خانه » جدیدترین » اراک در دورانِ جنگ جهانی دوم/بخش یازدهم

اراک در دورانِ جنگ جهانی دوم/بخش یازدهم

یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱   شماره ۱۵۷۱

یوسف نیک فام

نویسنده و پژوهشگر

خاطراتِ بازداشت شدگان متفقین در اراک
دکتر محمود شروین (۱۲۸۹- ۱۳۷۴ خورشیدی) در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. در ۱۳۱۰ خورشیدی واردِ دانشکدۀ پزشکی شد و در سال ۱۳۱۷ دکترای رشتۀ پزشکی را دریافت کرد. او که در زمانِ اشغالِ ایران توسطِ متفقین پزشک بوده و به طبابت می پرداخت در این باره در خاطراتش می نویسد: «… دکتر جعفر قدسی از من خواست، به عیادتِ بیماری برویم. در بینِ راه اظهار کرد که بیماری از ترکیه آمده است، زبانِ فارسی نمی داند و فعلاً هم در حالی است که نمی تواند صحبت کند. با او به عیادتِ آن بیمار رفتم، در خانه ای در جنوبِ شهر (محلۀ قنات آباد، خانی آباد) وارد شدیم، بیمار در اتاقی در طبقۀ دوم روی زمین در بستری افتاده بود و تنها پیرزنی دهاتی که خانه را سرایداری و جارو می کرد در آن خانه بود. بیمـار در حالِ سختی بود و در تب می سوخت و پرسش از حالش بیهوده بود، با معایناتِ بالینی و مشاهدۀ رنگ و رخســاره، زبانِ گداخته، و لکه های سرخ رنگ روی پوستِ شکم، تشخیصِ بیماریِ تیفوس در او دادم. در آن اوقات، هنوز داروی اختصاصی برای اینگونه بیماران در ایران وجود نداشت و تنها دارویی به نامِ پرونتوزیل شاخصیت در میانِ داروها داشت، چون بیمار خارجی بود و من هم زبانِ او را نمی دانستم و او هم حالِ حرف زدن نداشت به دکتر قدسی پیشنهاد کردم که با پزشکِ دیگری هم مشورت به عمل آید، در اینجا دکتر قدسی به ناچار رازی را فاش کرد و گفت این بیمار یک مهندسِ آلمانی است نامش «کورل» و از s.s های آلمان است که از طرفِ هیتلر به ایران اعزام شده است و فعلاً هم در اینجا مخفی است و نباید کسی او را ببیند. من در سرِ دوراهی قرار گرفتم، از یک طرف این ارتباط را خالی از خطر نمی دیدم و از طرفِ دیگر، به حکمِ وظیفه نمی توانستم بیمار را در آن حال به خود واگذارم و با خود گفتم که طبیب متعلق به یک خانوادۀ جهانی است و به علاوه در نظرِ او ملیت و ایدئولوژی ها در اجرای وظیفه (طبابت) بی تفاوت است و حتی نباید در موقعِ ضرورت از درمانِ دشمنِ شخصی خود فروگذار کرد و بالاتر آن که من در دورانی بودم که از حیثِ سن، جوِ محیط و سیاستِ روز احساساتِ آلمان دوستی داشتم، چنان که نه من بلکه اکثریتِ مردم و طبقات، کورکورانه دارای این احساس بودند.
باری تحتِ تأثیرِ احساساتِ جوانی، چند روزی به عیادتِ بیمار می رفتم و مراقبت می کردم، علائمِ بیماری رو به خموشی می رفت و گرچه اطمینانی به بهبودِ او نداشتم، ولی از کوششِ خود خشنود بودم، اما ناگهان اطلاع یافتم که او درگذشته است و در تاریکی شب جسدِ او خارج از تهران در حوالیِ گرمسار بر خاک پنهان نموده اند. البته باید یادآور شوم که عیادتِ بیمار مانندِ دیگر بیماران در چند نوبتِ اولیه رسمی بود، ولی در دو سه نوبتِ دیگر غیررسمی و بدونِ دریافتِ حقِ درمان انجام می گردید.
هفته ای نگذشته بود که سحرگاهان صدای رفت و آمدهایی از طبقۀ بالای محل سکنای دکتر قدسی شنیدم و پس از چند لحظه معلوم شد که دکتر قدسی را با یک آلمانی دستگیر کرده و برده اند.
