خانه » جدیدترین » روایت ترکه ی آلبالوی خوش دست پدرم

روایت ترکه ی آلبالوی خوش دست پدرم

شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۸   شماره ۱۲۲۸

روزنه نگاهی است نوستالژیک به گذشته ای که با همه سختی ها و مشکلاتش ولی انگار لبریز از مهر و محبت بود. روزنه می خواهد بگوید: قار قار کلاغ، سفیدی برف، طعم می خوش سیب گلاب و قرمزی گیلاس هنوز زیباست و زندگی دوباره می تواند در پشت آپارتمان ها چند میلیــاردی و اتومبیل های لوکس، ساده، خواستنی و زلال و بی شیله پیله باشد.

روایت ترکه ی آلبالوی خوش دست پدرم

محمد علمدار

زمستان بود و هوا به شدت سوز داشت! آن روزها من کلاس اول راهنمایی بودم و در مدرسه چهارم آبان روبروی مسجد سیدها درس می خواندم. مدرسه ها هر روز به بهانه ی اعتصاب و راهپمایی تعطیل می شد و ما چند رفیق و بچه محل که در یک کلاس بودیم از خوشحـالی در پوستمــان نمی گنجیدیم و دور از چشم پدر و مادرهایمان سر و کله مان در راهپیمایی و خیابان عباس آباد و در نهایت کوچه ی شمس و مسجد حاج محمد ابراهیم پیدا می شد. پدرم اگر می فهمید سر از کجاها در می آورم با ترکه ی لحاف دوزی اش حسابم را می رسید و من و برادرانم عجیب وحشت داشتیم از ترکه ی آلبالوی خوش دست پدرم! گاهی اوقات اما به جای مدرسه و مسجد حاج محمد ابراهیم من و بچه محل ها دور و بر مسجد تاریکه یا همان سینما کاپری آفتابی می شدیم و دو تا فیلم را پشت سر هم تماشا می کردیم. آخر آن وقت ها سینما کاپری در سانس صبح دو فیلم را پشت سر هم نمایش می داد و یا به قول اهل فن اکران می کرد. فیلم های تعصب، جوانمرد و پاشنه طلا را به گمانم در همان دوران تماشا کرده بودم! آن روزها از روی سادگی و یا بچگی بدمان نمی آمد جسته گریخته پکی هم به سیگار زر یا وینستونی بزنیم! پدرم می گفت: سیگار زر را اگر در اراک چاق کنی باید در قم آن را خاموش کنی! و منظورش از این جمله این بود که کشیدن یک نخ سیگار زر خیلی طول می کشد! بگذریم! نمی دانم چرا در اوج بچگی خیلی خودمان را زرنگ فرض می کردیم و فکر می کردیم کسی از اعمال ناشایست و خلاف شرع! ما سر در نمی آورد؟ غافل از اینکه راپورتچی ها آمار کارهای ما را گه گاه به پـــدران و مادرانمـــان می دادند و ما خبر نداشتیم. در شبی از شب های آذر ماه پدرم در حالی که پای منقلش دراز شده بود و بی خیال انقلاب، مشغول خودسازی بود، یک نخ سیگار از پاکت قرمز رنگ سیگار وینستون چهار خطش که در جیب مانتیگول سفید رنگش بود بیرون کشید و رو کرد به من و گفت: این چیه بابا؟ و من جواب دادم: سیگار است دیگر! گفت: می دانی بابا! این سیگار به غیر از بدبختی هیچی برای آدم ندارد! ببین روی خودش هم نوشته: مصرف سیگارت برای سلامتی ضرر دارد! مثل همین تریاک میراث! اینها خانه خراب کن هستندبابا! آره بابا جون من اگر پابند تریاک نبودم الآن خشت های خانه ام از طلا بود و بعد همانطور که داشت دود غلیظ تریاک را قورت می داد ادامه داد: حالیت شد بابا؟ و من در حالی که با یک پارادوکس اساسی روبرو شده بودم، جواب دادم بله بابا جون فهمیدم! گمانم تنها پارادوکس و نقیضین قابل جمع در کره ی زمین را باید در همین سیگار و پاکتش پیدا کرد! آخر چطور چیزی را که در روی خودش نوشته اند برای سلامتی مضر است مثل نقل و نبات به مردم می فروشند!؟ ناگفته نماند که آن وقت ها من از مسائل مربوط به تولید، صنعت، سوسیالیست و یا نظام سرمایه داری چیزی سرم نمی شد. البته هنوز هم چیزی از این مسائل نمی فهمم. آن روزها من بین کلمه ی سیگار و سیگارت فرق می گذاشتم و فکر می کردم منظور از سیگارت، بسته ی سیگار پدرم است! یعنی من سیگارِت را به اشتباه سیگارَت می خواندم! آن روزها من دوزندگی یا خیاطی را هم به اشتباه دو زندگی می خواندم و فکر می کردم در این دنیا بعضی ها دو دفعه زندگی می کنند! اجازه بدهید از مرحله پرت نشویم! بله داشتم می گفتم، خدا بیامرز مادرم مشغول تمیز کردن فرش از خاکستر منقل پدرم بود و من احساس می کردم در چشمانش نگرانی موج می زند! پدرم در حالی که شنگول شده بود دست زبرش را کشید روی سرم و گفت: بابا نکنه یه وقت گول رفیق هایت را بخوری و لب به سیگار و اینجور کثافت ها بزنی؟ و من با خجالت و البته بی خبر از اینکه چرا دارد این حرف ها را به من می زند گفتم: چشم. البته این هم یک نوع دوگانگی و پارادوکس برایم به وجود می آورد و نمی توانستم بفهمم پدرم خودش چرا لب به این کثافت ها می زند؟ آخر بچه بودم و هنوز با واژه هایی مثل معتاد، عملی، نشئگی و خماری درست و حسابی آشنا نشده بودم. مادرم عاقبت به صدا درآمد که: بچه ام عاقل است و دنبال این کارها نمی رود! قربانش برم الهی! نمی دانم چند روز از ماجرای آن شب گذشته بود که دوباره و از روی عادت سر و کله مان در سینما کاپری پیدا شد و بعدش هم خوب طبق معمول بساط سیگار دایر بود. من در حالی که حرف های پدر و مادرم در گوشم بود به بچه ها گفتم: بدبخت ها هیچ می دانید این سیگار چه بلایی به سر آدم می آورد؟ و بچه ها گفتند: برو ببینیم بچه ننه ی ترسو! و آنقدر گفتند و گفتند که من تمام حرفهای پدرم و سعی و تلاشش را برای اینکه غیر مستقیم به من بفهماند دور و بر دود نچرخم، یادم رفت و مثل آرتیست های آن دوران مشغول پک زدن به سیگار شدم. اوضاع مملکت انگار یک جورهایی روی هوا بود، شاه از ایران رفته بود و شدت و وسعت اعتراضات مردمی به نهایت خودش رسیده بود، دو سه روز پیش یکی از آشناها با ذوق و شوق در مورد پایین کشیدن مجسمه ی شاه از وسط باغ ملی با پدرم صحبت کرده بود.
آن شب را هر کاری می کنم نمی توانم از یاد ببرم! حیاط لبریز از برف بود، رنگ آسمــان بـه قرمزی می زد و برای شام آبگوشت داشتیم. هیکل پدرم با چند تا نان سنگک در دستانش در آستانه در حیاط نمایان شد. از راه که رسید لباس هایش را عوض کرد، شال پشمی دور کمرش را باز کرد و بعد از اینکه در زیر شیر آب سرد شبستان سر و صورتش را صفا داد و یک چای تلخ را با دو حبه قند هورت کشید، بدون اینکه کلامی بگوید در میان بهت و حیرت مادر، مادر بزرگ و برادرانم دست مرا گرفت و با خودش به اتاق سرد آن طرف حیاط که روی آب انبار و در کنار شبستان بود، برد و بدون هیچ مقدمه و توضیحی ترکه ی آلبالویش را به وسیله ی کپلم خرد کرد! آن شب پدرم در را از سمت داخل چفت کرده بود تا هیچکس در امر تربیت فرزندش مداخله نکند و برای همین هیچکس نمی توانست به فریادم برسد ! و اگر ضجه ها و گریه های مادر و مادر بزرگم در آن شب سرد نبود شاید پدرم مرا کشته بود! درب و داغان و در حالی که بعد از یک ساعت هنوز هق هق می کردم با سختی و با درد و سوزش شدیدی که در پشت رانها و کپلم داشتم و در میان سکوت سنگینی که بر فضای خانه حاکم شده بود بر سر سفره نشسته و مثلا داشتم گوشت کوبیده می خوردم. برادرهایم از ترس جیک نمی زدند ولی من متوجه ی خنده های شیطانی و زیر زیرکی آنها بودم! مادر بزرگم زیر زبانی و یک جوری که پدرم نفهمد گفت: دست هایت بشکند به حق ابوالفضل مرد! و مادرم با چشمان اشکی و در حالی که مشغول ریختن چای در استکان ها بود مشغول نفرین پدرم بود و در بین گفته هایش حواله ی پدرم را به دستهای بریده حضرت عباس می داد و می گفت: خدا کند دست راست فلانی بیاید زیر سرت! زغال های منقل عجیب گل انداخته بود و حکایت لاشه ام در آن شب شوم از نظر رنگ و سوز، عجیب با زغال ها همخوانی داشت! بی خیال از ماجرای انقلاب و جریانی که در زیرپوست شهر جریان داشت پدرم بعد از آن انقلاب طوفانی که خودش در خانه به پا کرده بود مشغول کشیدن تریاک کوپنی بود! آخر شب صدای پدرم را می شنیدم که مشغول صحبت با مادرم بود و می گفت: چه کار کنم زن! چند بار غیر مستقیم به این فلان فلان شده گفتم سمت دود نرود! به خرجش نرفت دیگر! می خواهی بگذارم یک بدبخت مثل خودم بار بیاید؟! از زیر لحاف و در زیر نور زرد رنگ لامپ تیر برق کوچه بارش برف را می دیدم، درد داشتم و درست نمی توانستم بخوابم، سوز سردی از لای پنجره و از زیر در به درون اتاق نفوذ می کرد و من که حالا به صورت مستقیم توسط پدرم تربیت شده و فهمیده بودم دیگر تحت هیچ شرایطی نباید دنبال دود بروم، گرمی دست و زبری ریش و سبیلش را بر روی پیشانی ام احساس می کردم!

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.