خانه » جدیدترین » خیال، رمز بقاست

خیال، رمز بقاست

چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۸   شماره ۱۱۹۷

در ستون «خاطرات قابل حمل» یادداشت هایم در حــوزه هــای متنــوع فرهنگی،ادبی، مسایل روز و خاطرات نوستالژیک، در روزنامه وقایع استان منتشر می شود.

رضا مهدوی هزاوه

خیال، رمز بقاست

در بازار اراک دستکش های سفید خوبی فروخته می شود. پنجره اتاق را باز کردم. آسمان پر شده بود از سکه های نقره. مردم هلهله می کردند. به خیابان رفتم. صبح جمعه بود. به هزاوه رفتم. در کنار استخر شاه پسند، همان استخری که ناصرالدین شاه از آب آن خورده بود و خوشش آمده بود، ایستادم. آسمان پر بـود از سکه های نقره. عصر جمعه به باغ ملی رفتم. فتحعلی شاه قاجار را بر بالای بام سینما فرهنگ دیدم. دویست هزار سکه نقره به خورجین اسب یوسف خان گرجی می ریخت؛ که شهر اراک ســـاخته شود. اسب یوسف خــان گــرجی می چرخید و شیهه می کشید. دیوارها برافراشته می شد. عمارت برج شیشه بلندتر می شد. شب شد. به هزاوه رفتم. روی تپه ابتدای هزاوه ایستادم. همان جا که هلاکو خان تاجگذاری کرده بود. همه جا پر از روح مغول بود. باغ ها وحشی بودند. سگ ها پاسبانی می کردند. گرگ ها در جستجوی شنگول و منگول و حبه انگور بودند. نیمه های شب در خانه بودم. متنی خواندم: «زندگی رو به سوی خالی شدن می رود. ابتدا، همه چیز خالی است. بعد، نوبت پُر شدگی است. انتهای جهان، تنهایی جهان است.» صبح فردا به استخر شاه پسند رفتم. ناصرالدین شاه تک و تنها نشسته بـــود و شعر می نوشت. گرگ ها می رقصیدند. به انتهای جهان فکر کردم. یوسف خان گرجی سوار بر اسبش به آن جا آمد. ناصرالدین شاه گریه می کرد. پشیمان از فرمان قتل امیر بود. با او به باغ ملی رفتیم. مردم خندان را دیدیم. جیب ها پر بود از سکه های خیالی فتحعلی شاه. یوسف خان گرجی روی گنبد بازار، در میان دانه های برف، چای می خورد و به دویست سال بعد فکر می کرد. با خود حرف می زد: روزی می رسد که در سرای کتابفروش های بازاری که من ساختم، بیت به بیت حافظ خوانده می شود. روزی می رسد که جیب مردم پر می شود از سکه های نقره. به محله فوتبال اراک می روم. به پنجره خانه ای کوچک نگاه می کنم. شنگول و منگول و حبه انگور منتظر برگشت مادرشان هستند. مادر گفته است می رود سکه های سرگردان نقره را از شاه بگیرد. گرگ پیری در می زند. گرگ، دستکش سفیدی در دست دارد. هلاکوخان غارت می کند. ناصرالدین شاه می کُشد. بعدش پشیمان می شود. نام امیر را با احترام به زبان می آورد. باغ ملی پر از سکه های نقره خیالی می شود. اسب یوسف خان می رقصد. خیال، رمز بقا می شود. تنهایی جهان، انتهای قصه جهان می شود. در بازار اراک، دستکش های سفید خوبی فروختـه می شود.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.