پس از دستگیری آن دو، اطرافِ خانه به وسیلۀ سربازانِ مسلحِ انگلیس تحتِ مراقبت قرار گرفت. برای استفسار از جریانِ دستگیری دکتر قدسی به خانۀ پدرِ او، که در نزدیکی مطب بود، مراجعه و مادرِ دکتر را بسیار آشفته دیدم، از او جریان را پرسیدم، اظهار داشت که یک افسرِ انگلیسی به اتفاقِ دکتر آمدند و آن افسر به جستجو پرداخت و مقدار داروی آلمانی که برای معالجۀ بیمارن بود برداشته و خارج شدند و دیگر خبری از دکتر نداریم. من بعد به خانه برگشتم، افسرِ انگلیسی کنارِ در ایستاده بود و چشم های او به هر طرف می گشت و رفت و آمدها را نظاره می کرد. پیش رفتم خود را معرفی کردم و گفتم باید به مطبِ خود بروم، پاسخ داد چند ساعتِ دیگر، آن افسر خود را «ویکنس» معرفی کردف همان طور که او گفته بود پس از چند ساعت او رفت، ولی باز تحتِ مراقبت بودیم.
چند هفته ای گذشت، کمی از ظهر گذشته بود و من به استراحت رفته بودم که صدایی از بیرونِ در مرا به نام خطاب کرد. با لباسِ خواب نزدیک شده، ماشینی را کنارِ در دیدم. دو افسرِ انگلیسی با یک شخصِ دیگر که بعداً معلوم شد ارمنی است به فارسی اشاره کرد که باید همراه آن ها بروم، خواستم لباس بپوشم مجال ندادند، مرا سوار کردند و در حالی که دو افسرِ انگلیسی در دو طرفِ من نشستند، هر دو مسلح بودند، ماشین از چهارراه معزالسطان (مطب و منزل) به سمتِ شمالِ خیابانِ امیریه و پهلوی (ولی عصر) به سرعت به راه افتاد، بالای چهارراه سپه در سمتِ راست واردِ کوچه ای شد که بعداً کوچۀ عدل نامیده شد، ماشین کنارِ خانه ای ایستاد، از چند پله بالا رفتیم در طبقۀ دوم چند اتاق بود، واردِ اتاقی شدیم که یک پستو داشت، یکی از آن دو افسر (هر دو با لباسِ سیویل) و بهتر است بگویم آن مأمور، در پستو خود را سرگرمِ برهم زدنِ اوراق کرد، مثلِ این که می خواهد وانمود کند که پرونده ای را مطالعه می کند و اشاره کند که پروندۀ مربوط به دکتر قدسی و مرا ورق می زند، مأمورِ دیگر شروع به سؤالات کرد و از حالِ دکتر قدسی و محلِ او پرسید، دانستم که دکتر قدسی از دستِ مأمورین گریخته است و من هم که اطلاعی از آن نداشتم اظهارِ بی اطلاعی کردم، ظاهراً آن مأموران از فرارِ دکتر قدسی ناراحت و عصبانی بودند، پس از نیم ساعتی سؤال و جواب اظهار نمودند که با آن ها همکاری کرده و اگر از محلِ اختفای دکتر اطلاع به دست آمد به آن ها خبر بدهم، غافل از این که این امر برای من محال و در حکمِ خیانت است. پس از پایانِ سؤال و جواب ها مرا آزاد گزاردند تا مراجعت کنم، فصلِ مرداد بود و هوا به شدت گرم و وسیلۀ نقلیه ای نبود، به آن ها گفتم که با چنین وضعی برگشتن دشوار است، بنابر این خودِ آن ها مرا با خود به خانه ام رساندند و خداحافظی کردند و رفتند. طبیعی بود که نگرانی وجود داشته باشد، عصرِ روزی مأموری از شهربانی برای جستجو به مطب و خانۀ دکتر قدسی آمد، ولی تجسّسِ او سرســری بود و جدّی به نظر نمی آمد، این شخص رئیس ادارۀ آگاهی نصرت الله رفعت جاه بود که بعداً خودِ او را مانندِ دیگران دستگیر کردند و به بازداشتگاه اراک آورده بودند. بازهم ایّامی گذشت، نزدیکِ غروب بود، مأموری از شهربانی برای جلبِ من آمد، از او پرسیدم آیا باید لوازمِ توقف در شهربانی را با خود بردارم، زیرا در آن روزگار وقتی فردی را شهربانی جلب می کرد معلوم نبود تا چند روز و ماه و سال در زندان خواهد بود، مأمورِ جلب اظهار داشت که رئیس شهربانی می خواهد ملاقاتی با شما داشته باشد و من خود تو را به خانه برمی گردانم. گرچه باورکردنی نبود، ولی چاره ای هم نبود. با او به شهربانی رفتیم، واردِ اتاقِ رئیس شهربانی شده و با برخورد با افسری مؤدب علتِ جلب را پرسیدم، اظهار داشت که مأموریم و معذور و با لحنی ملایم و تأثرآمیز اظهار داشت که باید آن شب را در شهربانی بمانم، سپس به سالنی راهنمایی نمودند که چند نفرِ دیگر هم قبلاً توقیف شده بودند. در ظرفِ چند ساعت در حدودِ بیست نفر شدیم که خبر دادند باید به مأمورانِ انگلیس تحویل شویم. ما هم با همان یکدست لباس که بر تن داشتیم بدون توشۀ سفر به راه افتادیم، کامیونی که