یکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۸ شماره ۱۲۱۳
اعجاز کوهها
زهرا سلیمی
امروز نه آغاز و انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است.
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.
نیروی نهفتهای که در درونم بود؛ در سال (۱۳۹۰٫ ش) این نیرو خودش را برایم آشکار کرد. سالهای نوجوانی در دهه پنجاه یکی از تفریحات ما کوهنوردی بود. البته نه به صورت حرفهای بلکه تفریحی در کوه های منطقه «مودر» و کوهِ معروف به «منبع آب» بود. سالها این لذت به فراموشی سپرده شده بود ولی در درونم به صورت نیروی نهفته منتظر تلنگری بود؛ تا بیدار شود و خودش را به کوه و دشت و صخره و سنگ بسپارد. بعدازظهر پنج شنبه ۲۱ تیرماه سال ۱۳۹۰ برای صعود به «قله کلِ جنو» با گروه کوهنوردی پرواز از اراک به سمت ازنا راه افتادیم. داخل مینیبوس از آقای مهدی قاسمی سرپرست برنامه در باره قله پرسیدم. آقای قاسمی با آرامش گفت:« قله کُلِ جنو، دومین قله فنی زاگرس، شرقی ترین قله خط الراس اشترانکوه است، و ارتفاع آن ۳۸۵۰متر و بعضیها هم می گویند۳۸۱۳ مترمیباشد.» از آقای قاسمی پرسیدم کل جنو چه معنایی میدهد؟ آقای قاسمی گفت: « ریزش بهمنهای سهمگین که صدای آن در کوه می پیچیده است مردم محلی و کوهنوردان به آن قله، خانه جنها می گفتند.» تا اینجا همه چیز عجیب بود قله فنی، خانه جن وارتفاع۳۸۰۰… از خودم میپرسیدم میتوانم صعود کنم؟ از ازنا گذشتیم به سمت روستای کمندان، پس از طی مسیری مینی بوس توقف کرد، همگی وسایل را برداشته و از کنار آب زلالی که پل چوبی روی آن بسته شده بود گذشتیم. در مسیر سنگ عقاب و بعد به چشمه( سراب) بهادر رسیدیم در آنجا هندوانه خوردیم و در مسیر به سمت پناهگاه به راه افتادیم. در مسیری که پاکوب بود آرام آرام به دنبال همدیگر حرکت کردیم. هوا بسیار خنک و دلچسب و طبیعت سرسبز لرستان چشم نواز، خیره کننده که قلم در وصف زیباییهایش قاصر است. همنوردان در سکوت فقط پشت پای همنورد جلویی قدم برمیداشتند ، دوستی آواز سر دادهبود و صدایش در دشت پهناور طنین انداز بود. آن طبیعت سکوت میطلبید و خلوت درونی و همگام شده ذهن و قدم و ریتم قلب و تنفسهای منظم، اندیشیدن به قلهای که تو را طلیبده بود تا با آرامش و تأنی در راه صعودش قدم برداری. روزهای بلند تابستانی بود، حرکت در مسیر پاکوب که کم کم به شیب آن اضافه میشد تا غروب و پس از آن تا تاریکی هوا ادامه داشت. هنوز ماه طلوع خودش را به ما نشان ندادهبود، پشت درهها پنهان شده بود. هد لامپ ها را روشن کردیم. قدم زدن در سکوت و تاریکی شب با صدای حیوانات ریزی که در دره و دشت از دست نور و صدای قدمها فرار میکردند را با گوش جان میشد شنید، سکوت آن دشت با قدمهای همگام همنوردان که دیگر همه ساکت بودند و قدم پشت قدم ها هم برمی داشتند، ستودنی و توصیف ناپذیر بود. در شیبِ کمی تند به جانپناه کامران سلیمانی رسیدیم. از سمت جانپناه نوری از هد لامپ کوهنوردان از فاصله نزدیک هویدا بود. کمی شیب تند تر شد به ارتفاع ۳۳۰۰ رسیدیم. داخل جانپناه یک نیم طبقه هم بود. همگی بـــا رعایت های خاص لباسهای خیس را عوض کردیم و در بیرون دایرهای ایستادیم، آقای حمیدرضا احمدی نرمش داد، پس از آن درون پناهگاه با دوستان سفرهای پهن کردیم وغذاها را گذاشتیم وسط و همگی در غذای همدیگر سهیم شدیم. بیرون جانپناه، چشمه ناصر بود، به احترام ناصر خوشه چین