خانه » جدیدترین » اراک در دورانِ جنگ جهانی دوم/بخش دهم

اراک در دورانِ جنگ جهانی دوم/بخش دهم

شنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۱  شماره ۱۵۷۰

یوسف نیک فام

نویسنده و پژوهشگر

خاطراتِ بازداشت شدگان متفقین در اراک
جعفر شریف امامی (۱۲۸۹- ۱۳۷۸ خورشیدی) یکی دیگر از بازداشتی هاست که در زمانِ ورودِ متفقین به ایران رئیس ناحیۀ راه آهنِ تهران بوده است. با تأسیسِ «واحدِ سیر و حرکت» (RUNNING DEPARTMENT) به درخواستِ انگلیسی ها و تأییدِ رئیس وقتِ راه آهن، او به سمتِ ریاستِ این واحد گمارده می شود. وی دربارۀ چگونگی بازداشت و زندانی شدنش در بازداشتگاه اراک در گفت و گو با حبیب لاجوردی چنین می گوید: «… روزی صبح که آمدم به راه آهن، به من گزارش دادند که چند نفر را از طرفِ انگلیس ها در راه آهن توقیف کرده اند. سرهنگ اشرفی رئیس پلیسِ راه آهن بود آن وقت. رجبی رئیس قسمتِ تعمیرات بود. یک عده ای را گفتند گرفته اند. یک سرتیپی بود آمریکایی که رئیس کلِ افسرانی بود که در راه آهن با ما همکاری می کردند. اسمش سرتیپ یونت (Yount) بود. به هر صورت، بنده فوراً رفتم آن جا و گفتم چنین چیزی شنیدم. این کار یعنی چه؟ شما کارمندانِ ما را چرا گرفتید و این کارها چیست؟ مگر شما نمی خواهید که ما همکاری بکنیم؟ این کارِ شما اثرِ سوء دارد. گفت ما نگرفتیم. انگلیس ها گرفته اند. من واردِ این مسائل نیستم، چون امنیتِ راه آهن با انگلیس هاست و آن ها این کار را کرده اند.
تمامِ کسانی را که آلمان رفته بودنــد و یا آلمانی می دانستند همه را گرفته بودند. لیست را که من نگاه کردم دیدم جز یک عدۀ معدودی که خارج از این عده می شدند، بقیه همۀ آن هایی بودند که یا آلمان رفته بودند یا آلمانی می دانستند. گفتم حتماً می آیند حالا مرا هم می برند. برای این که من هم آلمان رفته بودم و هم آلمانی می دانستم. اما مرا نگرفتند، چون کاری داشتم که کسی نداشتند جای من بگذارند. مسأله این بود و معلوم شد که این ها بینِ خودشان صحبت کرده بودند گفته اند فلانی را فعلاً کاری نداشته باشید برای آنکه کسی را که جای او باشد و کارش را بکند، نداریم… فضل الله زاهدی را قبلاً گرفته بودند- از خـارج و گویا در اصفهان، بله. این گروه شصت و چند نفر می شدند. این ها را در راه آهن گرفتند. ضمناً کارهای عجیب و غریب هم شده بود. کسی داشتیم به نامِ مهروندی رئیس حرکت بود. او برادری داشت که در راه آهن (مقامش) آن قدر کوچک بود که من اصلاً اطلاع نداشتم که چنین کسی هست. اول رفته بودند او را گرفته بودند (چون) که اسمش نهروندی بود. بعد از تقریباً دو سه هفته فهمیدند که اشتباه شده. آمدند نهروندی، برادر را هم گرفتند. البته زمانِ جنگ بود. دقتی در کار نبود. به هر صورت من مشغولِ کارم بودم و هیچ پیش آمدی نکرد برای من و فکر کردم باید فراموش بکنم.