اطرافِ آن بسته شده بود و از داخل، خارج دیده نمی شد آماده و ما را در آن سوار کردند، این کامیون صندلی نداشت و به علاوه اخطار کردند که باید در کفِ کامیون بنشینیم که مبادا از خارج دیده شویم، کامیون به راه افتاد، ولی چون شب بود و هوا تاریک ما نمی دانستیم پایانِ راه به کجا می رسد. پس از طی مسافتی کامیون ایستاد و دستورِ پیاده شدن دادند. همین قدر دانستیم که در محوطه ای بیابانی محلِ توقفِ ما را تعیین کرده اند. پیش از ورود در کمپ، واکسیناسیون شروع شد و پس از آن ما را در محوطه به حالِ خود رها کردند، دیگر ساعتی بیش تر به سپیدۀ صبح نمانده بود، ولی ما به این فکر فرو رفتیم که در کجا هستیم و سرنوشت چیست، هوا کم کم روشن شد. آن وقت فهمیدیم که در اراضی جمشیدیه در کمپِ آمریکایی ها هستیم. اطرافِ آن با سیم خاردار محصور و در پشتِ آن جدارِ سیم کشیده سربازانِ مسلّح چنان مراقب و خیره به مــا نگـــاه می کردند که گویی سربازانِ s.s را دستگیر کرده اند. دوباره شب هنگام ما را سوار کردند. کامیونِ حاملِ زندانیان در تاریکی به پیش می رفت، ولی شام و صبحانه نخورده بودیم. دیگر هوا رو به روشنایی می رفت، کامیون از شمال به جنوب در حرکت بود. باز هم دیدنِ خارج از کامیون مشکل بود، اما کم کم مسیرِ کامیون را تشخیص می دادیم که به طرفِ ایستگـاه راه آهن در حرکت است، در میانِ ما چند مأمورِ شهربانی نیز دستگیر شده بود. وحشت چنان آن ها را گرفته بود که نمی توانستند خودداری کنند و می گفتند که ما را به شوروی تحویل خواهند داد و چون رفتارِ خود را با عواملِ شورویِ پیش از شهریور ۱۳۲۰ در خاطر مجسّم می کردند بسیار در هراس از انتقام و زجر و شکنجه و اعدام می بودند. کامیون در کنارِ اسکله ای دور از اسکلۀ مسافربری ایستاد، هنوز رفت و آمدی نبود، معهذا در فاصله ای کوتاه سربازانِ مسلّح و مسلسل به دست مراقبِ سالن های قطاری که اطرافِ آن ها سیاهپوش شده بود، بودند. آن وقت کم کم دریافتیم که مسافرینِ راه هجر چه کسانی هستند؛ از آن جمله دکتر متین دفتری، علی آقا هیات، تعدادِ مسافرین در حدودِ بیست نفر، دیگر ترن به سمتِ جنوب به راه افتاد، همین که چند کیلومتری از ایستگاه دور شد پرده های پنجره های اتاق های قطار را پائین کشیدیم و دیگر می توانستم دوستانِ همسفر را بشناسیم. آن چند مأمورِ شهربانی از اضطراب بیرون آمده بودند، زیرا دریافته بودند که به مأمورینِ شوروی تحویل نخواهند شد. ترن نزدیکِ شهرِ اراک ایستاد. کمپ (بازداشتگاه تابستانی) به فاصلۀ نیم کیلومتر تا توقف گاه ترن فاصله داشت و در این فاصله سربازانِ مسلّحِ انگلیسی در دو ردیف ایستاده بودند و در هر صد متر یک مسلسل بر روی پایه سوار کرده بودند، بدین ترتیب ما را به کمپ رسانیدند، به محضِ ورود پیش از داخل شدن در بازداشتگاه واکسیناسیون تکمیل یافت. پیش از ما، عدۀ زیادی از ایرانیان و اتباعِ خارجی در آن محوطه خیمه برپا کرده و هر چند نفر در زیرِ آن چادرها جا گرفته بودند. سطحِ محوطه پوشیده از خار و قلوه سنگ بود. برای هر چند نفر چادری دادند که خود آن را برپا کنیم، اما چون زمین تسطیح و پاک نشده بود، بیل و کلنگی دادند و ما خود مشغولِ تمیز کردنِ محلِ نصبِ چادر شدیم و این محوطه در زمینی به وسعتِ چند هکتار در زیرِ تپه ای محصور از سیم خاردار واقع شده بود، وضعِ زندگی بسیار نامطلوب بود. برای استحمام می بایستی به خارج از محوطۀ «کمپ» برویم، استحمامِ هر چند نفر به نوبه، تحتِ مراقبتِ سربازانِ هندی انجام می گردید. در روزهای اول سربازان با ما رفتارِ احتیاط آمیز داشتند، ولی پس از چند نوبت دریافتند که ما ایرانی هستیم و رفتارِ دوستانه پیش گرفتند و حتی اسلحۀ خود را در سربینه گذارده و به استحمام می پرداختند. از جهتِ موادِ خوراکی و ضروری یک مأمورِ ارمنی به هزینۀ خود ما به شهر رفته و آن ها را خــریــداری می کرد، ولی نکته ای که تا حدّی موجبِ آرامشِ خاطر بود، آزادی مطلق در ملاقاتِ یکدیگر در محوطۀ کمپ بود؛ ملاقات با آشنایان و افرادِ خانواده ممنوع بود و ارسالِ مراسلات به وسیلۀ مأمورین انجام می گردید.

