خانه » جدیدترین » شروع کنیم از همانجا که ناتمام مانده ایم

شروع کنیم از همانجا که ناتمام مانده ایم

یادداشت دهم

شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸  شماره ۱۲۴۵

 

شروع کنیم از همانجا که ناتمام مانده ایم

رضوان میرمحمدی

نویسنده

هنوز حال و هوای شهرم، خودش را تحویل بهار دلکش نداده است، دلش اما می خواهد خودش را پرت کند آن دورترها، خودش را بالاتر بکِشد تا دست ِ رنجهای سال کهنه به او نرسد. تا غمهایش را به باد دهد و مرغ دلش را از گنبدهای کاهگلی بازار پرواز دهد به اشتیاق گم شده در کوچه باغهایش، به مزارع سبز انگورهای مست، به عطش لبریز رهگذری از عطر شکوفه های سیب، به زلال چشمه هایش که انتظار بهار را به سینه فشرده است…

اراک ِ عزیزِ من، شهری که آبادانی اش را در خاطره ام ندارم، اما کودکی ام را در کوچه باغ هایش دویده ام، در خنکای تابستانش قد کشیده ام و در سایه سار باغ های میوه اش، طعم زندگی را بارها چشیده ام ، حالا اما کلید صندوقچه ی ترمه و آینه اش را روزهاست که گم کرده و نوروزش را در دیروز عکس های سیاه و سفیدش آه می کشد.

شهر سرودهای آزادی، حالا در اسارت ترس و تردید، آوازهای غمگینش را از روزنه های امید، پرواز می دهد….

شهری که روزها بر سنگفرش شکسته ی تاریخش، قدم می زدم، حالا اما بر دیوارهای روزگار فراموش شده اش، دیگر حتی نمی توانم دست بکشم، دلم برای یک نفس عمیق در خنکای کاهگل و ادویه و صابون، برای دویدن در ازدحام بازی های نور، که می آیند و می گریزند، برای آمد و رفت آدمها، آدمهایی که می آیند و میان همدیگر گم می شوند و خاطره می شود چارسوق، سقاخانه، گذر لوطی هاشم، …. دلم  تنگ شده برای هوای آخر اسفند که باد می نشست روی سیمهای برق ؛ تاب می خورد و کیف می کرد و بوی عید مثل سر درختی زود رسیده، گل می داد؛ عید را سال تحویل با خود نمی آور‌‌‌‌د، بغل بغل گلدانهای شمعدانی ردیف شده ی خیابان عباس آباد می آورد، بوی عود و عطر همیشه بهار پیچیده در شلوغی خیابان مخابرات، موج سپید و یاسی سنبل های هفت سین خیابان ملک می آورد؛ دشت، دشت سبزه و سبزی و سفره های نان بازارچه سهام السلطان، عید را با خود می آورد…

عید با دستهای رنگی من و تخم مرغ های زرد و سرخ هفت سین مادربزرگم می آمد، با بازکردن پاک های آجیل و سینی نان برنجی خانگی، روی ترنج ساروقی های تازه شسته شده با بوته و گل های حنایی می آمد.

با لاله عباسی های جهیزیه مادرم که غبار تنهایی نداشت، عید با باغچه های پدرم می آمد، با پیچ اناری های طاق زده روی نرده های حیاط، با جوانه های گریزان بید در نوازش های بی هوای باد، با آغوش کوچه که دستهایش را می گشود برای بغل کردن ما در عطر سمنوی خانه ی همسایه .

عید را سال تحویل نمی آورد…. لبخند چشمان خسته و مشتاق کارگر خانه می آورد، رد رضایت که بر چهره دستفروشها می نشست، عید را سوسوی چراغهای مغازه های نیمه شب با خود می آورد، هوس بستنی خوردن با باغ ملی، کنار حوض های منتظر که خنکایش می دوید در شریان های شهر و رقص باد، که گیسوان آب را شانه می کشید….

عید را سال تحویل نمی آورد … حتی لباسهای نو ، عید را نمی آوردند؛ من می آوردم، تو می آوردی، ما می آوردیم… حالا ما، آن شاخه های جدا مانده از هم، به بهار گلخانه ای پناه برده ایم. گویی شادمانی از ما گریخته است؛ بگذار برود ! ما را به او نیازی نیست، که درونمان چیزی باید، چیزی بایسته است که بی نیاز از شادمانی، جور دیگری باشد؛ یک دنیای بهتری از شاد بودن هم حتما هست؛ ایستادگی… و ایستادگی از شادمانی بالاتر است و آنچه درون ما از ایستادگی، جوانه می زند، شادمانمان نمی کند، که ما را از عالمی به عالمی دیگر می برد که باید نام دیگری به غیر از شادی بر آن گذاشت؛ که هنوز نامی ندارد و واژه ای برایش اختراع نشده است.

بگذار دوام آوردن ما، بهار را به یاد باغ بیاورد تا شکوفه ها در آغوش سرمازده ی باغ، عشق را تجربه کنند که غم و شادی توامان دارد…که صبورت می کند عشق، که سرمایش هم عالمی دارد برای خودش…

بگذار دوام بیاوریم این بهار گلخانه ای را؛ تا روزی که زندگی کمیاب ترین لبخند جهان را از گنجه ی چشمهایش بیرون بیاورد و آنرا پهن کند روی شانه های شهر؛ تا شاخه های باغ دوباره سبز شود

و مردگان از بغل شهر بیرون بیایند، در شیره درختان حل شوند، جوانه شوند و آسمان را از نزدیک ببینند… و غمهای زمین را به باد بدهند تا با خود ببرد…. تا ما آن نیمه راه اندوه را بازگردیم و شروع کنیم از همان جا که ناتمام مانده ایم…که خاصیت بهار این است….

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.