خانه » جدیدترین » دو همسفر

دو همسفر

دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹   شماره ۱۳۰۳

امروز نه آغاز و انجام جهان است/  ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.

زهرا سلیمی

دو همسفر

  به نام لوح و قلم سوگند
به راز وجود و عدم سوگند
ارتفاع ۲۸۰۰ بود. آسمان صاف، بدون ابر و پر از ستاره بود. داخل چادر رفتیم. کیسه خواب‌ها را باز کردیم. خواب خیلی آرامی رفتیم. به نظرمی‌آمد، در سکوت مطلق خوابیده‌ایم. درون چادر هوا مطبوع و خنک بود.  در هفته‌ای که گذشته بود، سی ویکمین سالگرد پدرم بود (۱۲اُمرداد)، خیلی ساعات را با خاطرات او گذرانده بودم. اما صبح روز۲۰ اَمرداد در چادر و درون کیسه خواب، کیلومترها دورتر از خانه، حضور پدر را کنار خود احساس می‌کردم. با هم بودیم، لیوان آب زلالی در دستم بود، از این‌که آب را خورده بودم، شرمنده و خجالت زده بودم، به چشمانش نگاه کردم و دنبال بخشش او بودم که پدرم دستش را بالا برد، با علامتی، گویا من را به خدا سپرد، ثانیه‌ای بیشتر نبود، بیدار شدم و از دعای پدرم، قلبم آرام شد، مطمئن شدم که دیگر دعایی فراتر از همه دعاها پشتیبانم است. خوابی بود در صبحی متفاوت، در رویایی صادقه و آشکار، آن نوید دعای پدرم بود که بدرقه راهم شد. دیگر تردیدی نبود، عزمم جزم‌ شد. برخاستم صبحانه مختصری خوردم. با این‌که هم هوا شده‌بودم ولی خیلی اشتها نداشتم. سریع وسایل را جمع کردم. کَمِل آب، تنقلات و عینک را داخل کوله حمل، جا دادم. هرکس با توجه به امکاناتش وسیله‌هایش را دم دست، داخل کوله یا جیب لباسش گذاشت. کوله‌های اصلی و کیسه خواب و چادر و زیرانداز‌ها را جمع کردیم. داخل گونی گذاشتیم. به گفته‌‌ی آقای قاسمی، در کیسه‎ها را مثل گونی گندم، چند بار نخ پیچیدیم،گره دادیم، روی هر کدام اسم گروه و نام دارنده کوله و بعضی‌ها شماره‌ی تلفن همراهشان را نوشتند. شروع به چانه‌زنی با قاطر‌دارها کردند. پس از مذاکرات، هر قاطر پنج کوله را بست و به‌راه افتاد. مرحله‌ی صعود آغاز شد. صعود برای رسیدن به ارتفاع ۴۲۰۰ مرحله اول بود. هوا خنک بود. من و فائزه زودتر از بقیه به‌راه افتادیم. آرام در مسیر پاکوب ‌رفتیم. از این‌که دوباره با هم، هم قدم شده‌بودیم، هر دو خوشحال بودیم. ارتفاع کم کم زیاد می‌شد. قله نیز از دور نمایان بود، بخار گوگردی از آن بلند شده‌بود، در شیارهایش کمی برف بود. در مسیر پاکوب، خاکِ نقره افشانی بود، در زیر نور خورشید می‌درخشید. در سمت راست، سنگ‌ها به صورت پلکانی به اشکال مختلف سر حیوانات بزرگ خود نمایی می‌کردند. از هر زاویه شکل سر حیوانات تغییر می‌کرد. گاه سر یک اسب آبی بزرگ و در چند قدم بالاتر، یک فیل عظیم الجثه بود. مسیر را آرام می‌رفتیم، هر جا احساس ضربان بالا داشتم، بلافاصله طبق سفارش فائزه، روی تنفسم تمرکز می‌کردم. بقیه‌ی بچه‌های گروه تندتر آمدند و به ما رسیدند، همگی یک صف منظم تشکیل دادیم. در راه به همنوردهای نروژی، ژاپنی، سوئدی برخورد کردیم، عکس یادگاری