سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۹ شماره ۱۳۶۱
از پسِ تاریکی
خاطرات دوران سربازی من برای سربازان میهنم، ایران /بخش دوم
احمدرضا حجارزاده
پیش از رفتن به سربازی، جوانکِ ترسویی بودم. بیش از همه، تاریکی و تنهایی موجب هراسَم بودند؛ آنقدر زیاد که شبها برای بیرونرفتن از خانه و قدمگذاشتن به کوچه و خیابانهای خلوت و خاموش دچار مشکل بودم. پدر و مادرم از این موضوع بسیار گِله داشتند و تا فرصتی پیش میآمد، یادآوری میکردند «بِری سربازی، درست میشی».
همین مساله، ترسم را بیشتر میکرد، اینبار از سربازی و گمان میکردم در سربازی لابد به عمد آدم را در تاریکی و تنهایی میگذارند تا …
نه، حتا فکرِش عذابم میداد. به هر حال زمانِش رسید و پیش آمد و رفتم خدمت. پس از دوران آموزشی که در شهر کوچکِ عجبشیر (از شهرهای جنوبی استان آذربایجان شرقی و مرکز شهرستان عجبشیر است. ) بودیم، برای گذرانِ باقی خدمت به تهران و پادگان ستاد نیروی زمینی ارتش در لویزان اعزام شدیم؛ پادگانی وسیع و بیدر و پیکر که توسط جنگلهای پُردار و درخت احاطه شده بود. آنجا وظیفه داشتیم چند شب در هفته نگهبانی بدهیم. نُه پُست نگهبانی داشتیم که هفتتای آنها در مکانهای عمومی پادگان مثل فروشگاه، دفتر فرماندهی، خشکشویی، آشپزخانه، انبار و از این قبیل بود و چون اطراف این محلهای نگهبانی را ساختمانهایی احاطه کرده بودند و حتا در شب، سربازهایی در آن محیط تردد میکردند و پرسه میزدند، چندان ترسناک نبودند. ضمن اینکه زمانِ نگهبانی در این پستها دو ساعت بود، ولی دو پست نگهبانی دیگر که یکی پشتِ میدان صبحگاه و دیگری استخری در انتهای پادگان بود، مایهی عذاب و نگرانی سربازها شده بود، بخصوص برای سربازان تهرانی که با چیزی به نامِ ماندن در تنهایی و تاریکی بیگانه بودند و البته این پستها سهساعته بودند. در تمام طول خدمت، فقط یکبار قرعهی نگهبانی در این پستهای پرتافتاده و طولانی به نامَم افتاد و همان یکبار حسی به نام ترس را برای همیشه از من ربود.
یکی از شبهای پایانیِ پاییز بود و از غروب آن روز، بادِ سَرکِشی بیوقفه میوزید. پس از صرف شام، طبق قانونِ نظاموظیفه جلوِ تختهامان در آسایشگاه به خط شدیم و زمانی که ارشدِ آسایشگاه، وضعیت ظاهری ما را بازدید کرد، زیرِ پتوهامان خزیدیم. فهرست نگهبانهای آن شب از پیش اعلام شده بود و من هم یکی از آنها بودم. روبهروی اسمَم نوشته بودند «استخر». از وقتی فهمیده بودم آن شب نگهبانِ استخر هستم، عزا گرفته بودم چه بکنم که با این ترس لعنتی کنار بیام. تلاش کردم فکرم را درگیر نکنم و آرام باشم. خوابم برد. چند ساعت بعد، وقتی بر اثر تکانهایی که روی شانهم حس میکردم بیدار شدم، دوست همخدمتیم را دیدم که بالای سرم ایستاده و میگوید «پاشو، زود لباساتو بپوش، برو پسترو تحویل بگیر».
