خانه » جدیدترین » روز فراق را که نهد در شمار عمر

روز فراق را که نهد در شمار عمر

سه شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹   شماره ۱۲۶۴

در ستون «خاطرات قابل حمل» یادداشت هایم در حوزه های متنوع فرهنگی، ادبی، مسایل روز و خاطرات نوستالژیک، در روزنامه وقایع استان منتشر می شود.

رضا مهدوی هزاوه

روز فراق را که نهد در شمار عمر

همه جا برف بود. مامان تو آشپزخانه پیاز رنده می کرد. چشم هاش سرخ بود. مامان گفت برو نونوایی سنگکی.
اون موقع خونه مون، سر خیابون جهانگیری بود.
تا نزدیک مسجد سیدها رفتم. نونوایی شلوغ بود. بچه بودم. بزرگ ترها من رو کنار می زدن و جلو می رفتند. شب شده بود.
بیرون پر از برف بود. بغض کرده بودم. نون ها، هی روی سیخ های نصب شده رو دیوار کاشی شده می چسبید. هیچ کدوم از اون نون ها سهم من نبود.
از بابام می ترسیدم. لابد الان داره به مامان میگه این بچه عرضه نون گرفتن هم نداره. از آدم بزرگا بدم میومد.
ناگهان در بزرگ نونوایی باز شد. یهو سوز سرما پاشید تو نونوایی. بابا با لباس نظامی اومد داخل. نگاهش کردم. نگاهم کرد. چشم هاش پر از خشم بود. مستقیم رفت جلو. به شاطر گفت: این بچه من سه ساعته اینجاست.
وقتی برمی گشتیم خونه، بابا هیچ حرفی نزد. نون ها گرم بود. ولی دست هام یخ زده بود. یواشکی به لباس نظامی بابا نگاه کردم. ذوق کردم که آقا شاطر از بابا ترسیده بود.
درخت ها رخت سفید به تن کرده بودند. یکی از درخت های کوچک خیلی سردش شده بود.

گرسنه بود. شاید بابا نداشت. به خودم گفتم: چقدر خوبه بابا دارم.
رسیدیم خونه. مامان تو برف و سرما، جلوی در ایستاده بود. گفت: بدو برو زیر کرسی.
مامان برام چایی داغ اورد. کشمش و گردو هم اورد. بوی قرمه سبزی پیچیده بود تو خونه. داداشم تلویزیون می دید.
به خودم گفتم: چقدر خوبه مامان و بابا هستند.
خوابیدیم.
ذوق داشتم که فردا لابد مدرسه ها تعطیله.
خواب دیدم که بزرگ شدم. بعدش ترسیدم. تو خواب یه نفر گفت: بچه وقتی بزرگ میشه، مامان و باباش هم غیب میشه.
بیدار شدم.
لباس بابا روی رخت آویز بود. چادر مشکی مامان روی رخت آویز بود. صدای پارو کردن برف می اومد. بابا رفته بود رو پشت بوم. مامان تو آشپزخونه نبود. دوباره خوابیدم.
همون آقاهه دوباره اومد تو خوابم. گفت: یه شب مامان میره بیمارستان ولیعصر و از روی تخت، پارچه سفیدشو کنار میزنه و میره تو آسمونا.
صبح بیدار شدیم. یهو پاییز سال هشتاد شد. مامان دیگه نبود.
شده بودم یکی از همون آدم بـزرگا.
رفتم نونوایی. بچه ها ته صف بودند. شکلات جرقه ای افتاده بود رو برف ها. چند نفر سرباز صفر از جنگ برگشته بودند. اونا هم افتاده بودن رو برف ها. اون آقاهه که تو خواب دیده بودم آدم برفی درست می کرد. هویج و شال براش اوردم. چایی داغ براش اوردم. قرمه سبزی و نون سنگک براش اوردم. بهش گفتم: نمیشه بریم بالای کوه گردو و آرزو کنیم دنیا یه خورده آرومتر بچرخه؟
خندید. تابستون اومد و همه برفا و مامان ها رو آب کرد.
چشم های سرخ مامان بخاطر پیاز نبود. هیچ وقت بچه ها این رو نمی فهمند…

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.