انداختیم و برای هم آرزوی موفقیت کردیم. صدای زنگوله قاطرها هشدار نزدیک ‌شدن آنها را می‌داد، ما راه را باز می‌کردیم و آن‌ها با سر و صدای زیاد رد می‌شدند. همه چیز خوب و آرام پیش می‌رفت، بعد از سه یا چهار ساعت پیاده‌روی سقف پناهگاه معلوم شد که مژده‌ی استراحت و نزدیک ‌شدن به لحظاتی را که انتظارش را می‌کشیدیم می‌داد. بهنام و میثم زودتر رفتند تا کوله‌ها را تحویل بگیرند و چادرها را برپا کنند. بعد از چهل دقیقه به ساختمان پناهگاه رسیدیم. دیوارهای پناهگاه سنگی بود که اشکال مختلف داشت. چادرهای زرد و نارنجی و آبی در نور آفتاب، زیبایی و درخشش خاصی داشت. از داخل هر چادر، صدای گفتگوهایی به زبان کردی، لری، ترکی و حتی زبان بیگانه به گوش می‌رسید.
همه با امکانات شبیه هم، آرام در حال غذا درست کردن و کارهای کوچک برای هم هوا شدن بودند. چادرها در کنار هم بود و چادر ما رو به قله بود. از بچه‌ها در حال چادر زدن عکس گرفتم. بعد داخل چادر شدم و قرار شد یک سوپ سبک درست کنم. گاز و وسایل پخت و پز را از آشپزخانه کوله‌ام بیرون آوردم، یک سوپ آماده با آب سرد مخلوط کردم و کمی نودل و فلفل دلمه ای داخل آن ریختم و فائزه کمی مرغ پخته شده خرد کرد و داخل آن ریخت. همگی با اشتها خوردیم. از حالا به بعد باید مایعات و آب فراوان و تنقلات می‌خوردیم. همه‌ی این کارها مثل این بود که برای یک امتحان سرنوشت ساز آماده می‌شدی. امتحان صبر و بردباری در مقابل سختی‌ها و محک‌زدن خودت. برای هم هوایی فائزه ساز دهنی می‌زد، من هم تمرین تنفس می‌کردم. قرار شد تا ارتفاع۴۶۰۰ برویم و برگردیم. از بغل پناهگاه به راه افتادیم. هوا خنکای عصر را داشت. در ارتفاع۴۴۰۰ یک باند فرود هلی‌کوپتر به صورت اچ انگلیسی که در یک دایره محاط شده بود، مشخص بود. کمی بالا رفتیم و دوباره به سمت پناهگاه برگشتم و در پناهگاه نوشیدنی، مهمان یکی از همنوردان شدیم. قرار شد ساعت دو شب برای صعود اصلی بیدار شویم.
پس از بیدار شدن به اندازه یک بند انگشت، نان و خرما خوردم و سعی می‌کردم چهل بار آن‌را بشمارم، کَمِل را آب کردم،گورتکس را داخل کوله گذاشتم، هد لامپ را روی کلاه بافت جا دادم، عینک آفتابی را در کوله گذاشتم، تنقلات را توی جیب لباسم ریختم، دستکش را توی دستم کردم، کت پر را پوشیدم، بند کفش‌ها را محکم کردم و در آخر باتوم را با زاویه ۹۰ درجه با آرنجم تنظیم کردم.
حالا با اراده‌ی قوی و اطمینان به دعای پدرم، با قدم‌های استوار و نگاه به قله که در زیر ابری از ستاره، خودنمایی می‌کرد اجازه ورود و گام نهادن روی آن را خواستم.
حالا ما دو همسفر بودیم که او در اوج بود و من در پایین پایش حرکت می‌کردم، با او صحبت می‌کردم.
