خانه » جدیدترین » دلهره

دلهره

شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸   شماره ۱۲۴۰

محمد علمدار

روزنه نگاهی است نوستالژیک به گذشته ای که با همه سختی ها و مشکلاتش ولی انگار لبریز از مهر و محبت بود. روزنه می خواهد بگوید: قار قار کلاغ، سفیدی برف، طعم می خوش سیب گلاب و قرمزی گیلاس هنوز زیباست و زندگی دوباره می تواند در پشت آپارتمان ها چند میلیــاردی و اتومبیل های لوکس، ساده، خواستنی و زلال و بی شیله پیله باشد.

دلهره

با اینکه سن و سالی نداشت و از رمز و رموز مرگ و زندگی سر در نمی آورد ولی شاید از روی غریزه و یا تعریف هایی که در عالم بچگی از مادر بزرگش شنیده بود به شدت از یتیم شدن و تنها ماندن می ترسید ! وقتی هم که مرزهای نوجوانی را پشت سر گذاشت بیشتر به سن و سال زیاد پدر بزرگش فکر می کرد و خیال می کرد عمر زیاد هم یک چیز ارثی است مثل فشار خون یا مرض قند ! و اینجوری بود که با یک حساب و کتاب ساده، اطمینان داشت حالا حالا ها طعم یتیمی را نخواهد چشید! و کسی نمی دانست موضوع یتیمی چرا به طرز عجیب و غریبی اینقدر برایش ترسناک و بزرگ بود !
فضای خانه پر از دود بود، بر روی طاقچه قاب عکسی سیاه و سفید از چهره مردی سی و پنج شش ساله که خودشان به صورت دستی آن را رنگی کرده بودند توی ذوق می زد، ترک های کوچک و بزرگ از دو طرف طاقچه شروع و تا نیمه های دیوار امتداد یافته بود ، شیشه ها به شدت کثیف بود و نمی شد نگاهی به شاخ و برگ درخت زردآلوی وسط باغچه انداخت ! پیره زنی که پیره زن نبود و شاید بیشتر از پنجاه و پنج سال نداشت روی یک تشکچه ی به شدت چرک و سیاه نشسته بود . روسری اش تا نیمه ی سرش را بیشتر نپوشانده بود و موهای کم پشت شده و سفیدش که به سختی می شد تارهای موهای سیاهی که یادگار دوران جوانی بود را در بین آنها تشخیص دهی ، دندان های عاریه ای و هیکل نحیف و لاغرش او را تا مرز هشتاد سالگی پیش برده بود ! روی لبه پنجره یک لگن سفید رنگ آلوده قرار داشت که پیر زن به سختی در آن قضای حــاجت می کرد ! و اینها شاید تمام زندگی او در یک اتاق سه در چهار بود ! سال ها بود که قدرت تکلمش را از دست داده و مدت ها بود پنجه ی دست چپش باز نشده بود! راستی زندگی چقدر بی رحم است !جایی در همان اتاق سه در چهار و در لا به لای دود غلیظی که نمی گذاشت درست نفس بکشی درست در زیر طاقچه و قاب عکس سیاه و سفیدی که معلوم بود به صورت دستی رنگی شده، مردی میانسال با کله طاس، سر و صورتی اصلاح نشده و یک زیر پیراهنی که یک زمانی انگار رنگش سفید بوده در حالی که موهای سفید و بلند سینه اش از یقه ی گل و گشاد آن بیرون زده بود ، سرش را به دیوار تکیه داده و در حال و هوای نشئگی از عالم و آدم بریده بود! روی دیوار گچی به اندازه ی یک پیش دستی، در اثر تماس طولانی مدت سر طاس مرد به صورت یک لکه روغنی و گرد، حال آدم را دگرگون می کرد! قاب عکس اما در اعماق خودش همچنان چهره ی مردی سی و پنج شش ساله را به نمایش گذاشته بود ! در روی طاقچه و در کنار عکس سیاه و سفید مرد، تصاویری از میشل پلاتینی، دیه گو مارادونا و رضا احدی ناظر بر احوال زندگی!، در درون آن دخمه ! بودند و با دیدن آن همه نکبت! انگار یک جورهایی از خودشان و یا شاید هم از انسان بودنشان خجالت می کشیدند! حال و روز درخت زردآلو در میان باغچه و در پشت آن همه کثیفی! رو به راه نبود و نگاه زن هر چند ثانیه یک بار ناخودآگاه به سمت چهره مرد درون قاب عکس کشیده می شد!