البته در خلالِ این جریان یک حادثه ای رخ داد و من قدری اسبابِ ناراحتی این ها شدم. و آن این بود که آمریکایی ها دستور دادند که بارنامه ها را خودشان نگه دارند و این کار برای ما قبولش مقدور نبود. برای این که بر اساسِ بارنامه باید کرایه می دادند و اگر بارنامه نمی دادند، ما نمی توانستیم کرایه وصول بکنیم یعنی در این جا از وظیفه مان قصور کرده بودیم… من به همان سرتیپ یونت گفتم که شما دستور داده اید که بارنامه ها را ندهند؟ گفت: «بله». گفتم که چه طور می توانید شما چنین کاری بکنید؟ ما باید کرایه از شما بگیریم. کرایه را بر اساسِ بارنامه باید بگیریم. آن وقت هر جنسی یک تعرفه ای دارد. مثلاً ریلِ آهن فرض کنید که با صندوقِ خوراکی یا با محصولاتِ دیگر (فرق دارد). هر کدامِ این ها تعرفه ای دارد. فرق می کند. گفت: «زمانِ جنگ است. شمـا می دانید که ما نمی توانیم صورت بدهیم به شما که محصولاتِ ما چیست. این محصولات همه محرمانه است.». گفتم خیلی خوب. اگر فکر می کنید محرمانه است، با وزیر راه صحبت بکنید و راه آهن را دربست شما اجاره بکنید. رقمِ باربری مان در ماه های اخیر (هم) که معلوم است یک (رقم) متوسطی بگیریم. آن (مبلغ) متوسط را به ما بدهید. ما دیگر به بارنامه های شما کاری نداریم. هرچه می خواهید بیاورید، ببرید. یا یک رقمِ ثابت به ما بدهید و یا این که باید بارنامه را بدهید. جز این من نمی توانم موافقت بکنم. من مسؤولم. سه چهار روزی بیشتر نگذشت. مشغول کار بودم که پیشخدمت آمد گفت که یک سرگرد شهربانی با شما کار دارد. گفتم که بگویید بیاید تو. آمد تو. گفتم: «بفرمایید.» گفت: «نه خدمت شما هستم». بعد گفتم: «چه فرمایشی دارید؟» گفت: «آقای رئیس شهربانی (سرتیپ[عبدالله]سیف بود آن وقت) خواهش کردند که شما یک دقیقه بیایید به دفترِ ایشان. کاری با شما دارند. مرا بدین منظور فرستادند که پیغام را برسانم.».

جعفر شریف امامی


دو روزِ بعدش قرار بود اعلیحضرت بروند به سمنان و بعد بروند به مشهد. با راه آهن می رفتند تا سمنان و از آن جا با اتوموبیل می رفتند به مشهد. البته ما برای ترتیب و تهیۀ مسافرت باید کارهایی می کردیم. بعد هم مشکلاتی بود در قسمتِ روس ها و (بایستی) اقدام کنیم که آن ها یک وقتی اشکالی نکنند. لذا (به سرگرد شهربانی) گفتم من بسیار متـــاسفم (که) نمی توانم حالا بیایم. گرفتارِ این کارها هستم. شما به تیمسار بگویید که به من تلفن بکنند و ما خودمان یک قرار بعد می گذاریم. دیدم ایستــاده و هی نگــاه می کند به من. گفتم مطلب دیگری هست؟ گفت: «مرا برای این فرستادند که جنابعالی را ببرم به شهربانی و اینکه به صورتِ مؤدب گفتم این ظاهرِ مطلب بود. اما اصلِ مطلب این است که من مأمورِ جلبِ شما هستم.». گفتم خوب، پس صریح می خواستید از اول بگویید… من هم آماده بودم که یک روزی مرا ببرند. این بود که چمدانم آماده در منزل حاضر بود. تلفن کردم به منزل که چمدانِ مرا بفرستید شهربانی. من رفتم پیشِ سرتیپ سیف. سرتیپ سیف پا شد و خیلی گرم و نرم و مؤدب و گفت: «المأمور و المعذور» و از این قبیل حرف ها و تعارفات و گفت که بله تصمیم این است که شما هم توقیف بشوید. مرا آوردند در خودِ شهربانی… مهرماه سال ۱۳۲۲ بود. آمدم پایین و آن جا خودِ سرتیپ سیف بــه من گفت که از این اتاق ها هر یک را می خواهید انتخاب بکنید (در فضای خودِ شهربانی). اتاق ها مشرف به باغِ شهربانی بودند. در چند اتاق سر کشیدم. یک جا بود که محمد ذوالفقاری آن جا بود. با او آشنا بودم. گفتم من می آیم این جا چون با این ها آشنا هستم. البته چون جای