خانه » جدیدترین » شتابی دوست داشتنی

شتابی دوست داشتنی

یکشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۸  شماره ۱۲۱۷

امروز نه آغاز و انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.

شتابی دوست داشتنی

زهرا سلیمی

از سفر بیدَق شود فَرزینِ راد
وز سفریابید یوسف صد مُراد
در یادادشتی از استاد عبادی نوازنده سه تار خواندم: چگونه شده است که جوانان این‌گونه باشتاب و سرعت نوازندگی می‌کنند و هیچ آرامشی در آن نیست!؟ به راستی چرا؟ زمان این غارتگر عمر چنان با سرعتت پیش می رود که هیچ گریزی از آن نیست. همه چیز سرعت غیر قابل باوری گرفته است. این در یک سفر بیشتر برایم محسوس بود. هنگامی که سوار بر مرکب آهنی بودم از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم بیابان و مزارع کاشت ذرت به سرعت می‌گذشتند، حتی زمانی برای حک شدن در ذهن را نداشتم. باقی مانده روستایی که روزگاری زندگی در آن در جریان بود، حالا تبدیل به خانه‌های بی سقف و دیوارهای کاهگلی کوتاه شده بود و در کسری از ثانیه از جلو چشمانم گذشت با همان سرعتی که دیده بودم در ذهنم گم شد و فراموش شد. ورود به هیاهوی شهر با بوی تند و زننده‌ای که فضا را پر کرده‌بود؛ در عین غریبه بودن خیلی آشنا و ملموس بود. بزودی آن بو در تمام رگ هایم نفوذ کرد و  دیگـر حتی بــو را احسـاس نمی‌کردم. ناخواسته نفس عمیق‌تر می‌کشیدم. خوردن صبحانه کمی متفاوت با آنچه همیشه معمول و معقول است، در فضایی که بوی گوشت نیمه پز و پیاز خام می‌آمد، ابتدا مشمئزکننده ولی عطر خوش چای جایگزین تمام آن بوهای متفاوت شد. مسافتی را طی کردیم و بقیه مسیر را در زیرزمین با غول آهنی که انسان‌ها را در خود می‌بلعید. هر کس می خواست حتی ثانیه‌ای بر روی پای خود بایستد، این اختیار را از او سلب می‌کرد باید دست آویزی پیدا می‌کردی و چنان محکم خود را به آن وصل می‌کردی که بتوانیم در آن زمان کوتاه از عبور از زیرزمین فقط روی پای خود بایستی. چهره‌های متفاوت هر کدام حسی در درون خود داشتند، حتی بوی متفاوت عطرها، باید چشم ها را می‌بستی تا بتوانی کمی قدرت تشخیص خود را بالا ببری. صدای موزون و ریتمیک خانم‌هایی که به صورت مغازه‌داران کوچکی از بازوهایشان به جای قفسه مغازه استفاده کرده‌بودند و حلقه‌ایی از انواع و اقسام جوراب‌ها و روسری و حتی وسایل شستشو و حمام که وعده آرامش را می داد (خانم‌ها…سنگ‌پای آرامبخش فقط ده هزار تومان) با خود همراه داشتند. بانوان جوان فروشنده، با چشمان منتظر به مسافران چشم دوخته بودند. کلمات را با همان ضرب‌آهنگ تکرار می‌کردند. سرعت در زیرزمین چندین برابر بود نمی‌دانم موجودات زیرزمینی این صدای مهیب را چگونه برای خود تعبیر می‌کنند. آیا هر روز در ساعت مشخص منتظر این صدا هستند؟ کسی نمی‌داند. لحظه‌ای به تونل تاریک وارد شدیم، تاریکی و غرش قطار که با سرعتی غیر قابل تصور در حال حرکت بود. من لحظه‌ای روح های سرگردان در شهر را در کنار خود احساس کردم آنها می‌گذشتند و می‌رفتند. در زمان کوتاه مسافت زیادی پیمودیم. به روی زمین آمدیم آنجا که می‌توانستیم پای خود را با اطمینان روی آن بگذاریم. وارد چاپخانه شدیم. ماشین چاپ آلمانی به اندازه یک اتاق ۲ در ۳ با رنگ مشکی براق با تیغه‌های سربی جلو در ورودی تمام قد ایستاده بود. مدل ۱۸۵۰ میلادی با شستی و هندل که خود گواه قدمت آن بود. صدای دستگاه چاپ بیش از صدای ما بود باید بلندتر حرف می‌زدیم و با فریاد (دوستانه) قرار کاری