دکتر محمود شروین در بازداشتگاه متفقین در اراک


بازداشتگاه کمپ زمستانی: این بازداشتگاه در نزدیکی شهر در محلِ سابقِ انبارِ قند و شکر، مقابلِ پمپ بنزین در نظر گرفته شده بود؛ به طول و عرض ۶۲ در ۱۰ متر که به سالن ها و اتاق های کوچکِ متناسب با تعدادِ بازداشت شدگان تقسیم شده بود، اطراف و بامِ بازداشتگاه با سیم های خاردار محافظت می شد و نورافکن های قوّی شب هنگام هرگونه رفت و آمدی را زیرِ نورِ خود می داشت. محوطۀ بازداشتگاه به شش حیاط منقسم گردیده بود: حیاط شمارۀ یک: دارای چهار اتاق و یک حمام بود، ولی چون آبِ حمام از مخزنی (چلیک) به وسیلۀ گازوئیل گرم می شد و در فصلِ سرما و یخبندان گرم کردنِ آب کم تر انجام می شد، استحمام را مشکل کرده بود. اتاقی برای درمانگاه وجود داشت، ولی دارو و وسائلِ درمـانی (زخم بندی و پانسمان) ناچیز بود و اما بودنِ چند پزشک از بازداشت شدگان تا حدّی امرِ درمان را تسهیل می کرد. حیاط شمارۀ دو: بنای نوسازی به شکلِ مربع مستطیل، به طول و عرض ۲۹ در ۹ متر بود که سقفِ آن شیروانی و دارای دو درِ ورودی و خــروجــی بود، نزدیکِ دیوارِ شمالی آن یک برجِ چوب بستنی برای دیده بانی نگهبانان قرار داشت و در این ساختمان مهندسینِ راه آهن جای گرفته بودند. حیاط شمارۀ سه: این حیاط مخصوصِ بانوانِ بازداشتی بود، عبارت از یک محوطۀ کوچک به مساحتِ ۱۴ در ۱۰ متر، دارای دو اتاق و یک W.C و به وسیلۀ یک دیوارِ حصیری از مؤسساتِ تعمیرگاه، بخارخانۀ بلغاری ها و انبارِ ارزاق جدا بود. حیاط شمارۀ چهار: وسیع ترین قسمتِ بازداشتگاه و دارای ده اتاق بود، در این حیاط، وزرا، ملّاکین، روزنامه نگاران و پزشکان قرار داشتند. حیاط شماره پنج: که بعضی از اتباعِ خارجی (ایتالیایی ها) در آن قرار داشتند و آشپزخانه نیز در این مکان قرار داشت. حیاط شماره شش: دارای پنج اتاق بود که دو اتاقِ آن منحصراً به مهندس احمد ژیمند، مهندس صدیق، حسین کیهانی و رضا کاشفی اختصاص داشت، اینان در حکمِ انفرادی بودند که با دیگر بازداشت شدگان حقِ ارتباط نداشتند و آیت الله کاشانی مدتی در این حیاط بازداشتِ انفرادی بود که بعداً به کرمانشاه (حاجی آباد) انتقال داده شدند. مدیرِ بازداشتگاه تابستانی یک نفر هندی بود، مردی بسیار شریف و نجیب، نوع پرست، مؤدب، متین و منصف بود، همیشه تبسّمِ ملیحی در لبانش دیده می شد و هرگز خشمگین دیده نمی شد و زبانِ فرانسه را به قدرِ رفعِ احتیاج می دانست، حسین کیهانی بعد از آزادی از زندان خاطره ای را در موردِ آیت الله کاشانی چنین اظهار کرد: اتاقِ آیت الله نزدیکِ اتاقِ ما بود، روزی صدای ضعیفی شنیدم که تکرار می کرد «لاحول و لاقوه الا بالله» که معمولاً در هنگامِ سختی و یا تعجب خوانده می شود، نزدیک شدم آیت الله را دیدم که تکیه به بسترِ رختخواب داده و در فکر فرو رفته است، چون پدرم به او اعتقادِ فراوان داشت. من هم محبّتِ او را در دل داشتم، از حالش پرسیدم، صلابت و بردباری در او دیده می شد، ولی در ضمن معلوم شد که از رفتارِ مأمورانِ بازداشتگاه ناراضی است، زیرا غذای بازداشتگاه را نمی پذیرفته و با غذای نامطبوعی که خود تهیه می کرده قنــاعت می نموده است.
