خانه » جدیدترین » حرکت نکنی، می پوسی

حرکت نکنی، می پوسی

سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹ شماره ۱۳۰۰

در ستون «خاطرات قابل حمل» یادداشت هایم در حوزه های متنوع فرهنگی، ادبی، مسایل روز و خاطرات نوستالژیک، در روزنامه وقایع استان منتشر می شود.

رضا مهدوی هزاوه

حرکت نکنی، می پوسی

سال ها پیش آسمان هزاوه آبی بود. زمین پر از آب بود. وجه تسمیه ی هزاوه «هزار آبه» بود. روی نرده ایوان خانه ها، گل شمعدانی بود. همیشه ساعت دو بعد از ظهر، اتوبوس قرمز رنگ آقا هاشم، سر خیابان رنگرزهای اراک (آل احمد فعلی) در انتظار مسافر ایستاده بود. روبروی ایستگاه اتوبوس، مغازه ی بقالی بود. بقالی پر بود از هزاوه ای ها. سقز می خریدند و تنقلات، برای کودکان منتظر. تابستان ها حتی روی سقف اتوبوس هم مسافر می نشست. جا کم بود. جاده خاکی بود. صحبت ها گل می انداخت. مشهدی ولی الله- تنها دکان دار محله ی سرآسیاب- گاهی از پشت شیشه به خانه ها و مغازه ها نگاه می کرد. صورت آقا هاشم همیشه آرام بود. یکبار یادم است خیلی آرام اتوبوس را می راند. بی ترس می گفت «ترمز بریده!»
هیچ کس نمی ترسید. چهره ی آقا هاشم پر بود از اطمینان و مهارت. وقتی بلد باشی به تو اعتمـاد می کنند. یک ساعتی زمان می برد که اتوبوس به ابتدای محله ی سرآسیاب برسد. اول محله، تپه «یال آخوند» بود. حالا وقت شنیدن صدای بوق اتوبوس بود. پنجره ی خانه های سرآسیاب بـاز می شد. زن ها از میان پنجره ی خانه ها به دستان پر شوهران شان نگاه می کردند. حالا وقت دم کردن چای لاهیجان بــود. مســافران سرآسیاب پیاده می شدند. این سو کوه بود. آن سو باغ بود. بعد از باغ ها باز هم کوه بود. روی تپه ی یال آخوند، مسافران شهر ایستاده بودند. آنها باید صبر می کردند اتوبوس به تره زار برود و بعد سوار بشوند. باد خنک می وزید. آسمان آبی بود. روی نوک کوه ها برف بود. تکه های ابر بالای سر بود. مشهدی ولی الله گونی اجناس دکان اش را به دوش می گــرفت. جوان ها زیاد بودند. بار بر زمین نمی ماند. پیرزن ها و پیرمردها دعای خیر برای جوان ها می خواندند. هزاوه نه لوله کشی آب داشت و نه تیرهای برق، کنار کوچه ها کاشته شده بود. مسافران به خانه ها می رفتند. در خانه ها عموما باز بود. بچه ها زیر درخت توت لب چشمه گردو بازی می کردند. پیرمردها دم غروب به میدانچه ی محله می آمدند و روی کنده ی درختی پیر می نشستند و از همه چیز حرف می زدند: از اینکه نوبت چه کسی است به سربازی برود. از اینکه چه دختری لباس سپید بخت باید بپوشد. از اینکه نامه ی کدام سرباز هزاوه ای از اهواز و شلمچه آمده است. از مشهدی عباس که با وانت بارش اجناس بنجل پلاستیکی آورده است. از باران بی حساب و از گرمای دره ی «حاموم» و از گیلاس های درشت «چناربون» و از آب خنک قنات «شاه پسند». همان قناتی که ناصرالدین شاه در سفری که به هزاوه داشته از آن آب نوشیده و خوشش آمده است. مشهــدی ولی الله هم صندلی کوچکی می گذاشت کنار دکان و حرف ها در هوا معلق می ماند. سر شب هم شغال ها زوزه می کشیدند. ستارگان به بام ها و ایوان خانه ها نزدیک بود. رادیوی جیبی در خانه ها می گفت: جایی فتح شده است به بهایی گران البته.
گذشت و گذشت. هزاوه صاحب برق شد. زمین کنده شد. لوله های آب می خندیدند به چشمه سارها. جاده ی خاکی، آسفالت شد. روی تپه ی یال آخوند خانه ای بزرگ ساخته شد. مسجد قدیمی و نوستالژیک سرآسیاب را از ترس فرو ریختن، خرابش کردند. مشهدی ولی الله که فوت کرد دکانش هم بر باد رفت. غــروب کسی در میدانچه نمی نشست. کنده ی چوب بی مصرف شد. سوزاندنش. اتوبوس هاشم آقا از رده خارج شد، در گوشه ای رها شد. هوا و خبرهای جهان آنقدر داغ شد که دیگر بر روی نوک کوه ها برفی نماند. همه چیز آب شد. چند جوان که به سربازی رفته بودند دیگر زنده برنگشتند. جنگ تمام شد. هر کس در گوشه ای خانه ای برپا کرد. حتی وسط رودخانه! هر کس هر طور دوست داشت خانه اش را مرمت کرد و ساخت. بافت قدیم روستای تاریخی هزاوه مثل نوک برفی کوه ها آب شد. بعد از سال ها، خانه ی امیرکبیر مرمت شد و چه سلیقه با شکوهی هم مرمت گر داشته است! کف اتاق های خانه ی امیرکبیر، سرامیک شده است! بیشتر تجسم می کنی به خانه ای در خیابان ملک قدم گذاشته ای تا خانه ی امیر.
البته باید سپاسگزار تعدادی از علاقمندان هزاوه ای باشیم که به همت آنان خانه ی امیر افتتاح شد وگرنه همین اتفاق هم بعید بود رخ دهد.
حمام های خزینه ای سرآسیاب و محله ی پــایین پر شد از چـــرک و تکه های آشغــال. حمام هایی که می توانست و می تواند موزه شود. هر سال جشنواره ی انگور هم در امامزاده برگزار می شود. با کلی تبلیغات و پهن کردن فرش قرمز برای مقامات. دریـغ و درد از ذره ای خلاقیت. جشنواره عبارت است از تعدادی داربست و فروش گران تر انگور و ترخنه و شیره و کشمش و گز اصفهان و حلوا ارده ی اردستان! چه ایرادی دارد آنکه بلد نیست، بپرسد؟
چند روز پیش به هزاوه رفتم. از آن هزاوه ای کــه می شناختم، دریغا و درد، چیزی نمانده بود. تا جایی که می دانم اعتراضات زیادی به نحوه ی مدیریت روستایی هزاوه شده است و ظاهرا در بر همان پاشنه می چرخد.
دوستی می گفت: «هزاوه منطقه ویژه ی گردشگری است.» پایان این جمله بهتر است علامت تعجب بگذارم و نه نقطه.
سالها پیش یادم است لاشه ی اتوبوس هزاوه در گوشه ای حوالی باغ های هزوشن افتاده بود. ماشین زنگ زده بود. وقتی حرکت نکنی، می پوسی.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.