ساعت یازدهوچهلوپنج دقیقه بود. لباس پوشیدم و راه افتادم. باید ساعت دوازده تا سهی نیمهشب در آن مکان نگهبانی میدادم. با گامهای آهسته از آسایشگاه زدم بیرون و راه استخر را در پیش گرفتم. پاهام پیش نمیرفتند. بالاخره به استخر رسیدم. سرنیزه را از نگهبانِ پیشین تحویل گرفتم و دورِ کمرم بستم. نگهبانِ پُستِ قبلی که رفت، من ماندمو شبو سیاهیو سکوت.گرچه بندِ سکوت خیلی طول نکشید و چون نمیخواستم سکوت، حواسَم را از نگهبانی پرت بکند و به ترس فکر بکنم، تلاش کردم با صدای بلند حرف بزنم، و چه چیزهایی میگفتم. انگار مهم نبود چه میگویم، مهم این بود که صدایی در فضا بپیچد. اطراف استخر کاملن تاریک بود. فقط یک پروژکتور پرنور روی آبِ استخر روشن بود. روبهروی محل نگهبانیم، جنگلِ پُردار و درختی در سیاهی شب گم شده بود. من باید کنار استخر فاصلهیی را از در ورودی،که توری و فلزی بود و قفل میشد، تا انتهای طول استخر قدم میزدم. سمتِ چپ من، چهار پنج واحد رختکَن بیاستفاده بود که با زباله و وسایل کهنه و از کارافتاده پُر شده بودند. درِ آهنیِ رختکنها زنگ زده بود و بر اثرِ وزش باد تکان میخورد و آهسته و به شکلِ ترسناکی صدا میکرد؛ صدایی که تا پیش از آن فقط در فیلمهای سینمایی شنیده بودم. دقیقن اینطوری:
ـ قیـــــــــــــژژژژژژژژ …
دیدن این تصویرها و شنیدن این صداها، ترس دوچندانی به دلَم انداخت، تا جایی که دیگر صدای خودم و چرتوپرتهایی که میگفتم، آرامَم نمیکرد. مجبور شدم از خدا کمک بخواهم! شروع کردم با صدای بلندتر از پیش، هرچه دعا و آیه و روضه بلد بودم، خواندم و اگر چیزی به ذهنَم نمیرسید، با خدا حرف میزدم. میگفتم، با صدای بلند و آهنگین:«بِسمالله الرَّحمنالرَّحیم. خدایا به امید تو. خدایا امشبرو زودتر تموم کُن! بهبه چه شبِ قشنگی خداجون! خدایا، دوستت دارم. خدا، خدا، تو با منی، من با تواَم…» و همینطور که این جملهها را به زبان میآوردم تا ترسَم بریزد،کمکم بغض کردم و بعد گریهم گرفت و در حالیکه مثل ابرِ بهار اشک میریختم و قدم میزدم، خدا خدا میکردم.گاهی هم کاملن خدا را فراموش میکردم و مادرم را صدا میزدم: «مامان، وای مامان میترسم.کجایی تو؟ خدایا چرا تموم نمیشه؟!».
واقعن هم تمام نمیشد. زمانِ لعنتی مگر میگذشت؟ هر بار ساعت مچیم را نگاه میکردم، عقربهها فاصله کمی را پیموده بودند. هر یک دقیقه، یک قرن میگذشت. نزدیک به یک ساعتِ دیگر را همینطور یکریز گریه کردم و حرف زدم. پس از مدتی وقتی به سمتِ درِ استخر رفتم و دوباره برگشتم، ناگهان چیزی دیدم که خشکَم زد. انگار جن دیده باشم. صدایم یکباره قطع شد. اشکهام خشک شد. نفسم درنمیآمد. تا آن زمان چنین چیزی ندیده بودم. خدای من، این دیگر از کجا پیداش شد؟ یک جانورِ عجیب ـ بعدها دوستانَم گفتند شغال بوده ـ با پوستی به رنگ زرد و قهوهیی، روبهروم ایستاده بود و جُم نمیخورد. همینطور زل زده بودیم به هم. انگار میخواستیم دوئل بکنیم. آن جانور نه میرفت، نه حمله میکرد. انگار در چشمهاش لامپِ هزاروات کار گذاشته باشند، بدجوری میدرخشیدند. فکر کردم اگر مثلِ برخورد با سگوگربهها او را بترسانم، درمیرود. یکیدو بار گفتم «پیشته، پیشت، چِخه، چِخه،گمشو»، ولی ذرهیی از جاش تکان نخورد. به ناچار آهسته روی پاهام نشستم و در حالیکه سعی میکردم لحظهیی چشم از او برندارم، از روی زمین سنگِ کوچکی برداشتم و به سمتِش پرتاب کردم؛ طوریکه به او نخورَد، فقط بترساندِش اما گویا نترسید.