زیــادی نداشتند. نمی توانستند به هر یک، یک اتاق بدهند. با محمد ذوالفقاری در یک اتاق ماندم. چند روز مرا آن جا نگه داشتند… چند روز بعد یک کمانکار انگلیسی آمد آن جا و مرا تحویل گرفتند از شهربانی. در کارخانۀ چیت سازی تهران، یک زیرزمینی بود که انگلیسی ها بازداشتی های خودشان را آن جا نگه می داشتند. مرا بردند آن جا بازداشت کردند. به دیوارِ آن جا دیدم که چیزهایی نوشته شده… مثلاً نوشته شده بود که من فلان تاریخ آمدم این جا و فلان تاریخ هم مرا بردند. من دقت کردم دیدم روزهایی که رفته بودند روزهایی است که قطارِ مسافری تهران به اراک می رفته. ما دوتا قطار در هفته نداشتیم، مثلاً دوشنبه و چهارشنبه بود. نگاه کردم دیدم تاریخ ها همه تاریخِ روزی است که قطارِ تهران به اراک می رفته است. این ها را به عنوانِ یادگار نوشته بودند. مثلاً منصور علم را گرفته بودند. نوشته بود:
منصوروار گر ببرندم به پای دار
مردانه جان دهم که جهان پایدار نیست
از این چیزها، شعرهای پرت وپلا نوشته بودند به در و دیوار. این مطلب توجه مرا جلب کرد. از این جهت من آن جا فکر می کردم که اگر قرار است مرا ببرند، یا دوشنبه یا چهارشنبه خواهد بود. آن جا یک سروان انگلیسی آمد از من سؤالاتی کرد به نام لتپیتر (LETPETER). خیلی مختصر پرسید که شما ارتباطی با آلمان ها داشتید؟ گفتم نه. من ارتباطی با آن ها نداشتم. بعد دو سه نفر را اسم برد. گفت: «این آقایان را می شناختید؟». گفتم نه. من با این هـــا هیچ وقت سروکاری نداشتم و همین تمام شد و رفت. من خودم می دانستم کاری که مستوجبِ این که مرا حبس بکنند نکرده ام و این سؤالاتی هم که کرد، بسیار مهمل بود. فکر کردم دیگر دلیلی نداشت که مرا نگه دارند و همیشه منتظر بودم که مرا زود آزاد بکنند. ولی از آن جا مرا روزی آمدند تحویل گرفتند و بردند امیرآباد. امیرآباد آن وقت کمپِ آمریکایی ها بود. در آن جا یک شخصِ دیگری را هم آوردند به نامِ فروهر. سرهنگ فروهر، پدرِ فروهری که این اواخر جزوِ جبهۀ ملی بود. این شخص معتاد بود. باری، ما را از کمپِ امیرآباد آوردند به راه آهن که سوارِ قطار کنند و ببرند اراک. من این چند روز که آن جا بازداشت بودم، ریش نتراشیده بودم، چون همه چیز را از ما گرفته بودند. ریش تراشی و تیغ و غیره هیچ چیزِ دیگر در اختیار نبود. خلاصه ریشی پیدا کرده بودم و در راه آهن که آمدم، مرا کسی نمی شناخت که کی هستم. سوار قطار شدیم و رفتیم. فروهر خیلی اظهارِ نـــاراحتی می کرد از این که معتـاد است و تریـــاک ندارد. (نمی دانست) چه بکند؟ تا رسیدیم به اراک. در اراک ما را بردند به یک کمپی که در فضای آزاد سیم کشی کرده بودند. سیم خاردار و مراقب داشت. در وسط هم چند تا چادر زده بودند و این محبوسین همه در همان چادرها زندگی می کردند. در یکی از این چادرها هم من تختِ سفری که همراه داشتم نصب کردم. چند روزی آن جا بودیم و هوا دیگر خیلی سرد شد. آن جا سه قسمت داشت و همه را تقسیم کردند به اتاق ها. یکی از آن قسمت ها برای کسانی بود که شخصیت های مسن تر بودند: مثلاً امیرهمایون، دکتر سجادی، سپهبد آق اولی و هیئت در یک اتاق بودند. خیلی از افسرها را آن ها در آن جا نگه داشته بودند: سرهنگ آریانا، سرهنگ باتمانقلیچ از افسرها در یک اتاق بودند… مرا هم یک جایی دادند که با امیرهمایون و دکتر سجادی با هم باشیم. من قبول نکردم که آن جا باشم. گفتم من با راه آهنی ها خواهم ماند. در آن جا دو سالنِ بزرگ وجود داشت. یک سالنی بود که مشترک برای همه درست کرده بودند. سالنِ دیگری بود که کارمندانِ طبقۀ پایین