آسمان پر از ستاره چشمک می‌زد، فراخوان می‌داد، می‌دانستم هر انسانی روی زمین، یک ستاره در آسمان دارد، یک ستاره در آسمان، قرینه‌اش یک ستاره روی زمین بود که به صورت اشکال مختلف کنار هم جمع شده بودند و روستاهای کوچک تشکیل داده بودند؛ روستاهایی به شکل هواپیمای جنگی یا به شکل برگ‌های پهن گیاهی که روی هم قرار گرفته‌اند. از ارتفاع ۴۵۰۰، گوشه‌ای از تهران، کمی عقب‌تر از سد «لار» ولی موازی با آن با نورهای طلایی نمایان بود و مثل یک شال باریک منور، می‌درخشید؛ در سکوت شب به خواب رفته ‌بود. همه ساکت بودیم، با توجه به صحبت‌های فائزه که گفته بود: «دم و بازدم دقیق و قدم‌های آهسته وکوتاه برداریم تا همگی با هم صعود کنیم» را با خود مرور می‌کردیم، مثل یک رشته نخ طلایی دنبال هم حرکت می‌کردیم و زاویه‌های نورانی تشکیل می‌دادیم.
انرژی از زیر قدم‌های همنورد جلویی با زاویه سی درجه از سطح شیب گداز‌ه‌های سرد به زیر پایم می‌آمد، پس از آن پایم را که بلند می‌کردم، مانند موج سینوسی آ‌ن‌را به قدم همنورد بعدی می‌دادم، نفس دم و بازدم همنورد پشت سری به من اطمینان می‌داد که همه چیز مرتب است، با آرامش خیال قدم برمی‌داشتم.
آسمان در سمت چپ، پذیرای طلوع خورشید بود، خطی از رنگ‌های سرمه‌ای آرام آرام می‌رفت که رنگ از تلألو خورشید بگیرد. قبل از طلوع خورشید ایستادیم، همنوردان به نماز و مناجات و رازگویی با پروردگار خود به صورت نشسته پرداختند، همه جا سجاده بود، همه سنگ‌ها مُهر؛ این‌بار با گفتن الله اکبر، تمام عیار خود را به خدا سپردند.
کم کم خورشید طلوع کرد و هوا روشن شد. «خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد /گر مرد رهی برخیز و عزم کار ثواب کن * حافظ»
هد لامپ‌ها را خاموش کردیم، کمی به مناظر اطراف نگاه کردیم. گل سنگ‌هایی که مانند اُبه ترکمن‌ها کنار هم، چیده شده‎‌بود. گیاهان زرد رنگ که حالت گندم زار را تداعی می‌کرد. رنگ طلایی خورشید همه جا را فرا گرفته بود. ساعات روز فرا می‌رسید. دوباره توکل کردم و قدم برداشتم.
دریاچه لار هر لحظه رنگی از آسمان را می‌گرفت؛ سرمه‌ای تیره، لحظه‌ای آبی روشن و روشن‌تر، مثل یک جعبه‌‌ی مداد رنگی از رنگ تیره به روشن می‌گرایید. رنگ را از آسمان می‌گرفت و در آب زلال خود پخش می‌کرد. این‌گونه دریاچه‌ی لار و آسمان بالای سرش، بازی رنگ‌ها را با هم انجام می‌دادند. طیف رنگارنگ، روح و رفتار انسانی ما را از تیره به روشن کاهش می‌داد.
سایه مخروطی قله بر کوه‌های روبرو افتاده بود، که سایه روشنش نیز ابهتی ستودنی داشت.
به «آبشار یخی» رسیدیم.
حالا او نظاره‌گر افکارم بود، در زیر پایم سنگ‌ها به اشکال مختلف بودند، می‌توانستم چهره‌های انسان‌های مختلف را که روی سنگ حک شده‌بود ببینم. انسان‌هایی که آمده‌بودند، برای پاکسازی و تذهیب نفس ولی در این راه پالایش نشده‌بودند؛ چهره‌هایی از حسادت, خودخواهی و… به‌جا گذاشته بودند، به من هشدار می‌داد که همه چیز را رها کنم و از خودِ وجودییم و منیتم بیرون بیایم.