کمی جاش را تغییر داد، چند دقیقهی دیگر نگاهَم کرد و سپس آرام راهِش را کشید و رفت. پس از رفتنِ شغال یا هرچه که بود، هنوز تا دقایقی از ترس خشکَم زده بود. آنقدر ترسیده بودم که یادم نبود سرنیزهم را باز و از آن استفاده بکنم. دوباره شروع کردم به قدمزدن. اینبار بیصدا. حرف نمیزدم. زیرِ لب، ملودیِ ترانههایی را که یادم میآمد، زمزمه میکردم. فکر کردم انگار ترسَم ریخته یا کمتر شده. همینطور قدم زدمو قدم زدم و چند بار آن مسیرِ موظفی را رفتم و برگشتم، ولی گویا حادثه، آن شب دستبردار نبود و میخواست مرا سکته بدهد. وقتی تا درِ توری استخر رفتم و برگشتم، در حالیکه کنار استخر بودم، اتفاق دیگری افتاد. آبِ استخر تا آن لحظه صاف و راکد بود. تکان نمیخورد. داشتم به راهَم ادامه میدادم که یکدفعه آب استخر خودبهخود به آسمان پاشیده شد! انگار کُن نارنجکی میان آب انداخته باشند، حجم زیادی از آب به هوا پاشید و به اطراف ریخت. درجا میخکوب شدم. ترسِ رفته دوباره برگشت. خیره شدم به آب، بلکه علت را پیدا بکنم اما نفهمیدم قضیه چی بود. هیچچیز در آب استخر نبود. نه جانوری، نه سنگی، نه نارنجکی، نه قورباغهیی، …، آب استخر جِنی شده بود. دوباره ترسِ فروکِشکردهم سر برآورد. دوباره آیهخواندن و صدازدنِ خدا شروع شد، حتا شدیدتر و بدتر از دفعهی پیش. شروع کردم به راهرفتن، ولی طوری که چشمَم به آبِ استخر باشد. حواسم به آب بود که از پشت سرم، صدای جیغ و دعوای چند گربه را که در رختکنها به جانِ هم افتاده بودند، شنیدم و از جا پریدم. داشتم دیوانه میشدم. نمیدانستم حواسم را به کدام سو جلب بکنم. رفتم به سمت در. همین که به در رسیدم، آنسوی توریِ در، با شبحِ آدمی مواجه شدم که چسبیده بود به در. جِن بود؟! بسمالله گفتم و پریدم عقب. دیدم شبح میخندد. به زبان آمد.
ـ بیا در رو باز کن.
آهسته به در نزدیک شدم و در را که باز کردم، تازه او را شناختم. افسرنگهبانِ خودمان بود که وظیفه داشت به نگهبانهای هر پُست سر بزند. انگار دنیا را به من داده باشند، از خوشحالی ترسم را یکسره فراموش کردم. دلَم میخواست بپرم بغلش و او را در آغوش بگیرم اما خودم را کنترل کردم. افسرنگهبان وارد شد و همهجا را وارسی کرد. بعد پرسید «ترسیده بودی؟ صدای دعاخوندنترو از دور شنیدم». دیدم حالا که صِدام را شنیده، بگذار همهچیز را براش بگم.گفتم بله، ترسیده بودم، خیلی هم ترسیده بودم، و بعد سیر تا پیاز آنچه را اتفاق افتاده بود، از ماجرای شغال و صدای باد تا رختکنها و آبِ استخر و جیغو ویغ گربهها و… همه را بازگو کردم. خندید و گفت «نترس. اینجا هیچچیز نیست جز تاریکی. به خاطر همین ترسیدی، چون نمیبینی، ولی یادت باشه، توی تاریکی همون چیزایی هست که توی روشنایی. همهی اون چیزهایی که در روز هست، در شب هم هست. شب که ترس نداره».
در مدتی که گروهبانِ کشیک حرف میزد و دلداریم میداد، آرام بودم و ترس را از خاطر بردم. وقتی یقین پیدا کرد دیگر مشکلی ندارم و نمیترسم، دوباره تنهام گذاشت و رفت. زمان زیادی از پست نگهبانی باقی نمانده بود. زمانِ باقیمانده را به آسانی و در نهایتِ آرامش گذراندم. دیگر نگران هیچچیز نبودم. آن شب گذشت و ترس من برای همیشه ریخت اما هنوز که گاهی به ماجرای آن شب فکر میکنم، تنها چیزی که دوست دارم بدانم اینست که آبِ استخر چگونه بیدلیل به آسمان پاشید و اشک مرا درآورد.گرچه حالا که فکرش را میکنم، میتوانم حدس بزنم قضیهی آب استخر چه بوده است.