یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۸ شماره ۱۲۰۹
امروز نه آغاز و انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است.
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.
زهرا سلیمی
تولد جزیره
همه چیز آرام است، ذهنم آرام است، قلبم که مملو از عشق و زندگیست آرام است و زندگی به آرامی حرکت یک رویش، باز شدن غنچه گل های بهاری ست. زندگی به آرامی دریاچهای که ماه خود را در آن به تماشا نشسته و همه چیز در اعماق آن در حال تکاپو و تلاش و زندگیست، ولی در حدی که خواب آرام دریاچه را بر هم نزند. زندگی در اعماق تاریکیها و در پشت اسفنجها و مرجانها که هرگز طلوع و غروب خورشید را ندیدهاند. گاهی با روشنایی مهتاب جلوهای دیگر از زندگی را دیدهاست.
کمی روشنایی فقط کمی به رنگ نقرهای به رنگ آسمان، به رنگ ابر. ولی آیا میشود از عمق تاریکیها، آسمان و ابر را ببینی و زندگی در تاریکی را تجربه کنی! من نیز ترا به خوبی درک میکنم. روزهایی که متولد نشده بودم من نیز در تاریکی بودم و فقط صدای آرامبخشی میشنیدم که گاهی تند و گاهی کند میشد. این زمان خیلی طول نکشید، روزی من نیز مانند تو پا به عرصه وجود گذاشتم .
تو آغاز این چنینی داشتی… بناگاه صدای مهیبی میآید، همه چیز دگرگون میشود. آبها با امواج بلند از سطح دریاچه بالا میروند و ناگاه تو یکه و تنها میشوی، ترس بر تو غلبه میکند از تاریکی به نور میآیی. نمی توانی گرمای خورشید را تاب بیاوری. تونیز مانند من فریاد میزنی صدای امواج و باد که از دور می شنیدی و برایت مبهم بود بر صورتت بوسه ای آرام میزند، زندگی جدیدت را به تو تبریک میگوید. باد از سرزمین های دور برایت داستانها میگوید، هر بار تحفهای برایت به ارمغان میآورد. حال هر روز خورشید با انوار طلایی اش امید به زندگی را در تو زنده میکند، زیستی دیگر را تجربه میکنی؛ دیده شدن. گیاهانی چون اکالیپتوس در وجودت رشد و بالنده میشود، پرندگانی برایت آواز میخوانند که از شنیدن آوای آنها هرگز سیر نمی شوی… اما گاه باد، نامهربان میشود و سیلی دردناکی به صورتت میزند، گیاهانی که ریشه در جانت دارند را بیرون میکشد و با خود میبرد، تو صبوری را خواهی آموخت، دل بستن و دل کندن را با تمام رنجش تحمل خواهی کرد. رنجهایی که ترا استوارتر میکند، تو جزیرهای میشوی در فراسوی دریای بیکران یکه وتنها، با صلابت، ولی آرام مانند زندگی. آن زمان که ابرها در همهمه میافتد برای زودتر رسیدن به دریاچه، پروانهها از پیله خود با رنج بسیار بیرون میآیند ولی رقص کنان بر شاخه درختان تو مینشینند، زنبورها با توازنی ستودنی شهرهای کوچک در جای جای سرزمینت بنا میکنند و باد با صدای امواج با تو سخن میگوید، همه چیز برایت بدیع وتازه است. امواج به آرامی بر سرو صورتت میزند و خورشید به آرامی در آسمان در حرکت است ولی به ناگاه قایقی سینه آب را میشکافد از دوطرف دلتای عمیق ایجاد میکند، آب الماس گونه به هوا میپرد حتی زمانی که دردناکترین زخم را می خوری باز هم زیبایی را به نمایش میگذاری. در این جاست که انسانها به دیدارت میآیند و انسانهایی که از روز نخست با خدای خود عهد بستهای که با او تعامل داشته باشی و از وجودت هر چه هست را با بخشش و اخلاص کامل در اختیار او بگذاری؛ همین کار را نیز کردی، با آنهمه زیبایی و شکوه کوههایی که به تلالو خورشید دست مییابند، انسان از عظمتش انگشت به دهان مانده بود. از درختان که هر برگش یک کتاب معجزهآسا بود. عطر گلهایی که در هر قدمش که برمیداشت وجود او را سرمست میکرد از سفره بیکران نعمت پروردگار که در قعر دریاچه – مادرت- بود؛ همه را تقدیم دیدگان او کردی. اما صد افسوس که به هر قدمی که بر میداشت گلهای زیبای میناتوری را زیر پایش له میکرد و حتی صدای فریاد آنها را نمیشنید. حالا نوبت به درختان میرسید که نهالهایی که فرزندانش بودند را با بیرحمی تمام از او جدا میکرد با اینکه با آوای بلند میخواند: “کسی به چوب تر تبر نمیزند”ولی شاخههایی که به سختی میخواستند جدا شوند را با ابزار صنعتی با سرعت میبرید و به کناری پرتاب میکرد، آتشی میافروخت و نهالهای جوان دود و فغانشان به هوا برمیخواست ، اما او این صدا را نمیشنید، هر لحظه شعله را بالاتر و بالاتر میبرد و فضا آغشته از دود خاکستری رنگ میشد، حتی نفس کشیدن برای خودش نیز مشکل شده بود. مارمولک کوچکِ از همه جا بی خبر از روی کنجکاوی از زیر تخته سنگی بیرون میآید خطر را احساس میکند و خود را بیحرکت به رنگ سنگ درمیآورد. ولی به ناگاه با ضربهای دمش از بدنش جدا میشود. در اوج بودن شاخه درختانت انسان را وسوسه میکند؛ با تلاش قدم بر شاخه هایت میگذارد، حریم کوچکی که پرندهای برای خود و خانوادهاش ساختهاست را میبیند و بی هیچ آدابی وارد آن میشود؛ خانه کوچک در فضا چرخ میزند، به زمین پرتاب میشود، از بین میرود. تلاش سیری ناپذیر انسان برای لذت بردن همچنان ادامه دارد؛ در حبس کردن پروانهها، کندن پای ملخها که دیگر نتوانند جست بزنند ، به نظاره نشستن او، از ته دل خندیدن. پس از سپری کردن یک روز، تلی از قوطیهای فلزی و ظرفهای پلاستیکی یک بار مصرف، به قول خودش طلای کثیف در هر گوشه به جا گذاشته است. ولی نمیداند که برای هضم این غذای سنگین باید سالها زحمت بکشی شاید یک قرن تا آن را تبدیل به نعمتی برای استفاده خودش کنی. ولی خدای من ، او به عهدی که با تو بستهبود پایبند بود، گفتی زخاک بیشترند اهل عشق من / از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم.
نوروز ۹۵ سد ذر، اندیمشک