از لحاظ استحمام شکایت داشت، با این همه شخصیتِ روحانی خود را حفظ کرده بود، چنان که با یک مارشالِ انگلیسی که به ملاقاتِ او آمده بود می گفت که با او مانندِ یک فیلدمارشال برخورد کرده بود. اما داستانِ دیگری که کیهانی نقل کرد این است که با مهندس ژیمند طرحِ فرار از بازداشتگاه را می ریزند، قرار می گذارند که یکی بر دوشِ دیگری بالا رفته و از سوراخی که در بالای سقف واقع است، نخست یکی و بعداً وسیۀ فرارِ دیگری فراهم شود. حسین کیهانی شانه را زیرِ پای مهندس ژیمند قرار می دهد و این یکی سر از روزنه بیرون می کند، غافل از آن که نگهبان مسلسل به دست در کمین و مراقبت بوده است. صدای مسلسل بلند می شود، کیهانی شانه را از زیرِ پای ژیمند خالی کرده بر زمین می غلتد و هر دو با لباسی که بر تن داشتند روی تخت دراز می کشند. مأمورینِ بازداشتگاه وارد می شوند و آن ها را تحتِ مؤاخذه و تهدید قرار می دهند و تعهد می کنند که دیگر این کار تکرار نشود، ولی هنوز هوای فرار در حسین کیهانی بوده است که در این مرتبه جوانی را که مأمورِ بیرون بردنِ زباله به خارج بوده است، تطمیع می کند و خود به جای او ظرفِ زباله را به دست گرفته و به وضعی که شناخته نشود از بازداشتگاه خارج شده و به خانۀ یکی از خویشانِ خود که در نزدیکی بازداشتگاه بوده است می رود و چون فصلِ زمستان بوده است در زیرِ کرسی به استراحت می پردازد و این مرتبه نیز مأمورِ بازداشتگاه اطلاع یافته و به وسیلۀ یکی از هم اتاقی ها (احتمالاً کاشفی) به محلِ اختفای او پی برده و او را دستگیر کرده و به بازداشتگاه برمی گردانند.
سرگرمی هایی در بازداشتگاه: فالِ حافظ، تعبیرِ خواب، گل کاری و باغچه بندی در محیط بازداشتگاه، تفریحاتی که برای سرگرمی بود، مانندِ فال با ورق (که بیشتر موسوی زاده با آن مشغول بود)، انواعِ دیگرِ سرگرمی های با ورق، گاه گاهی هم سرمستی ها که در بینِ بعضی از بازداشت شدگان (احمد نامدار، خسرو اقبال و جهانگیر تفضلی) انجام می گردید. از جمله امور در ایّامِ سوگواری و ماه رمضان، مجالسِ خطابه و رسومِ معموله بود که برای نوحه سرایی و دعوتِ یک واعظ به مدیرِ بازداشتگاه مراجعه کردیم که او با لهجۀ انگلیسی جواب داد که واعظ در مسافرت است. پس از مراجعت از او دعوت خواهیم کرد و خواهد آمد! سرگرمی دیگر چاپِ روزنامه ای به نامِ «کیه به کیه» بود که به وسیلۀ منصور اعلم و دو نفـرِ دیگر از بازداشتی ها تهیه می شد که شاملِ اخبارِ داخلِ بازداشتگاه، طنزها و شوخی ها بود. طنزپردازِ این روزنامه، سرهنگ حسین گل محمدی بود که نمونه ای از اشعارِ او نقل می شود:

از ملک الشعرا
بیا ای کره خر با ما خر مسکین مدارا کن
دل غمدیدۀ ما را ز عرعر کردنت وا کن
بزن جفتک، بکن عرعر که دنیا محشر خر شد
به نام حفظ آزادی در این اصطبل غوغا کن
اگر منفور ملت ها شدی تشویش لازم نیست
به زور توپ و بمباران رفیق و دوست پیدا کن
نظامی کن حکومت را، بدزد ارزاق ملت را
اگر گفتند دزدیدی تو هم بالمره حاشا کن
به روی گونی گندم، که شب می دزدی از سیلو
بزن انگ فرنگستان و مبداء را کانادا کن
قطار کامیون ها را در خیابان ها بره انداز
بگو نان تو را آوردم ای ملت تماشا کن
ز خرج اسکناس چاپ کرمانشاه باکی نیست
بهای پول ها کم تر، ز گشنیز و ز نعنا کن
برای قطع نسل ملت بیچارۀ ایران
برادروار پیمانی تو با تیفوس امضا کن
به جاسوسان خود کرسی بده در مجلس شورا
ز جیب ما به یاران گنج باد آورده اهدا کن
بسوزان خانۀ ما را مترس از هیچ کس یارا
شکست خویش را تا ممکن است امروز و فردا کن