تر بودند. من گفتم من می روم با کارمندانِ راه آهن. برای این که دوستان و همکارانِ من بودند و ترجیح می دهم با آن ها باشم. البته رفتن در آن جا برایم یک مزیت داشت. این بود که من از خیلی کارها معاف بودم. مثلاً ظرف شویی و جاروب کردن و تمیزکردن و غیره نداشتم. آن ها کارهایی را که مربوط به من بود انجام می دادند. سجادی در اتاقِ خودش با آق اولی و علی هیئت و امیرهمایون بوشهری بود. این چهار نفر یک جا بودند. این ها برای خود یک نوکر گرفته بودند که کارهایشان را می کرد: تنظیف و غیره. ولی من در آن جا وضعم طوری بود که بینِ تمامِ راه آهنی ها بودم و درست نبود که استثنا بکنم، مثلاً نوکر بخواهم بگیرم. این بود که با آن ها زندگی می کردم و از این لحاظ هم طوری بود که (وجودِ من) در کمپ مؤثر بود از لحاظِ این که اگر تصمیماتی می گرفتند بودنِ موافقتِ من هیچ وقت انجام نمی شد. مثلاً آن جا ما یک مرتبه اعتصاب کردیم و این ها مجبور بودند مراعاتِ نظر مرا بکنند، چون همراه من ۶۴ نفرِ دیگر بودند و تنهـا صحبت نمی کردم. آن های دیگر همه تنها بودند و یا حداکثر سه چهار نفر بودند… سپهبد زاهدی را برده بودند خارج، گویا فلسطین، ولی متین دفتری آن جا بود. کاشانی را هم می گفتند که در بازداشتِ انفرادی است، ولی ما او را نمی دیدیم… ما آن هایی را که انفرادی بودند نمی توانستیم ببینیم چون به کلّی مجزا بودند، مثلِ زاهدی و کاشانی و غیره. این ها آیا آن جا بودند یا خارج بودند، دیگر ما اطلاع نداشتیم، ولی کاشانی را می گفتند که آن جاست، ولی در بازداشت به طورِ منفرد است. مدتی آن جا بودیم تا اینکه یک روزی آمدند و گفتند که می خواهند بازداشتی ها را بازپرسی بکنند. تمامِ راه آهنی ها را بازپرسی کردند. یک سروانی به نامِ لتپیتر آمد آن جا و مبصر نامی بود وکیلِ عدلیه که مترجمِ او بود و سلطانی که گویا از طرفِ دادگستری بود. این ها آمدند آن جا و از همه سؤالاتی کردند. من فکر می کردم که برای هر کسی یک پرونده ای درست کرده اند و سؤالاتی می کنند که تو تقصیرت فلان است، چنین است، چنان است و نگران بودم که چه چیزی حالا برایمان درست کرده اند. خلاصه چه پخته اند و چه کارمان خواهند کرد؟ ولی وقتی رفتیم در بازرسی، سؤالاتِ پرت و پلایی کردند. مثلاً از من پرسیدند که با فرزین چه کار داشتید شما؟ فرزین عضوِ من بود. یک عضوی بود که آبِ ایستگاه ها زیرِ نظرش بود و گزارش می داد که مثلاً کجا تلمبه اش خراب شده، شکسته باید عوض بشود و از این قبیل مسائل. روزها که می آمد با من صحبت می کرد. این ها خیال می کردند که ما با هم یک تبانی داریم. این جزوِ تقصیرات من بود. البته کار اداری بود… هر دو ایرانی هم بودیم. اصلاً مطلبی نداشتند. بعد فهمیدیم که چرا ما را گرفته اند. چون این ها را گرفتند به عنوانِ اینکه آلمانی می دانند، ولی تمامِ این ها پست های حساسِ راه آهن را داشتند. مثلاًٌ رئیس ناحیه بودند، رئیس خط بودند، رئیس جریه بودند، رئیس حرکت بودند، پست های حساس را این ها داشتند و عمده مطلب که بعداً فهمیدیم این بود که این ها نمی خواستند که میزانِ محمولاتشان را کسی بداند. یادم هست که وقتی از بازداشت آمدم بیرون، اعضای راه آهن برای من تعریف کردند که یک روز جشنی گرفتند در راه آهن و در آن جشن به لوکوموتیو یک تابلو نصب کرده بودند که شش تا صفر داشت. نوشته بود باربری راه آهن امروز به این قدر تن رسیده است که به روسیه فرستاده شده. گویا آن (رقم) پنج میلیون تن بود، اما پنجش را ننوشته بودند. پنجش را خالی گذاشته بودند که خودشان فقط می دانستند.
