سبز باشه، خوش فرم و باکلاس باشه، اونم فقط بخاطر یکی دوساعت، بقیه شم که خوابم. یعنی بخاطر اون دو ساعت تقریبا ده ساعت برام بی اهمیت میشه.
فکر کنم یکی از عوامل افسردگی خودمو پیدا کردم. وقتی فکر می کنی کوچه مال تو نیست پس نمی تونی با اهالی کوچه رابطه خوبی داشته باشی، وقتی فکــر می کنی خیابون مال تو نیست اینکه درخت و گل داشته باشه یا نه برات فرقی نمی کنه. وقتی فکر می کنی شهر مال تو نیست پس شادابی دیگران هم برات مهم نیست. وقتی این چیزا برام مهم نباشه متوجه نمیشم ده ساعت از عمرمو دارم فدای دو ساعت می کنم. راستی چرا فکر می کنم خونه من فقط تا خط زیر درِ ورودیه؟ و از اونجا به بعد منطقه بیگانه هاست و به من ربطی نداره؟
وقتی از زیر گذر هپکو ولیعصر رد میشم به دیوارای اونجا خیره میشم، کاشی کاری و آیینه کاری های قشنگی داره، چه هزینه و انرژی برا اون صرف شده، همیشه با یه نگاه سرسری اونو رد می کردم و می گفتم خب وظیفه شهرداریه که هزینه کنه، وظیفه شهرداریه که درخت و چمن بکاره، زباله ها رو جمع کنه، پارک درست کنه، عوارض می گیره تا این وظایف رو انجام بده، اما بعدش به خودم می گفتم: نتیجه این کارا چیه؟
چند وقت پیش صحنه ای دیدم که کلی ذهنمو درگیر کرد و باعث شد به رفتارای خودم فکر کنم. توی ماشین کرایه نشسته بودم، وقتی یه ماشین از پشت سر بوق می زد تا راهشو باز کنه راننده عصبانی میشد و داد می زد: چه خبره! مگه سر آوردی! یه خورده فرهنگ داشته باش این قدر بوق نزن!
اما وقتی مقداری جلو می رفتیم و ماشین جلویی کمی تعلل می کرد همین راننده دستشو رو بوق میذاشت و داد می زد: برو دیگه! تکون بده اون لگنو! علافمون کردی.
تا میدون شهدا چند بار این صحنه تکرار شد تازه راننده از فرهنگ شهر نشینی می گفت که عابر باید از روی خط عابر پیاده عبور کنه تا حادثه ای براش پیش نیاد اما من با تعجب می دیدم این راننده وقتی به خط عابر می رسید و می دید یه نفر قصد عبور داره، سرعتش رو زیاد می کرد که مبادا عابر زودتر به وسط برسه و اون مجبور باشه توقف کنه.
شوکه شده بودم! چه تناقض وحشتناکی! کمی که فکر کردم متوجه شدم این دوگانگی شخصیت نبود این نوعی بیماری اجتماعی بود که دچارش شده بودیم. وقتی پیاده شدم اصلا تو حال خودم نبودم، داشتم این بیماری رو تو خودم جستجو می کردم. خیلی از این دوگانگی در من وجود داشت. تا چند وقت پیش می گفتم چرا شهرداری نمیاد یه پل هوایی عابر جلوی بازار بزنه تا مردم مجبور نباشن خطر کنن و از خیابون رد شن. اما حالا دو تا پل هوایی هست وقتی می رسم اونجا کلی مسیر مارپیچ وسط خیابون میرم تا مجبور نباشم برم از روی پل رد بشم.
یه دفعه دقیقا زیر همین پل دیدم یه پیره زن رفته روی نرده های وسط بلوار تا از خیابون رد بشه، انقدر این نرده بلنده که بنده خدا همون وسط گیر افتاده بود، نه می تونست ادامه بده و نه می تونست برگرده، با خودم گفتم کاش این صحنه رو فیلم برداری می کردم تا همه ببینن بعضی چقدر بی فرهنگن اما بعدها با خودم فکر کردم دیدم یه رفتار خیلی بدتری وجود داشت که من اونو ندیدم، اون موقع خودم داشتم طول خیابون رو طی می کردم و تندتند به عقب نگاه می کردم ماشین بهم نزنه تا برسم به شکاف بلوار اون هم زیر پل عابر.
وقتی می ریم پارک که با خونواده خوش بگذرونیم سعی می کنم بهترین و تمیزترین جا رو پیدا کنم اگر جایی آشغال و زباله ریخته باشن با اخم و عصبانیت از اونجا فاصله می گیرم و در ذهن خودم بی فرهنگی اون خونواده رو تداعی می کنم. اما وقتی خودمون بساطمون رو جمع می کنیم دیگه برام مهم نیست اطرافمون چه جوریه. یعنی میشه این رفتارو خود خواهی بدونیم! نه نمیشه! چون اگر خودخواه بودم برای جایی که همیشه با خونواده میرم تعصب داشتم و کثیفش نمی کردم.
شاید بشه گفت زرنگ بازی ! که انرژی زیادی مصرف نکنی بزاری کارگرای شهرداری اونا رو جمع کنن. اما من به این موضوع هم فکر کردم، برای این کار شهرداری باید نیروی بیشتری بکار بگیره و بیشتر هزینه کنه و در آخر هم اگر حساب کنیم اون هزینه هم از جیب خودمون میره. در صورتی که می تونست در جای بهتری برامون هزینه بشه.