یکی دیگر از سرگرمی ها تشکیلِ انجمنِ ادبی بود که به وسیلۀ سرهنگ اخگر دایر شده بود و در آن جا اشعاری خوانده می شد. اخگر، عباس حکیم معانی و نویسنده (شروین) از روی فالی که از حافظ گرفتــه می شد، غزل و یا قصایدی تعیین کرده و قــــرائت می کردیم. این انجمن در اتاقِ سرهنگ اخگر تشکیل می شد. سرهنگ اخگر که در جنگِ جهانی اول در بازداشتِ متفقین بود با تجربه ای که به دست آورده بود، برخلافِ ما می دانست که بازداشت کارِ یک هفته و دو هفته و یا چند ماه نیست و بلکه تا پایانِ جنگ ادامه خواهد داشت و بنابر این در برخی ساعات به سرودنِ شعر و نوشتنِ آن ها خود را مشغول می کرد و شاید در طولِ بازداشت هزاران بیت ساخت. وی انجمنی برپا کرد و هر هفته، یک شبِ شعر تشکیل می گردید و در آن ها اشعاری سروده و خوانده می شد. دوستانی که آمادگی داشتند و معمولاً در انجمن شرکت می کردند، عبارت بودند از: حکیم معانی مدیرِ روزنامۀ محشر، سرهنگ گل محمدی (طنزپرداز) و نویسنده و معمولاً طبقِ معمول در ابتدای جلسه تفألی به دیوانِ حافظ زده می شد و به وزن و قافیۀ آن اشعاری سروده می گردید. سپس سرهنگ اخگر اشعارِ خود را قرائت می کرد. گزارشِ سادۀ یکی از چنین جلسات چنین است:

تفألی از دیوان حافظ
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند

و اخگر چنین سروده بود:
مردان به مردهای جهان اقتدا کنند
بر عهد حفظ مادر میهن وفا کنند
مردان به جاه و مال توجه نمی کنند
در مهلکه به حُسن عمل اکتفا کنند
این ها وفا کنند به همنوع خود مگر
آنها اگر به جای محبّت جفا کنند
هرگز به بند اسیری نمی زنند
با خلق حق، سلوک به صدق و صفا کنند
بهر ریا قدم نزنند و به عمر خویش
هر کار می کنند برای خدا کنند
روی نیاز بر یکتا خدا نهند
اعراض از توجه به ماسوا کنند
این گفتگو گذار که روز سرور شد
گوی آن چه را که در دل ما برملا کنند
آمد به گوش مژده که از سوی کنگره
تصدیق حق کشور ما برملا کنند
اینک که مام میهن ما سرفراز شد
گو مبتلا مرا به هزاران بلا کنند
پاینده باد مام وطن با بقای او
غم نیست گر که در ره اویم فدا کنند

از حکیم معانی
جمعی به رأس کشور و غوغا بپا کنند
بیگانه وار خون به دل آشنا کنند
گرگ اند و جلد پیش به بربر کشیده اند
قانون و حریّت همه را زیرپا کنند
مجلس برای سود مصادر شود بپا
تا خلق را ضعیف و فقیر و گدا کنند
بیکاره اند و کار ز مردم همی کشند
تحمیل بار خویش به خلق خدا کنند
دزدان قوم کیفر دزدان دهندنان
شانه تهی ز نَصفَت و عدل و وفا کنند
خود آلت اجانب و جاسوس و جانی اند
از بهر استتار گروهی فدا کنند
نسبت دهند جرم و خیانت به دیگران
خلقی هدف به تیر و غم و ابتلا کنند
ما دوستان میهن و یاران ملّتیم
آلودمان به تهمت و هر افترا کنند
در دست خیلِ غیر سپارندمان اسیر
از شهر و خانه و زن و کودک جدا کنند
شمعِ کمال را که معانی حکمت است
سوزند از جفا و کسانش فنا کنند

از نویسنده (شروین)
آنان که خویش شهره به صلح و صفا کنند
آیا شود که کار به این ادعا کنند
باشد اگر گناه به راه وطن وفا
باید به ما، که بیش از این ها جفا کنند
جای شگفت نیست ز بیگانگان ستم
غمدیدگان سزد گله از آشنا کنند
از رهبران بی خرد هرگز امید نیست
کاین کشتی شکسته ز طوفان رها کنند
مسموم گشته پیکر این جمع از فساد
فصّاد لازم نیست گر او را صدا کنند
علت چو پا به جاست امید شفا مدار
صدها عرض اگر به پیاپی دوا کنند
در حال احتضار بود مادر وطن
صاحب کرامتان مگر او را دعا کنند
ویران شده است کشور ایران ز پای بست
