خانه » جدیدترین » سگ‌ها و آدم‌ها

سگ‌ها و آدم‌ها

دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۰ شماره ۱۴۰۲

نقد و نظری بر رمان «تیمبوکتو» نوشته‌ی «پُل اُستر»

سگ‌ها و آدم‌ها

احمدرضا حجارزاده

حالا دیگر میان جمعیت کتاب‌خوان‌های حرفه‌یی، به زحمت می‌توان کسی را یافت که دستِ‌کم برای یک‌بار،«سگ ولگرد» نوشته‌ی «صادق هدایت» را نخوانده یا نامش به گوشِش نخورده یا خلاصه‌یی از داستانش را جایی نشنیده باشد؛ روایت یک روز از زندگی سگی ولگرد و شرح حالِ ماجراجویی‌ها و ناکامی‌ها و احساساتش و آن سرنوشت محتوم و همیشگی بیش‌تر شخصیت‌های داستان‌های هدایت.
اکنون پس از گذشت سال‌ها از نگارش و انتشار چندباره‌ی آن کتاب و فروش غیرمنتظره‌ش،که کماکان ادامه دارد، با نسخه‌یی مشابه و خارجی از آن قصه مواجه‌ییم، با این تفاوت که داستانِ «پُل اُسترِ» آمریکایی، به هیچ وجه از قصه‌نویس فقید ما کپی نشده و بسیار خلاقانه و حتا حرفه‌یی‌تر نوشته شده.«تیمبوکتو» فقط از نظر تشابه شخصیت اصلی (سگ) و البته پایان مرگ‌بارش به قصه‌ی هدایت شبیه است، وگرنه در متن و اجرا، یک‌سره از آن داستان کهنه‌ی ایرانی، دور، مجزا و متفاوت است، ولی واقعن تیمبوکتو درباره چیست؟ اصلن این واژه‌ی خوش‌آهنگ و غریب یعنی چه؟ تیم… بوک…تو… تیمبوکتو.کسی نمی‌داند. در نظر نخست، شاید فقط یک اسم است. برای کشف آن باید کتاب را خواند اما حتا وقتی کتاب را می‌خوانیم، تصویر و تعریفِ دقیقی از آن واژه به دست نمی‌آید. در طول کتاب، روی هم‌رفته ده بار هم این واژه به کار بُرده نمی‌شود. تنها توضیحی که می‌توان درباره‌ی آن یافت، جمله‌یی کوتاه است از «ویلی» در واپسین ساعت‌های مرگ،که:«سرابِ ارواح است. جایی که دنیا تمام می‌شود، تیمبوکتو شروع می‌شود».
همین شرح کوتاه کافی‌ست که دریابیم تیمبوکتو، واژه یا تعبیری است از شاعر ناکامِ رمان که در مورد سرای باقی به کار می‌بَرد؛ جهانِ پس از مرگ، جایی که هر کس وقتی کار و زندگی‌ش در این دنیا به پایان می‌رسد، به آن‌جا خواهد رفت؛ مکانی که در آن دیگر لازم نیست نگران خوراک و خواب و قضای حاجت شود. با این‌حال، به نظر می‌رسد انتخاب این اسم برای این نوِل، فقط بهانه‌یی است تا به‌ مدد آن، زندگی سگ‌ها مرور بشود؛ سگی که هیچ ویژگی خاصی ندارد. زشت و سیاه و بدترکیب و لاغرمردنی است با چشمانی خون‌گرفته و دهانی بدبو، و چنین سگی را هیچ‌کس دوست ندارد، غیر از ویلی،که او را از کودکی بزرگ کرده اما این توهم خودِ سگ است که کسی دوستش ندارد. چه این‌که می‌بینیم بعدن وقتی همین سگ به دست آدم‌های دیگر می‌افتد، چه‌گونه به او عشق می‌ورزند و حمایتش می‌کنند. مِستر بونز (آقای استخوان)، سگ باهوشی است، ولی از بختِ بد به دست کسی افتاده که سعی نمی‌کند از هوش سگش بهره‌یی ببرد. فقط به فکر دنیای شاعرانه خود، نوشته‌هاش و آن اختراع لعنتی‌ش، سمفونی بوهاست.