نمی دونم ولی هرچی حساب می کنم زرنگ بازی برا خودمونه اینکه پل هوایی می زنن و من از زیر پل رد میشم یا خط عابر می کشن و من از بیست متر اون طرف میرم بیشتر به لجبازی می خوره. اما لجبازی با کی! با کجا!
یه موقع هایی که می خوام با فرهنگ بشم و این مسائل رو رعایت کنم نمیدونم چرا خجالت می کشم انگار همه دارن نگام می کنن و میگن: اونو ببین چقدر اوسکوله! چه حال خوشی داره!
اگه بگم رعایت قانون شهرنشینی شبیه ناهنجاریه پربیراه نگفتم. نمی دونم چرا این چیزا مستقیم تو روحیه ام تاثیر میذاره. نمی تونم بی تفاوت باشم شاید خیلی ها هم مثل من از اینکه با شهرشون غریبه هستن افسردگی گرفتن. مردم یه جوری تو کوچه وخیابون رفتار میکنن که انگار بار آخره که از این منطقه رد میشن. تک و توک آدمایی رو می بینی که لبخند رو صورتشونه و به محیط اطرافشون توجه میکنن، زیبایی شهر براشون مهمه و تو پاکیزگی محل مشارکت میکنن برام تجربه شده این جور آدما با همدیگه مهربون تر و صمیمی تر هستن، یه موقع که من کنارشون قـــرار می گیرم از حرفا و رفتارشون انرژی مثبت می گیرم. دارم فکر می کنم اگر اکثر اهالی شهر اینجوری بودن چه روحیه ای می گرفتن، چه شهر شادابی ساخته می شد. شهر شاداب با مردمی شاداب، فرهنگی شاداب، اقتصادی شاداب، مشارکت در حل مشکلات، مشارکت همه در شادی ها، لذت بردن از با هم بودن، مسئول و کارگر در کنار هم، چه نیرویی! چه انرژی آزاد میشه! افسردگی از بین میره، امنیت زیاد میشه….
ای بابا! ببخشید یه لحظه خل شدم، بعضی موقع ها همین جوری میشم، میرم تو هپروت و به فضایی ها و شهرشون فکر می کنم، اینا که مال ما نیست.
خب کجا بودیم؟ آهان!
آقا اگه من نخوام از پل هوایی رد بشم کیو باید ببینم، کی گفته وسط بلوار نرده بزنید که موقع رد شدن ما اون وسط گیر کنیم، اصلا بلوار نمی خوام، گُل و درختم نمی خوام، ما خودمون یه جوری با ماشینا کنار میایم، آشغال تو پارک می ریزیم به کسی ربطی نداره شهرداری وظیفشه میاد جمع می کنه، اصلا آیینه کاری دیوار پل نصفه کاره بمونه مهم نیست ما که اونجا زندگی نمی کنیم، طرح ترافیک هم نمی خوام یه مدت شلوغ بشه مردم علاف بشن، تصادف بشه، دعوا بشه، فحش و فحش کاری که بشه خودشون دیگه ماشین نمیارن تو خیابون. اصلا اگه مردم تو خیابون شاد نباشن با هم مهربون نباشن چی میشه؟
هیچی چی میشه! من که از خونه در میام مستقیم میرم سر کار بعدشم بر می گردم خونه، دیگه بقیش به من ربطی نداره، مهم همون جایی که با خونواده خودم غذا می خورم تلویزیون نگاه می کنم و استراحت میکنم. هر موقع دلم برا سرسبزی و زیبایی و مهربونی تنگ شد، هر موقع خواستم شادی و همدلی رو ببینم نیازی به زحمت زیاد نیست توی موبایلم همه چی هست شهرهای اروپایی و جاهای دیگه اینارو دارن، من نگاه می کنم حالشو می برم کتابخونه عمومی و تیاتر و جشنواره فرهنگی و ورزش همگانی و این چیزا برا من نون نمیشه برا بچه ام آینده نمیشه، پول که داشته باشی فردا می تونی بری شهرهای قشنگ خارجی رو ببینی یا زندگی کنی یا اینکه بچه ها رو می فرستی اونور تو یه شهر با فرهنگ که آیندشون تضمین بشه. درست می گم؟ حرف من رو قبول دارین؟ نه! پس چی ؟ چیکار کنیم؟ آخه یه بام ودو هوا که نمیشه! چه حوصله ای دارین!…
ببخشید! فکر کنم دوباره حالم خراب شد. آخه میدونید چندوقت پیش به چند تا کشور اروپایی سفر داشتم از اینکه حقوق شهروندی و آداب شهرنشینی توی شهرهاشون رعایت می شد لذت می بردم از زیبایی شهر روحیه می گرفتم از اینکه مترو و اتوبوس دقیق و منظم بود کیف می کردم. بخاطر خیلی چیزای دیگه اونا رو تحسین می کردم و سعی می کردم مثل اونا رفتار کنم، اما موقعی که برگشتم رفتم توی مقایسه، با خودم گفتم ببین اینجا هیچکس به حقوق شهروندی و رفتارهای اجتماعی اهمیت نمیده. خیلی ناراحت و دلسرد شدم، داشتم فاصله بین اونا و خودمون رو اندازه می گرفتم، هی دیگران رو می دیدم و بقیـه رو مقصر می کردم. الان که فکر می کنم می بینم من خودم از خیلی ها بدترم، حتی یه قدم هم برای رسیدن به یه شهر خوب برنداشتم، انتظار داشتم دیگران شروع کنن و آخرسر من هم با کلاس بشم. درست می گم؟! شما هم همین جوری فکر می کنید؟! ادامه دارد…

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.