را گذاشتیم، مسئول چاپخانه همشهری بود، همه چیز به خوبی پیش رفت، بعد از گفتگوهای صمیمانه به پارک روبروی آن برای صرف چای رفتیم. بچه‌هایی که شتاب زندگی آنها را نیز بی ‌نصیب نگذاشته ‌بود. دختر بچه در حال تاب‌بازی فریاد می‌زد: بابا بیشتر هل بده. سعی داشت در نهایتی که تاب ظرفیت داشت او را به آسمان نزدیکتر کند. پیرمردانی در حال بازی دومینو و شطرنج، قطعات دومینو را با ضرب بر روی میز سنگی می‌زدند و مانند دوران جوانی‌شان جرزنی می‌کردند. در گوشه پارک پیرمردی با چهره خندان شکلات ژله‌ای برای پدرش خیرات می‌کرد؛ نمی‌دانم حافظه‌اش یاری می‌دهد و پدرش را به خاطر دارد!
تصمیم بر موزه گردی گرفتیم. ابتدا دیدار از خانه قدیمی استاد مسلم موسیقی ایران استاد حسن صبا که برای ما هیجان خاصی داشت رفتیم، با در بسته مواجه شدیم!چرا؟
در میدان بهارستان مجسمه بزرگ برنزی کمال‌الملک، از روی سبیلش می‌شد تشخیص دهی که کمال‌الملک، نقاش دوره قاجار است، هیچ بوم نقاشی یا قلم مویی حتی فلزی در دستش نبود که نشان نقاش بودنش باشد!
در گوشه میدان ارابه‌ای جنگی با سازه‌ای عظیم از دوره قاجار بود که اگر شلیک می‌کرد نمی‌دانم بردش تا کجا بود! میدان حال و هوای دوران قاجار داشت، عمارت مسعودیه در کوچه اکباتان بود. چاپخانه اکباتان یکی از قدیمی‌ترین چاپخانه‌ها آن زمان هنوز دایر بود، بوی جوهر خیس از داخل آن به مشام می‌رسید.
عمارت مسعودیه به دستور ظل‌السلطان در مساحت ۴هکتاری ساخته شده‌بود، فقط اجازه بازدید از حیاط را داشتیم. داخل عمارت درها همه بسته و خاک گرفته و گچ‌بری رو دیوارها به نظر عاجی رنگ بودند، با گردو غبار شوره زده‌بود. از شتاب دیگر خبری نبود. طبیعت همه جا از زیبایی ما را بی نصیب نمی‌گذاشت. درختان خرمالوی پربار و گل های تاج خروسی قرمز و زرشکی جلوه یک امارت شاهانه که به آرامی در دل تاریخ آرمیده بود را صد چندان کرده بود.
میدان بهارستان مرکز خرید و فروش سازهای ایرانی بود. داخل هر مغازه نوازنده‌ای یا خریداری در حال کوک کردن ساز یا امتحان دف و تنبک بودند. سوال‌هایی از این دست می‌پرسیدند: تارش خوش دست هست؟ مُهر کجاست؟ آرامش با صدای ساز نوازندگان مبتدی و حرفه‌ای بر جان و دل ما نشست.
سفر زیرزمینی و سرعتی ما دوباره آغاز شد. چندین بار خط عوض کردیم. از تونلی زیرزمینی به تونلی دیگر می‌رفتیم و قبل از حرکت قطار، خود را به در ورودی پرازدحام می‌رساندیم. در کسری از دقیقه به میرداماد رسیدیم. شمال تهران با معماری متفاوت، آسمان خراش‌های شیشه‌ای که شمردن طبقات آن کاری عبث بود. در سرازیری خیابان در مسیر جوی آب، قدم زنـان به سـاختمــان آرشیو اسنـاد ملـی رسیدیم. ساختمانی قدیمی محصور در حیاطی بزرگ که از کنار آن رودخانه‌ای زلال با سرچشمه از کوه‌های تجریش و شمیران قدیم در جریان بود. در طبقه اول نمایشگاه فرش‌های دستباف هنرمندان خراسان و تبریز و بیجار برپا بود. همه الهام گرفته از طبیعت با رنگ‌هایی رویایی و خیال‌انگیز. در جلسه درس گفتار مثنوی آموختم استاد با صدای آرامبخشی خواند: «از سفر بیدَق شود فَرزینِ راد/ وز سفر یابید یوسف صد مراد… ما بیدقی هستم در خانه اول و برای رسیدن به انتها و فرزین شدن راه طولانی در پیش دارم. خانه خانه شطرنج زندگی را باید بپیمایم، تا به فرزین راد برسم. سفر ابتدا و آغاز راه است، ما هر روز سفر می‌کنیم، گاه بیراهه نیز می‌رویم ولی از مقصد دور نمی‌شویم.»

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.