فقط به دم زندگی و بازدم، گرفتن دوباره زندگی بیاندیشم. انگار صدایی آرام می‌شنیدم که می‌گفت: «در این نقطه از جهان من نیز با کمک باد و فرزند خلفم نسیم، تو را همراهی خواهم کرد»، به من گوشزد می‌کرد که تمام آن زشتی‌ها و ناپاکی‌ها را دور بریزم و از خود جدا کنم که او آن‌ها را سنگی خواهد ساخت در زیر پای من و همنوردانم. حالا به خـود می اندیشم؛ کیستم؟ یک مادر، همسر، خواهر، دوست، همسایه، مربی، شاگرد …! به تک تک آنها فکر می‌کردم، خود را پالایش می‌کردم، کافی بود نقاط سیاه و خاکستری را دور بریزم تا همه چیز پاک و زلال شود و به آنچه در ژرفای باورم درست بود، عمل می‌کردم. حالا فرصت بود به آن دقیق‌تر فکر کنم. گویا بر لبه‌ی تیغ راه می‌رفتم. اما باید خود را از بند تمام آن قدرت‌های دروغین رها کنم. هزار پرسش بود و یک پاسخ بیشتر نبود، رها شدن از بند حصارهایی که دور خود تنیده بودم، حالا که در حال رها شدن هستم، احساس سبکی و پرواز داشتم. یک لحظه ذهنم پاک شد، حتی نمی‌دانستم کجا هستم، اما دیگر چیزی به قله نمانده بود، باید برای در اوج بودن و لَذتِ پاکی صعود را چشیدن، کمی دیگر راه می‌رفتم.
زیر پا نرمه‌ای از خاک آهکی با سنگ می‌لغزید، به پایین می‌ریخت و به من می‌گفت: «حواست را جمع کن پاها را محکم‌تر بردار». فائزه تشویق می‌کرد و می‌گفت:« ماشاالله به غیرت‌تان! دیگه چیزی نمانده.»
برای رسیدن به بام ایران باید «تراوس» کرد، باید دورش بگردیم، قله‌‌‌ای که نهایت عشق و از خود گذشتن است، پس از آن مسیری را تراوس کردیم، به دروازه‌های ورودی نزدیک شدیم، صحبت‌های درونی آغاز می‌شود، لبخند معصومیت بر لب‌ها نقش می‌بندد، چشم‌ها برق مخصوص می‌زند، پاها رسالت خود را به انجام می‌رساند، دست‌ها به علامت شادی و پیروزی بالا می‌رود، این جاست که مانند ذره‌ایی در بلندترین نقطه‌ی بام ایران قرار می‌گیری. قلبت ضربه‌ای کاری می‌زند ، سرا پا شوق می‌شوی، به آرامی در خلوتت چند قطره اشک می‌ریزی که پاک و زلال و شفاف است، در زیر عینک پنهان می‌شود … صعودت مبارک همنوردم.
دماوند زیبا و ساکت و آرام؛ که در گوشه‌ای آتشفشان کوچکی از گوگرد داشتی که تنها سلاحت بود، سفر برای صعود تو با پا نهادن بر روی قله‌ات به پایان نرسید. تازه آغازی بود برای با تو بودن، فرصت زندگی دوباره با مفهومی دیگر، شجاعتِ نگه داشتن و به خاطر سپردن آن تعهد و قَولی بود که به خود دادم که هر روز آن را مرور کنم و لحظه‌ای آن‌را فراموش نکنم. لحظاتی که قدم به قدم برای رسیدن به قله‌ات به نوعی نجوای درونی می‌کردم، می‌خواهم انعکاس این پالایش همیشه همراهم باشد. این تجربه را با وجود تو داشتم که برایم امکان‌پذیرش کردی، حالا دیگر نمی‌خواهم به زندگی روزمره بیاندیشم و به آن قانع باشم. می‌خواهم به قداست و پاکی و زلالی تو باشم، می‌خواهم هر لحظه گام‌به‌گام پا روی قله‌ات بگذارم که بستر را تو با بخشش تمام در اختیارم گذاشتی و بر روی قله‌ات خود را به خدا نزدیک‌تر احساس کردم، حرف‌های نگفته‌ای که در هیاهوی شهر نمی‌توانستم به او بگویم را گفتم، نگاه ناظر او را در اطراف خود احساس کردم … سپاس بر تو و پروردگارم که بر قله‌ات پا نهادیم تا مصداق این کلام شویم: «دور از ما کن چهره خودخواهی را/ بر ما افشان پرتو آگاهی را»
قله دماوند۱۳۹۵

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.