پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷ شماره ۸۷۹
***
سینا کمال آبادی
مترجم
***
پاییز میرسد، پس قلب مرا بپوشان
با سایهی درختی یا سایهات، مبادا پژمرده شود.
میترسم که گاهی تو را نبینم
که بال در بیاورم و به آسمان بروم
و تو پنهان شوی در چشمی غریبه
که با وداعی تلخ، بسته میشود.
و من سر بگذارم به صخرهها و سکوت کنم.
کلمات را ببر، به دریا بریز.
ماه را سوت میزنم تا طلوع کند
و از ماه
عشقی میسازم بزرگ.
ناکلمات
برگی شبیه یک دست به من تعارف کرد.
دستی شبیه یک برگ دندانهدار به او تعارف کردم.
شاخهای شبیه یک بازو به من تعارف کرد.
بازویم را شبیه شاخهای به او تعارف کردم.
تنهاش را شبیه شانهای
به سمت من کج کرد.
شانهام را به سمت او کج کردم
شبیه تنهی گرهخوردهای.
صدای شیرهاش را میشنیدم، شتاب میگرفت، ضربان داشت
مثل خون.
صدای خون مرا میشنید، از شتاب میافتاد،
مثل شیرهای که بالا میرود.
از او عبور کردم.
از من عبور کرد.
او درختی تنها ماند.
من مردی ماندم تنها.
هیروگلیف
چه تنهایی بزرگی دارد
نیافتن معنا
در آنچه که معنا دارد
و چه تنهایی بزرگی دارد
کور بودن در نور کامل روز
و کر بودن، چه تنهایی بزرگی دارد
در میان تلاطم یک آواز
اما
درنیافتنِ آنچه که معنا ندارد
و کور بودن در نیمههای شب
و کر بودن در میان سکوت مطلق
میشود تنهایی در تنهایی!
در زمستان چه زیبایی!
در زمستان چه زیبایی تو
دشت، خوابیده به پشت، نزدیکِ افق،
و درختان ایستاده از دویدن، از سوز باد زمستان …
سوراخ بینیام میلرزد
نه بویی
نه نسیمی
تنها فاصله است
و عطرِ یخی خورشیدها.
در زمستان چه شفافاند دستهایت!
و کسی نمیگذرد
تنها خورشیدهای سفیدند
که در پرستشی آرام میچرخند
و اندیشه است
که دایرهوار منتشر میشود
و میان درختان طنین میاندازد
دو به دو
چهار به چهار.