خانه » جدیدترین » زن پراکنده

زن پراکنده

شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۹   شماره ۱۳۰۱

زن پراکنده

مریم خراسانی

کتاب «بازگشت» گلی ترقی را در ردیف پنجم کتابخانه جا می دهم. به جایزه هایی که بـــرده است می اندیشم. چشمم به عکس شاملو می افتد که متفکرانه و با اخم نگاهم می کند. نگاه از شاملو بر می گیرم و به «بازگشت» فکر می کنم. به چمدانی که هر روز بسته و باز می شد. به زنی که دوستانش اسم او را گذاشته بودند زن پراکنده، چرا که هر تکه از وجودش به سوی کسی یا جایی می دوید. پسرهایش در آمریکا، شوهرش درتهران، خواهرش درکانادا و دوستان نزدیکش هرکدام به گوشه ای از جهان پرت شده بودند. به تصمیمی که هرلحظه رنگ عوض می کرد. به زنی که هنوز قادر به انتخاب نبود. به این حسی که پس از سال ها زندگی در غربت هنوز هم انگار مسافربود. درقفسه ها شروع بـه پرسه زدن می کنم. سفر می کنم به دنیای نویسندگان زن کشورم. در ردیف اول سیمین را می بینم که در «جزیره سرگردانی» قدم می زند و با «ساربان سرگردان» گپ وگفت می کند. «هستی» اش را نظاره گرم که بین مراد و سلیم دست وپا می زند و می کوشد که تن به استثمار ندهد. یک پایش را مادربزرگ می کشد و پای دیگرش را مامان عشی. بلقیس سلیمانی از «بازی آخربانو» به«خاله بازی» می پردازد و ورودم را «به هادس خوش آمدی» می گوید. پس از «سگ سالی» برایم از «آن مادران و این دختران» بسیار می گوید. «پیاده» می گذرم از بین این همه سردرگمی و اصطکاک. شهره وکیلی در «گستره محبت» به نقطه تسلیم می رسد. درجنگ بین یگانه و دکتر شاهکار بر سر حضانت درنهایت این یگانه است که بازنده است ولی کفش آهنین به پا کرده و به «نقطه تسلیم» نمی رسد. در نبردی نابرابر می کوشد تا پیروز شود‌. اینجا دیگر بحث جنگ حق علیه باطل نیست. هر کس برای حق خودش می جنگد. زویا پیرزاد «چراغ ها را خاموش می کند‌‌«. درآشپزخانه کلاریس می نشینم‌. به تصویر سایات نووا که روی دریخچال جا خوش کرده زل می زنم. از طرز در زدن خانم سیمونیان جا می خورم و به قد کوتاه و آن چند رج مروارید بلند دور گردنش خیره می شوم. بوی پالایشگاه و هوای شرجی آبادان را نفس می کشم و به سـرفه می افتم. با «نینا» قهقهه سر می دهم و به «آلیس» اخم می کنم. به قول زویا به همه چیز زود «عادت می کنیم». فروغ را در لابلای «شهرآشوب» مریم جعفری پیدا می کنم. می خوانم: «-گنه کردم گناهی پر زلذت- از نگاه پر غضب پرویز شاپور می گریزم.پس می روم.»
«پس از آن شب» مرجان شیر محمدی می گوید: «این یک فصل دیگر است». امیدوار می شوم به فصلی دیگر ولی هنوز چیزی نگذشته که تکتم توسلی هشدارم می دهد که «اینجا همه چیز موقتی ست». مبادا دل خوش کنی به وعده و وعیدی.
«پرتقال خونی» پروانه سراوانی را می چشم. دهانم طعم خون می گیرد.تف می کنم افکار پریشانم را. «دستکش قرمز» سپیده شاملو رابه دست می کنم. از «سرخی تو ازمن» و «انگار گفته بودی لیلی» اش سفر می کنم. با فریبا کلهر به «عاشقانه» می رسم. به «شروع یک زن» و «پایان یک مرد». می دانم که پایان خیلی چیزها نا معلوم است. مثل فیلم های اصغر فرهادی. خودت باید حدس بزنی تهش را‌. در قفسه بعدی فتانه حاج سید جوادی از «بامداد خمار» می گوید و اینکه: «-شب شراب نیارزد به بامدادخمار-ولی محبوبه شب چه می داند که پشت در آن نجاری هیچ خبری نیست جز تباهی وتباهی وتباهی…»
ناهید پژواک از «شب سراب» می گوید تا محکوم کند محبوبه شب را، به دلم نمی چسبد. رهایش می کنم. در «دالان بهشت» نازی صفوی می نشینم. می گوید اینجا «برزخ اما بهشت» است. سر درگم می شوم از برزخی که بهشت است. فریبا وفی از «پرنده من» با «ترلان» سخن می گوید که «رویای تبت» درسر دارد. پیش می تازد و جایزه می برد. دغدغه دختران سرزمینم را در سر دارد. «کارت پستال» روح انگیز شریفیان خوش رنگ و لعاب است. زن قصه در بین کاغذهای رنگی محو شده و تصویر سیاه و سفیدش به چشم خواننده نمی آید. از «کوچه» منیر مهریزی مقدم سریع عبور می کنم. مهسا محب علی می گوید: «نگران نباش». «زیر آفتاب خوش خیال عصر» جیران گاهان لم بده و آرام بگیر. «اتوبوس شمیران» را سوار می شوم. به «بازگشت» می اندیشم. به چمدان جلو در. به خانه ای درمیان آسمان… و شاملو که همچنان نگاهم می کند‌.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.