کوهنوردی اراکی که در موقع ساخت پناهگاه دچار حمله قلبی میشود،نامش جاودانه میماند. ماه کامل بود، نیازی به هد لامپ نبود سکوت کوهستان زیبا و کمی دلهرهآوربود. به سفارش آقای قاسمی همگی خوابیدم تا صبح زود برای صعود بیدار شویم. درون کیسه خواب رفتم، تجربه خوابیدن در کیسه خواب را نداشتم، اولین بار بود که شب را بیرون از خانه، آن هم در کوهستان میخوابیدم. هنوز پلک بر هم نگذاشته بودیم که بیدار باش زدهشد و همگی بیدار شدیم. قرص ماه، رنگ زرد ملایمی داشت و به آرامی در آسمان حرکت میکرد، به سمت قله آرام آرام پیش میرفت، با او از گردشش در افلاک سخن میگفت؛ پستی بلندیهای و فراز و نشیبهایش بیشتر از همیشه دیده میشد، ماه، قله را صعود میکرد و در دوردست آن پنهان میشد و کمی دیگر جایش را به طلوع خورشید میداد. حالا نیز با طنازی در آسمان آرام پیش میرفت. در دلم با او حرف میزدم. او باید از لذت بودن در این دشت پهناور و بودن بر روی قلهای که صعودش جسارت و جرأت میطلبد برایم سخن میگفت. حالا من این جسارت را به خودم دادهبودم. امّا یقین داشتم این من نیستم که به صعود این قله میروم بلکه این قله است که من را به خود فراخواندهاست. بدون خوردن صبحانه به راه افتادیم قله در نقطه مرکزی دید ما بود با ابهت و صلابت در رنگ خاکستری تیره و سیاه، زیر بارانی از ستاره که مانند طلا بر سر و رویش ریخته بود، ما را دعوت میکرد. پس از طی مسیری کوتاه صبحانه خوردیم، در مسیری با شیب ملایم با نور مهتاب حرکت کردیم. ستارهها یکی یکی چشمک میزدند و آرزوی صعودی خوب برای ما داشتند، ماه همچنان در آسمان بالا و بالاتر میرفت مسیر را نورانی نگه داشتهبود حتما عهدی با قله بسته بود برای همراهی ما تا مسیر اصلی صعود. هوا کم کم روشن شد به ابتدای مسیر اصلی تیغهها رسیدیم. آقای قاسمی با آرزوی یک صعود خوب برای گروه، نکاتی درباره گرفتن گیرههای مناسبی که زیر دست میآید، یادآوری کرد، سرپرست برنامه جلو میرفت و فائزه پورهادی سرپرست فنی برنامه بود با احتیاط مراقب بچهها بود که تیغههای مناسب انتخاب کنند و از تیغه ها به سلامت بگذرند.هر چه بالاتر میرفتیم درهها در کنار عمیقتر و تیغهها باریکتر میشد.سنگ های آذری و گوگردی کمک می کرد که با ثبات قدم از روی تیغهها بگذریم. هوا کاملاً روشن بود و خورشید تیغ طلایی بر روی قله و دشت زیر پایمان تابانده بود، نسیم خنکی میوزید و تیغهها خنکتر بودند. آقای قاسمی مثل پلنگ تیز پا از روی تیغهها میرفت، بالاتر میایستاد و بچهها را تشویق میکرد و نشانهی گیره خوب برای گرفتن دست و گذاشتن پا را به همنوردان میداد. ارتفاع کم کم زیاد میشد خواب عجیبی برمن مستولی شدهبود. فائزه از حالت خوابآلودگی من پرسید. گفتم: «فائزه جان اگر ممکنه من یک کم بخوابم، فقط یک کمی!» دلم میخواست سر روی شانه فائزه بگذارم و فقط چند ثانیه چشمهایم را ببندم. ارتفاع زده شده بودم و باید کمی پایین میآمدیم ولی مگر میشد از روی تیغهها برگشت! به سفارش فائزه از مسیری کنار تیغهها کمی پایین آمدیم، فائزه با آرامش، گفت:«فقط چند نفس عمیق بکش ،حالا یک کمی آب بخور، زیر همین تیغه قلهست، فقط چند قدم دیگه مانده!» بچهها با چشمانی منتظر مرا نگاه میکردند تا زودتر بر خودم مسلط شوم و همه با هم مسیر را ادامه دهیم. کوهنوردی تکروی و فقط رسیدن به قله نیست، قدم پشت قدم همنورد گذاشتن و از ریتم قدم های او انرژی گرفتن است. کوهنوردی