تیمبوکتو شرحی است از زندگی فلاکت‌بار سگ‌ها، با ریزترین جزییات نیازها و ادراک‌شان، و خالق اثر، چنان هنرمندانه به شرح و تفسیر این حواس حیوانی پرداخته که فقط یک سگ نویسنده از عهده‌ی آن برمی‌آد؛ شاید همان سگ افسانه‌یی (اُلی) در ایتالیا،که می‌توانست با ماشین تایپ،کلماتی را که صاحبش می‌گفت تایپ بکند! اُستر اصولن استاد تشریحات جزیی به حقیقی‌ترین و تصویری‌ترین شکل ممکن است. اتفاقی که در همین داستان هم افتاده؛ نمونه‌ش صحنه‌هایی که در آن‌ها بونز، توان و انرژی خود را از دست می‌دهد یا بیمار می‌شود و ناخوش است و چنان این لحظه‌ها، ظرافت‌مندانه و زیبا از کار درآمده که خواننده می‌تواند رنگ‌پریدگی و بی‌حالی این سگ سیاهِ بی‌خانه‌مان را به وضوح ببیند و از آن همه استفراغ و تشریح شکل و رنگ و بوی آن‌ها، دل‌آشوبه بگیرد. به این پاراگراف از فصل آخر کتاب دقت بکنید:
«صبح که شد تبش چنان بالا رفته بود که همه‌چی را دو تا می‌دید. شکمش کارزارِ میکروب‌ها شده بود و هر تکانی که می‌خورد، حتا چند سانتی‌متری که از جایی که دراز کشیده بود جابه‌جا می‌شد، حمله‌ی دیگری شروع می‌شد. انگار بمبی زیرآبی در شکمش منفجر می‌شد، انگار گازهای سمی امعا و احشایش را ذوب می‌کردند. بارها شب از خواب پرید، بدون این‌که دست خودش باشد استفراغ کرد تا درد کم‌تر شد اما هیچ‌کدام از این چاره‌ها برای مدت طولانی کارساز نبود و وقتی بالاخره صبح شد و نور از بین الوارهای انبار به درون تابید، دید که دور و برش را چندین چاله‌ی استفراغ گرفته:کپه‌های کوچک بلغم خشک‌شده، تکه‌های گوشت نیمه‌هضم‌شده، خون دلمه‌شده و مایع زردرنگی که اسم نداشت» (ص۱۷۷).
اُستر شرح هر صحنه و حس‌وحال مستر بونز و صاحبش ویلی و حتا غم و شادیِ آدم‌های فرعی‌تر مانند خانم سوانسون، خانم گورویچ، آلیس، پولی، دیک و دیگران را چنان دقیق و باورپذیر از کار درآورده که گویی آن‌چه را می‌خوانیم، می‌بینیم و در مواردی نیز، برخی صداها را می‌توانیم در ذهن‌مان بشنویم.گرچه نباید منکر این قضیه شد که بخش مهمی از این لذت و اتفاق خوب در دل داستان، مدیون ترجمه‌ی فوق‌العاده دقیق و روان شهرزاد لولاچی است. او که پیش‌تر آثار دیگری نظیر «شهر شیشه‌یی» و «اتاقِ دربسته» را از همین نویسنده ترجمه کرده بود، حالا با زبان مخصوص و نوع نثر و روایت و کلیدواژه‌های ادبی اُستر به قدری آشناست که حتا پیچیده‌ترین جمله‌هایِ او را به ساده‌ و قابل‌فهم‌ترین شکلِ ممکن تقدیم خواننده می‌کند تا حین مطالعه‌ی رمان، از سر و کله‌زدن با واژه‌ها و جمله‌های دشوار معاف بشود. توضیح و اشاره‌های بجا و کارآمد لولاچی از برخی عبارت‌ها در پاورقی‌های کتاب به سهولتِ خوانش اثر کمک دوچندانی کرده. با این‌حال، تیمبوکتو به نوعی شرح حال تنهایی و اندوه خودساخته و خودخواسته‌ی امروز مردم جهان است؛ تنهایی و خودخواهی بزرگ و بی‌پایانی که گریبان حیوانات خانگی آن‌ها را هم گرفته و آنان نیز با مرگِ صاحب‌شان، آواره و تنهاتر از همیشه می‌شوند. مستر بونز از لحظه‌یی که ویلی می‌میرد، تلاش مذبوحانه‌یی را برای زنده‌ماندن و پرهیز از خطراتی که ویلی نسبت به آن‌ها هشدار داده بود آغاز می‌کند و گرچه در ابتدا با بدبیاری‌هایی روبه‌رو می‌شود و ترس از انسان‌ها، او را به فرار و بیابان‌گردی می‌کشاند، ولی به تدریج بخت و اقبال به او روی خوش نشان می‌دهد تا واپسین لحظه‌های عمرش را در رفاه کامل و نزد خانواده‌یی مهربان بگذراند. با این‌همه، باز به خاطر حماقت خود و بی‌اعتمادی ناشی از تجربه‌های پیشین به انسان‌ها، راهی را در پیش می‌گیرد که جز به مرگ ختم نمی‌شود. غیر از این، چه انتظاری می‌توان داشت؟ هرچه باشد او یک سگ است اما در همین عمر کوتاه، مستر بونز از لذت‌های بزرگی برخوردار می‌شود. او مزه‌ی خانواده‌داشتن را می‌چشد و وفادارانه قدر آن را می‌داند. به مرور یاد می‌گیرد از معاشرت با سگ‌های ول‌گرد بپرهیزد ـ چون خودش هرگز سگ ول‌گردی نبوده ـ‌ و به محله‌ها، مشاغل و آدم‌هایی که بوی خطر می‌دهند، نزدیک نشود. از این‌روست که بونز به سگی متفکر، اندیشمند و تحلیل‌گر بدل می‌شود که می‌تواند رفتار آدم‌ها را حدس بزند و آن‌ها را درک بکند. او که حرف‌های آدم‌ها را می‌فهمد، پس از مرگ ویلی زنده‌گی مسالمت‌آمیزی را با آن‌ها شروع می‌کند، ولی وقتی مخاطب، سبک زندگی آدم‌ها را می‌خوانَد، درمی‌یابد ظاهرن اُستر از انتخاب کاراکتر سگ و روایت سرگردانی او در جامعه‌ی آمریکا، هدفِ مهم‌تری داشته و آن، نقد افکار عمومی و رفتارهای ناهنجارِ اجتماعیِ شهرنشینان است. حتا او مدام و به شکل مستقیم و غیرمستقیم و از زبان بونز یادآوری می‌کند:«آدم‌ها قابل‌اطمینان نیستند، وقتی یک موجود دوپا، رحم نداشته باشد، از سگِ هار هم بدتر می‌شود و همه بد هستند تا وقتی که عکس آن را به او ثابت کنند» (از متن کتاب).
این فلسفه‌ی زنده‌گی سگی است؛ شکلی از زندگی که آدم‌ها هم رفته‌رفته به سوی آن کشیده شده و با آن خو گرفته‌اند. چه‌آن‌که مستربونز یادِش می‌آد ویلی بارها در بیان خاطراتش گفته بود:«آن‌ها (آدم‌ها) سعی کردند مادرم را خُرد کنند. مثل یک سگ دنبالِش کردند. آن‌ها با آدم‌ها هم مثل سگ رفتار می‌کنند» (صفحه‌ی۱۳۰).
ولی خیلی هم نباید ناامید بود، چون بونز به این‌که در زندگی بعدی، سر از تیمبوکتو درآورد و ویلی را پیدا بکند، به شدت امیدوار و معتقد است:«اگر عدالتی در کار دنیا هست، اگر خدای سگ‌ها هم قدرت تصمیم‌گیری راجع به مخلوقاتش را دارد، پس سگ که به‌ترین دوست آدم است، بعد از این‌که هر دو، ریقِ رحمت را سر کشیدند،کنار آدم می‌مانَد. تازه در تیمبوکتو سگ‌ها هم می‌توانند حرف بزنند و با صاحب‌شان هم‌صحبت شوند» (صفحه‌ی۵۹).