باید در آن اساس نوینی بپا کنند
ز این رو نخست خویشتن ابنای این وطن
آماده بهر خدمت وی بی ریا کنند
دانش طلب کنند و بکوشند در عمل
در کارها به صدق و صفا اتکا کنند
تقوا کنند پیشه هراسند از کژی
رو سوی راستی و به زشتی قفا کنند
شروین خموش چون تو بسی از ره خلوص
خاک وطن به دیدۀ خود کیمیا کنند
جلسات تحقیق: سه ماه از بازداشتِ ما گذشته بود، بلاتکلیفی موجبِ خستگی روحی زندانیان شد و کم کم سروصدای بازداشت شدگان بلند گردید. بالاخره هیأتی مرکب از دکتر مبصر (از وزارت خارجه) دارا سلطانزاده (از وزارت دادگستری) و سرتیپ خسروانی (از وزارت جنگ) برای رسیدگی به وضعِ بازداشتگاه و تحقیقات آمده و با احتیاط به سؤالاتِ بازداشت شدگان جواب هایی می دادند که قانع کننده نبود. کمیسیونِ تحقیق پس از چند روزِ دیگر با حضورِ نمایندگانِ ایران و مدیرِ بازداشتگاه و نمایندگانِ انگلیس: میجر، هیلمن، ستوان ویکنس، ستوان لت پتر (این افسر در بازداشتگاه به علتِ خشونت و بدزبانی به «لات بدر» معروف شده بود) کار خود را آغاز کرد. از جمله افرادی که برای تحقیق احضار شدند، نقیب زادۀ مشایخ بود که پس از بیرون آمدن از جلسه، اظهار داشت که من هرچه می دانستم گفتم و همه را خلاص کردم. از او ضمنِ سؤالات در خصوصِ آشنایی با مایر پرسیده بودند، جواب داده بود که من نامِ او را به معیر تبدیل کردم و به آن ها گفت روزی که به باغِ مهران (محلِ مهندسینِ آلمانی) رفتم دستگاهی را در آن جا نصب کرده بودند، پرسیدم چیست؟ جواب دادند فرستنده است که به وسیلۀ آن با آلمان ارتباط حاصل می کنند. من به آن دستگاه لگد زدم و گفتم دیگر نباید با آن عملیاتی انجام دهید. جز آن مرحوم، دیگر بازداشت شدگان به سؤالاتِ بازپرس ها (انگلیسی) جوابِ دلخواهی ندادند. در بازپرسی از من سؤالاتی دربارۀ آشنایی من با دکتر قدسی و مهندسینِ آلمانی کردند، پاسخِ من همان بود که پیش از بازداشت به ویکنس گفته بودم و چون باور نداشتند، مرا با یکی از بازداشتی های انفرادی (مهندس صدیق) مواجهه دادند که آن جوانِ باشرف در بیانِ واقعیّت پاسخِ منفی به آن ها داد… من که در آن هنگام جوان و دارای احساساتِ میهنی شدید بودم در ضمنِ تحقیق با برخوردِ تلخی با افسرانِ انگلیسی جلسۀ تحقیق را ترک نمودم و نمایندگانِ ایران در جلساتِ بازجویی بی تفاوت و مستمعی بیش نبودند. اواخرِ ماه چهارم که در بازداشتگاه اراک سپری می شد، خبری داده شد که موجبِ تأثرِ هیجان انگیزِ بازداشتگاه گردید.
انتقال ۳۱ نفر از بازداشت شدگان به رشت: بنا بر تقاضای شوروی قرار شد ۳۱ نفر از بازداشت شدگان به رشت انتقال یابند. سرگرد فرخ نیا افسرِ ایرانی به مهربانی و ادب معروف شده بود، با عده ای سرباز مأموری حرکت و اسکورت تعیین شده بود.
خبرِ انتقالِ ۳۱ نفر به رشت (بازداشتگاه شوروی) نگرانی سختی ایجاد کرده بود، زیرا در دورانِ حکومتِ وحشتزای استالین بود و اخبارِ هولناکی که از رفتارِ کمونیست ها با زندانیان شایع بود، پشتِ هر شنونده را می لرزانید، اما تأثری که در بازداشتگاه محسوس و مشهود بود اظهارِ دلتنگی دیگر بازداشت شدگان بود.
در شبِ ۱۳ بهمن به مناسبتِ این پیش آمد از طرفِ مهندسین جلسه ای برپا گردید، در این رابطه آقایان دکتر متین دفتری، سرلشکر آق اولی، سخنرانی های بسیار شیوایی ایراد نمودند، بعد از سخنرانی مهندس شریف امامی، سرلشکر آق اولی با احساسِ یک سربازِ وطن-خواه و با صلابت سخنرانی گرم و پرحرارتی متضمنِ لزومِ بردباری و مقاومت در برابرِ سختی ها و حفظِ شؤونِ ملّی ایراد نمود.