این ها در واقع از این وضع سوءاستفاده می کردند تا از پرداختِ کرایه ای که باید به ایران می دادند، خودداری کنند. البته در مقابلش این ها قرار بود تمامِ وسایلِ نقلیه ای که آورده اند (لوکوموتیوها و واگن ها، آنچه که می ماند) بعد از جنگ بگذارند برای راه آهن. چون اولاً کشتی به مقدارِ کافی نداشتند که این ها را ببرند و بعد هم دیگر مقداری از آن ها فرسوده شده بود و صرف نمی کرد برایشان. این بود که هر وقت هم صحبت می شد، می گفتند که ما تمامِ این وسایلِ نقلیه را بعداً در اختیارِ راه آهن می گذاریم. حال آنکه یک روزی بخشنامه ای آمد، از طرفِ وزیر راه بود یا وزیر دارایی. حالا یادم نیست. محمود بدر وزیر دارایی بود و صدرالاشراف هم نخست وزیر بود. این ها مذاکره کرده بودند که آنچه از لوازمِ راه آهن و وسایلِ نقلیه و غیره که آورده اند و موردِ احتیاج است نگه داریم و بقیه را هم ببرند. یک بخشنامه صادر شد به تمامِ نواحی راه آهن که صورت بدهید از وسایلِ نقلیه و تأسیساتی که آمریکایی ها آورده اند که چه چیزهایی را لازم دارید و بقیه اش را ببرند. این ها هم به تصورِ اینکه مجانی است صورت ها را خیلی مفصل دادند. بعد معلوم شد که (قیمت) این ها را حساب کرده اند و پولش (به صورت) یک چک از طرفِ وزیر دارایی آن وقت- آن طور که روزنامه ها نوشتند- داده شد به مأمورِ آمریکایی. البته آمریکایی ها که آمدند یواش یواش تمامِ دستگاه های راه آهن را قبضه کردند و آنقدر نفر و افسر و غیره داشتند که تقریباً می توانستند تمامِ راه آهن را بدونِ اینکه به ایرانی ها احتیاجی باشد بگردانند. فقط پست های پائین را برای ایرانی ها نگه داشته بودند، ولی پست های بالا را همه خـودِ آمریکایی ها متصد بودند. بعد از اینکه این بازرسی شد، عده ای را فرستادند به رشت تحویلِ روس ها دادند. ما را آوردند تهران در مریض خانۀ پانصد تخت خوابی که هنوز دایر نشده بود و ساختمانی آماده بود. آنجا را تخصیص دادند به بازداشت های متفقین. به من هم یک اتاق دادند و مرا یک سال و پنج روز آنجا نگه داشتند، در اراک و تهران مجموعاً. در این مدت همیشه حقوق و مزایای ما را دادند و حتی ترفیع هم به همه دادند. استخلاصِ افراد را از طبقاتِ پائین شروع کردند. کوچک ها را اول آزاد می کردند و بعد می آمدند بالاتر. من جزوِ آخرین دسته بودم که آزاد کردند.
بعد از اینکه بیرون آمدم، دیگر نرفتم راه آهن و دیگر از راه آهن زده شده بودم- با آن طرزی که من آن جا کار کرده و جان کنده و زحمت کشیده بودم، این حادثه که برایم رخ داده بود نسبت به دستگاه و همه بسیار بدبین و ناراحت بودم و همیشه فکر می کردم که حق بود دولت از ما حمایت می کرد- آخر در مملکتِ خودمان بازداشتِ خارجی ها شده بودیم.. به هر صورت دیگر به راه آهن نرفتم…» (خاطرات جعفر شریف امامی، ۱۳۸۰، ۶۴- ۷۷).

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.