یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹ شماره ۱۳۱۱
امروز نه آغاز و انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.
زهرا سلیمی
درمان روح بیمار
تقلب در جلسه امتحان آنقدر برایم غیر قابل باور بود که با دیدن مردان و زنان بالغی که برای گرفتن یک نمره بی ارزش آنگونه خود را به آب و آتش می زدند و با امکانات جدید راه های جدید یافته بودند؛ همیشه سوالهایی بی جواب در ذهنم بود. در هیچ شرایطی برایم قابل پذیرش نبود که حقی از همکلاسیم ضایع کنم. هرچند گاهی در سنی بودم که درک این را نیز نداشتم که حقی ضایع میشود. ولی در دورنم آن را ناپسند میدانستم و ندای درونیم و چهار عنصر وجودیم به من اجازه نمیداد که دست از پا خطا کنم. در یک سالن سراسری بزرگ که چهرهها همه کامل سن و در مقطعی از زندگی بودیم که برای یک مدرک بی ارزش و شاید هم با ارزش قرار بر شرکت در آزمونی بودیم. هوا سالن خنک وهیچ صدایی برای برهم زدن تمرکز که در موقع دادن امتحان همیشه دلهره خاص خود را دارد؛ نبود. صدای پای ممتحن بود، که او هم با توجه به شرایط خاص امتحان نوک پا نوک پا راه می رفت؛ تا آرامش سالن را بر هم نزند؛ و نگاهش بیشتر به حیاط پر درخت جلسه آزمون بود. گویا او به خوبی می دانست که آزمون و امتحان اصلی زندگی در جایی دیگریست. برگه آزمون را بررسی کردم و مشغول نوشتن شدم. برای یافتن جواب یکی از پرسشها، چشمهایم را بستم و در ذهنم شروع به کنکاش کردم تا جواب صحیح را بیابم و به آرامی و با تمرکز زیاد چشمم را باز کردم و ناخودآگاه نگاهم به صندلی کناریم افتاد. آقایی بسیار متین و موقر که یک آشنایی از موقعیت اجتماعیاش و دیداری کوتاه و موقرانه در محل کارش با او داشتم؛ لبخندی از روی رضایت و باب آشنایی بر لبانم نقش بست. ناخواسته چشمم دستانش را دنبال کرد که با دقت و وسواس در گوشی موبایلش در حال پیدا کردن جوابهایی نه چندان سرنوشت ساز میگشت. تمام باورهایم فرو ریخت و صدایش که پرسیدم: (ببخشید اگر ممکن حرف آخر و نصیحتی برای جوانان…) او شعارگونه برایم از صداقت و پاکی گفته بود؛ در گوشم زنگ زد. نگاهم را دزدیم و تکرار کلمه صداقت در ذهن آزارم می داد. او بیمار بود و من درد میکشیدم.
همه چیز را ساده میانگاشتم، ولی می دانستم در وجودش چهار عنصر هست و هر گاه دست از پا خطا کند؛عنصر وجودیش غلیان میکند چون سیلابی میشود و او را با خود میبرد. چون باد میشود. با سرعتی ورای تصورش میگردد یا طوفانی میشود، تا مرز نابودی پیش میرود یا آنچنان سوزان که حتی در خیال یا وهمش نیز نمیگنجد. هیچ کس به عنصر وجودیش بهایی نمیدهد و آن را جدی نمیگیرد؛ حتی آن را نمیبیند و او کار خود را به انجام میرساند، گاه آشوبی در دل میاندازد که سرمنشأ آن ناپیداست و نمی دانی برای چه به سراغت آمده است. آن عنصر وجودیت هست که به غلیان و حرکت درآمده و رازی پنهانی برای تو آشکار میکند، باید گوش به او بسپاری و پیامش را دریافت کنی.
آنگاه که تن بیمار و رنجور میشود و همه از وجود بیماری آگاه میشوند و خود نیز آشکارا در مییابی و در صدد احیا ودرمان، دوباره زندگی کردن هستی. اما روح بیمار را چگونه میخواهی درمان کنی؛ روح بیماری که، درد آن را احساس نمی کنی که بیماری از آن توست ولی درد برای دیگریست. آنگاه که دل میشکنی، آنگاه که حسادت میورزی آنگاه که بخل و کینه سرا پای وجودت را فرا میگیرد؛ آنگاه که آگاهانه یا ناآگاهانه حق دوستت را به آرامی می بلعی، خوردن نه به معنای عام آن، بلکه نادیده و ناچیز شمردن تلاش دیگری…
از بیماری ساده که آسیب روحی است و با تو یکی شده است و جزء جدایی ناپذیرت شدهاست و تو نمیتوانی آن را تشخیص دهی، گاه او را زیبا و حق به جانب نیز میبینی و آن را میستایی و به زبان ساده، زرنگی نامش مینهی!
تقلب که حتی در واژه آن نیز کلمه قلب به طور نامحسوس گنجانده شدهاست. شاهدی بر این که به قلب خود رجوع کن، ولی آیا از قلبت برمیخیزد! یا نه. زیرا که قلب آن را پس میزند و امّا تو با سماجت با آن پیش میروی. ندانسته قلب خود را سخت و کدر میکنی. هر چند نهیب روشنی و آگاهی بر تو بتابد؛ نمی تواند کاری از پیش ببرد. قلب تسخیر شدهاست و در تمام رگها ریشه دوانده و رنگی دیگر به آن دادهاست و نوعی بیماری است که نفوذ میکند هیچ گونه دردی به همراه ندارد ولی از درون پوسیدگی به بار میآورد. بیماری از نوعی که تو بیمار و دیگری درد میکشد. آنکه درد میکشد هم راستایی با تو برایش بیگانه است. چگونه تو را بسنجد! رفتار و کلام ناهماهنگ است و حقیقت امر چیز دیگری است که در درون نفوذ کرده و به گونهای پذیرفته شده و مهر صحه بر آن زده شده است و رهایی از آن ناممکن و نشدنی است. زیرا اندیشه و خرد را در حصار خود گرفته و در سایه خود آن را میپروراند؛ بازگشت به اصل را نشدنی کردهاست. هرچند که هر کدام از عناصر چهارگانه وجودی هر کدام به نوعی در حال طغیان و غلیان هستند؛ ولی گوش و جان شنوا برای آن نیست و همه چیز در نابخردی پیش میرود، سنجشی برای آن نیست که از سلامت نفس خبر و نشانی نیست. همه چیز رو به زوال و نابودی است پنهان و آشکار… بهار ۱۳۹۶