اسامی بازداشتی های موردِ تقاضای شوروی: آیت الله کاشانی، دکتر متین دفتری، سرلشکر آق اولی، سرتیپ ابوالحسن پورزند، سرهنگ ولی الله انصاری و سرهنگ صفرعلی انصاری، نصرت الله صوفی املشی، محمدرضا خلعت بری، ابراهیم سپهر، مستشاری، مهندس اسمعیل اشرف، جواد علی آبادی، عبدالصمد فقیه، حسینقلی کاتبی، جهانگیر تفضلی، عباس حکیم معانی، نویسنده، حسین کیهانی، نوبخت، خاچیک (ارمنی)، قاسم زاده، شاملو، گلکانی، قریشی، سرهنگ جهانبگلو، سرگرد جهانبگلو، سرهنگ دولو.
بالاخره ساعتِ حرکت فرا رسید. ما به ترنی که در ایستگاه نظامی متوقف بود سوار شدیم. در این مرتبه رفتارِ اسکورت مهربان تر شد و چون گفته شده بود که در تهران به مقاماتِ ایرانی سپرده خواهیم شد و به تصورِ اینکه به دستِ روس ها نخواهیم افتاد، خوشحال بودیم، برعکسِ زمانی که در ابتدا به طرفِ بازداشتگاه اراک می رفتیم و مسیر طولانی بود، در این زمان برعکس، زمان به سرعت می گذشت و منظرۀ خارج از ترن شادی آور بود و به خود امیدواری ها می دادیم که به زودی خویشان و دوستان و اهلِ خانواده را خواهیم دید. پس از رسیدن به تهران ما را مستقیم به شهربانی بردند. رئیس شهربانی سرتیپ جهانبانی با احترام و خوشرویی از ما پذیرایی نمود، طبقۀ زیرینِ شهربانی که جای دلگشا و با وسعتی بود را در اختیارِ ما گذاشتند.
برخلافِ انتظار، توقفِ ما در شهربانی یک ماه به طول انجامید… بالاخره به رشت رسیدیم و بلافاصله به معیّتِ سرهنگ شوکت رئیس شهربانی به بازداشتگاه که از طرف مقاماتِ نظامی شوروی تهیه و تعیین شده بود اعزام شدیم. بازداشتگاه در محلی به نامِ «انبارِ نفت» قرار داشت که کمی از شهر دور بود و در سکوت فرو رفته بود و ساختمانی دو طبقه در میانِ محوطه داشت…
تسهیلاتِ زندگی در این بازداشتگاه با آن چه در بازداشتگاه اراک گذشته بود، تفاوتِ بسیار داشت. زیرا آن توقفگاه و یا اقامتگاه در یک محیط با نهایت آزادی و رفاه بود که می توان آن را به یک مهمانخانۀ درجۀ یک زمانِ جنگ تعبیر نمود و حال آنکه این جا (بازداشتگاه رشت) زندانی بود با مقررات و انضباط شدید. در بازداشتگاه اراک کره، مربا، نانِ سفید برنامۀ غذایی ناشتایی بازداشت شدگان را تشکیل می داد و با توجه به این که تعدادِ بازداشتی ها در اراک بیش از ۲۰۰ نفر می بود، آن جا به صورتِ هتلی درآمده بود. آن هم با وجودِ حضورِ دوستان و آزادی کامل در مصاحبت و سرگرمی های گوناگون، اما در بازداشتگاه رشت دیگر خبری از جیرۀ سربازی نبود و چه بهتر که نبود، زیرا جیرۀ سربازی شوروی برایمان خوردنی نبود… مشکلِ دیگرِ ما وضعِ استحمام بود، زیرا برخلافِ آن چه در اراک می گذشت و در هر موقع به همراهی مأمورانِ انگلیس با نهایتِ فراغتِ خیال به حمامِ خارج از بازداشتگاه می رفتم. در این جا (بازداشتگاه رشت) استحمام در خارج از بازداشتگاه مجاز نبود و برای رفعِ نیاز یکی از اتاق ها را با یک دوش مجهز کرده بودند و در بالای سقفِ آن چلیکی را پر از آب نموده و بدین ترتیب استحمام به عمل می آمد… در بازداشتگاه رشت بازجویی درست برخلافِ تحقیقات در بازداشتگاه اراک بود. چه آن که در آن جا تحقیقات با حضورِ نمایندگانِ ایران انجام می شد، ولی در بازداشتگاه رشت نمایندگانِ ایران وجود نداشتند و به ندرت هم رئیس شهربانی حضور پیدا می کرد…» (خاطرات دکتر شروین، ۱۳۸۴، ۷۸-۱۱۰).

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.