****
پدر بزرگ سنش خیلی بالا رفته بود ، اما با این حال سر حال و قبراق بود . پدر بزرگ همیشه لباسش مرتب بود و هیچ وقت نمی شد از ظاهر آراسته اش ایراد گرفت! آخر هر چه بود پدر بزرگ مردی مؤمن و از همه مهمتر حاجی بود! یعنی اگر خودش هم نمی خواست ولی با اصرار عروس ها و پسرهایش و صد البته برای حفظ شأن خانوادگی هم که شده، مجبور بود همیشه کت و شلوار آبی نفتی که راه راه های سفید داشت بپوشد! و اگر در آن روز شوم در خانه و در روی فرش های نخ فرنگ ! زمین نمی خورد و لگن خاصره اش نمی شکست شاید مرزهای صد سالگی را هم در هم می شکست! با این حال سن و سال که مثل فشار خون و مرض قند ارثی نیست! اصلاً مگر می شود همه بالای صد سال عمر کنند؟!
****
جاده خلوت بود و در آینه ی وسط می شد تا هزار متر و شاید هم دو هزار متر پشت سر را بدون اینکه ماشینی پشت سرت باشد، به راحتی ببینی ! خطوط ممتد سفید کنار جاده به همراه خطوط مقطع وسط جاده با سرعت برق و باد به استقبال چرخ ها می آمدند، عقربه ی کیلومتر شمار به منطقه ی قرمز رسیده بود و کوههای زنبوره و قبله در سمت راست جاده شاهد عصیان چرخ ها بودند! آینه ی وسط به تاریکی می زد، در اعماق تاریکی پیره زنی در حالی که لگن قضای حاجتش در کنارش و پنجه ی دست چپش همچنان بسته بود، در سکوتی سنگین و یا سکوتی که فریادهای گوش خراش بسیاری را در خود پنهان کرده بود، نگاهش به سمت چهره ی یک مرد سی و پنج شش ساله در درون یک قاب عکس سیاه و سفید که به صورت دستی رنگی شده بود، کشیده و حالا این درخت زردآلو بود که دلش می خواست به داخل اتاقی که آکنده از دود بود سرک بکشد! از آن مرد طاس که یک زیر پیراهنی که یک زمانی سفید رنگ بوده به تن داشت و از موهای سفید و بلند سینه اش که از یقه ی گل و گشاد زیر پیراهنش بیرون زده بود هیچ اثری نبود ولی جای یک لکه ی سیاه و روغنی به اندازه ی یک پیش دستی روی دیوار کثیف گچی همچنان توی ذوق می زد ! ابرهای سیاه و سفید با قله ها بازیشان گرفته بود و در سر پیچ امامزاده دیگر نمی شد بیشتر از ده بیست متر پشت سر را در آینه ی وسط دید! تاریکی انگار در عمق تمام آینه ها ی دنیا جان گرفته بود و دیگر از درخت زردآلو ، اتاق سه در چهار، قاب عکس و طاقچه، تشکچه و لگن و حتی از روسری و موهای سفید پیره زنی که خیلی هم پیر نبود اثری نبود که نبود! اصلاً از تصاویر میشل پلاتینی، دیه گو مارادونا، رضا احدی و حتی ترک هایی که از دو طرف طاقچه شروع و تا نیمه ی دیوار امتداد می یافت هم خبری نبود ! در افکار راننده ی پنجاه ساله ای که سالها پیش از یتیم شدن به شدت در دلهره و هراس می افتاد ، دیگر رگه هایی هر چند محو از طول عمر، پدر بزرگ، پدر یا حتی مادر وجود نداشت! نه تنها وجود! بلکه او دیگر حتی به ماهیت این چیزها هم فکر نمی کرد!! درست بود که پدر بزرگ تا مرز صد سالگی پیش رفت ولی اعتیاد، فقر و شاید تنهایی هرگز نگذاشته بود سالهای عمر پدر و مادرش از شصت یا نهایتاً شصت و سه جلوتر برود! لعنت به تنهایی! اصلاً تا کنون به عدد شصت و سه فکر کرده اید؟ به گمانم این عدد هم مثل عدد هفت یا چهل رمز و رازی در دل خود نهفته دارد و مثل این است که این عدد باردار پدیده های متافیزیکی و یا شاید خیلی مقدسی باشد ! که بشر با علم و دانش ناقصش از آنها بی اطلاع است! به نظرم خیلی از مردان درست و حسابی در سن شصت و سه سالی مرده اند! که بزرگترین و مهمترین شان پیامبر عظیم الشأن اسلام (ص) است که در سن شصت و سه سالگی رحلت فرمودند.اینها نوشته هایی بودند که به سرعت در آینه وسط خودشان را به راننده ی پنجاه ساله نشان می داند و سریع در نظر و در جلوی چشمانش محو می شدند! شاید هم اینها افکاری درهم و برهم بودند که در مخیله اش می گذشت؟! آخرش هم هیچوقت به روشنی از وجود و ماهیت! آنچه که در ذهن سرگردانش می گذشت سر در نیاورد! اصلاً گور پدر عمر کلاغ ! خوب است انسان عقاب وار زندگی کند ! اما مگر پدر و مادرش عقاب وار ! زندگی کردند! بی خیال ! حالا مگر حاصل عمر صد ساله چیست؟ چند تا بهار، تابستان، پاییز و زمستان بیشتر ، چند خروار ! گندم و چند کیلو مرغ و گوشت و ماهی و خوردنی هـا و بردنی های بیشتر، همراه با چند بسته قرص و آمپول و دنیایی از دلهره و وحشت!
****
عجیب سرد بود آن روز ! تابوت سنگین حــرکت می کرد و صداها درهم و برهم بود ! و لابد برای جلوگیری از سرما بود که به غیر از پارچه ی ترمه یک قالیچه ی گران قیمت روی جنازه کشیده بودند ! بازار حلوا ، میوه و خرماهایی که به جای هسته ، مغز گردو در دلشان جا داده بودند ، داغ داغ بود ! بر خلاف هوای آن روز و بر خلاف خاک سرد گور ! کوه های قبله و زنبوره از دور شاهد همه چیز بودند و در پشت سر جمعیتی که در چادر ها و پالتوهای مشکی فرو رفته و بعضی هر کاری هم که می کردند گریه شان نمی گرفت، انعکاسی از چهره ی سیاه و سفید مردی سی و پنج شش ساله که گونه ها و لب هایش را به صورت دستی رنگی کرده بودند و صورت مهتابی پیره زنی که خیلی هم پیر نبود و موهای کم پشت سفیدش که در لا به لایشان چند تار موی سیاه یادگار از روزگار جوانی به سختی سعی داشتند خود نمایی کنند، عبوس و نگران به چشم چشم های برزخی می آمدند در حالی که به آرامی گریه می کردند! خطوط سفید ممتد و مقطع آرام گرفته بودند، آینه ی وسط خرد شده و از همه ی تصاویر زشت و زیبای عالم خالی و راحت شده بود، چرخ ها روی هوا و نه بر روی زمین، برای خودشـان می چرخیدند ! و سر گیجه گرفته بودند ! صورت مرد روی بالشی از خاک سرد به سمت کوه های قبله و زنبوره بود و حالا بدون وحشت از یتیمی و بی خیال از قیاس مع الفارق بین عمر پدر بزرگ با پدرش، آرام و آسوده به میشل پلاتینی ، به دیه گو مارادونا و به رضا احدی می اندیشید . حـالا دیگر او می دانست! یعنی به خوبی می دانست عمر آدمها و حتی خوشبختی و بدبختی آنها مثل فشار خون و یا مرض قند ارثی نیست!!

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.