از طرفی ویلی نیز این توهم را دارد که بونز، فرشته‌یی در قالب سگ بود و برای توجیه این موضوع، دست به ابتکار جالبی می‌زند: لغت Dog را جلو آینه می‌گذارد و آن را برعکس می‌خواند:«God» و به حقیقتی که خود دوست دارد باور بکند، می‌رسد:«در اسم حقیرترین موجودات، قدرت بزرگ‌ترین موجودات نهفته است، خالقِ متعال هستی» (صفحه‌ی۴۵).
کتاب پر است از این بازی‌های زبانی با لغت‌ها و زبان‌ها و زمان‌ها و مکان‌ها. ضمن این‌که نثر اُستر آکنده از طنز ظریف اما تلخی است که اندکی از درد جان‌کاه این زندگی سگی می‌کاهد و آن را قابل‌تحمل‌تر می‌کند. مثل این شوخی بامزه که نویسنده گاهی مستر بونز را با عبارت «سگه» خطاب می‌کند و بعد در جایی، پس از مرگ ویلی، به تلافی آن واژه‌ی تحقیرآمیز، از «ویلی» با عنوان «آدمه» یاد می‌کند. تکنیکی هم که اُستر در نگارش رمان به کار می‌گیرد، مثل فضاسازی داستانش، مدرن و تا حدودی تحت تاثیر فرم‌های سینمای هالیوود است. برخی مکان‌ها و توصیف‌ها، دیالوگ‌ها و رویدادها، به ذهن و نظرمان آشنا می‌آد، چراکه بارها مواردی نظیر آن‌ها را در فیلم‌های آمریکایی دیده‌ییم. هرچند آن‌چه در قصه‌ی اُستر می‌خوانیم، تقلیدی از آثار خلق‌شده دیگران نیست و در نوع خود بدیع و تازه است. فقط به لحاظ فن اجرایی یادآور برخی صحنه‌های مشابه است. غافل‌گیرکننده‌ترین موردی که می‌توان به‌ آن اشاره کرد، فصل مرگ ویلی در پیاده‌روست که نویسنده با هنرمندی کم‌‌نظیرش از تمهید فلاش‌فوروارد (رفتن به آینده) و فانتزی‌نویسی استفاده و مستربونز را در هیبت یک مگس تا بیمارستان و آخرین نفس‌ها و جمله‌های ویلی پیش از مرگ او همراهی می‌کند و دوباره وقتی زمان به حالت عادی برمی‌گردد، عین همان صحنه که چند سطر پیش‌تر خوانده بودیم، بی‌کم‌وکاسْت تکرار می‌شود. فقط چون قبلن یک بار تا آخر ماجرا را دیده و خوانده‌ییم، این‌بار اُستر ذهن خواننده را به جای تعقیب آمبولانسِ حامل ویلی، دنبالِ بونز می‌فرستد تا از عاقبت او باخبر شود، ولی انگار سگ‌بودن چندان آخر و عاقبت خوشی ندارد. سگ‌ها همیشه یا آواره‌ی کوچه و خیابانند یا بازیچه‌‌ی دست بچه‌هایی که به آن‌ها سنگ و لگد پرتاب می‌کنند یا یک وعده غذای لذیذِ چینی‌ها می‌شوند و فقط در صورتی که خیلی خوش‌شانس و البته کمی باهوش و فهمیده باشند، ممکن است سر از مزرعه‌ی یک خــانواده‌ی خوش‌بخت درآورند و روزگار باقی‌مانده از عمرِشان را آسوده و دور از دشمن، نگرانی و ترسِ گرسنه‌ماندن سر بکنند.
به هر تقدیر، مستربونز کماکان به تیمبوکتو می‌اندیشد و انتظار روزی را می‌کشد که این رویا به حقیقت بپیوندد و نزد صاحب اصلی‌ش برگردد. از این‌روست که آن تصمیم وحشتناک نهــایی را می‌گیرد و پا در مسیری می‌گذارد که امیدوار است پیمودنِ آن، او را هر طور شده، تا شب پیش ویلی برساند.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.