صبر و بردباری در برابر اتفاقات هر چند کوچک است. کوهنوردی یک آزمون برای نشاندن رفاقتهای تازه شکل گرفته است، هزاران حرف نگفته در خود دارد. من با نگاه به همنوردانم و چشم بر قله نیروی دوباره گرفتم. باید ایستاده از روی تیغهها رد میشدیم در مسیری که بودیم هر دوطرف دره و شکاف یخچالی بود. هیچ راه برگشتی نبود باید فقط به جلو پیش میرفتم، به قدمهایم اعتماد میکردم، باید ثابت قدم بود تا لذت پیروزی را چشید باید به خود باور داشته باشی تا لذت صعود را بچشی. فقط کمی یاس و پریشانیِ ذهن همه چیز را از بین میبرد، نباید به ذهنم اجازه میدم تا فرمان توقف و ناامیدی بدهد؛ باید به قدمهایم اطمینان میکردم و به نیروی نهفته دورنیم ایمان پیدا میکردم که من را دعوت به صعود به این قله سرسخت و ستبر کردهبود. باید به خودم نهیب میزدم که حالا زمان بازی ذهنی نیست، وقت تسلیم شدن نیست. در مسیر روی تیغهها به آرامی حرکت کردیم. زیر پایمان آثاری از عبور گوسفندان بود. در دلم با خدا نجوا کردم:خدایا چگونه است به گوسفندان اجازه صعود دادهای یعنی من از گوسفندان هم در نظر تو کوچکتر و حقیرترم!؟ که من را اینگونه مورد آزمون قرار میدهی، نیرویی بده، فرمانی به مغزم. نیرویی مضاعف به پاهایم تا همچنان به پیش بروم. ندای درونی من شنیده شد. با آرامش و تأنی قدم هایم را به سمت قله سرسخت و سخت گذر کلِ جنوبرداشتم. پا بر روی قلهاش گذاشتم و قله را همراه با همنوردانم صعود کردیم .شوق و لذت و هیجانی در وجودم بود که می خواهم بارها و بارها آن را تجربه کنم.
خُنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش/ بنماند هیچش، الا هوس قمار دیگر«مولانا»
صعود هر قله یک اعجاز است، تمام مسیر برای رسیدن به قله با درون خود خلوت میکنی، پس از صعود حس پرنده سبک بالی را داری که درونش یک معجزه رخ داده است.
سطح قله زیاد وسیع نبود ولی خیلی به آسمان نزدیک بود. پس از انداختن عکس یادگاری از سمت راست فرود آمدیم. در سمت راست یک تخته سنگ بزرگ ورای تصور، به شکل دست انسان بود؛ به همین علت کوهنوردان نام شصت خدا برآن گذاشته بودند. باید از کنار آن فرود می آمدیم. آرام آرام با همدیگر گفتگو میکردیم و از فاصله کمی از شصت خدا گذشتیم در مسیر یخچال چال سیاه ایستادیم، در تابستان، قدم زدن در برف را تجربه کردیم. از میان تخته سنگها آبی زلال آبشارهای کوچکی درست شده بود که دست ها را پیاله کردیم و آب خنک خوردیم. نزدیک ظهر به جانپناه رسیدیم، ناهار مختصری خوردیم و سریع از مسیر پاکوب برگشتیم. در مسیر برگشت با رضا آدینه کوهنوردی پر از انژی و بسیار جسور همقدم بودم درحالی که هنوز مست صعود بودم و بر میگشتم و به تیغه ها نگاه می کردم، خودم هم باور نمی کردم که این قله سرسخت را صعود کرده باشم . در همین فکرها بودم و رو کردم به رضا، گفتم: «چه خوب شد که توانستم صعود کنم، خودم هم باورم نمیشود.» رضا گفت : «ایمان و عمل صالح ! » گفتم: «من آنها را ندیدم، با ما صعود کردند؟!» رضا خندید و از من جدا شد تو مسیر پاکوب رفت. با صدای بلند شروع به خواندن کرد: شب به گلستان تنها منتظرت بودم/ باده ناکامی در هجر تو پیمودم… منتظرت بودم…منتظرت بودم ۲۲ تیر ماه ۱۳۹۰
بسیار زیبا خنک ان قمار بازی که بباخت انچه بودش بنماندهیچش الا هوس قماردیگر از این دیدگاه رنگ وبوی خدا را میشه حس کرد بی شک باید از بندگان خاص خداوند باشید ممنونم