خانه » جدیدترین » پروانه ها هم شنا می کنند

پروانه ها هم شنا می کنند

سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۹   شماره ۱۲۹۷

در ستون «خاطرات قابل حمل» یادداشت هایم در حوزه های متنوع فرهنگی، ادبی، مسایل روز و خاطرات نوستالژیک، در روزنامه وقایع استان منتشر می شود.

رضا مهدوی هزاوه

پروانه ها هم شنا می کنند

جمله ای را در اینترنت می خوانم: «اگر من به فکر خود نباشم، چه کسی به فکر من خواهد بود؟ و اگر تنها به فکر خود باشم چه ارزشی خواهم داشت؟ ». در باغ ملی اراک راه می روم. به سینما می روم. «شنای پروانه» را می بینم. به قهوه خانه می روم. چای می نوشم. به بازار می روم. به بانک می روم. پول می شمارم. بـرمی گردم. به طرف خیابان قائم مقام می روم. میوه فروش ها فریاد می زنند. بوی پیاز را حس می کنم. به چیزی که گم شده است فکر می کنم. با هندزفری، بنان گوش می دهم. به میدان شورا می روم.برمی گردم. به خیابان مخابرات می روم. «ای شادی جان، سرو روان کز بر ما رفتی». به باغ ملی می روم. به خیابان ملک می روم. به طلا فروشی آقای طلایی سر می زنم. گپ می زنم.
برمی گردم. به باغ ملی می روم. به خیابان عباس آباد می روم. برمی گردم. از بنان خداحافظی می کنم.
به خـانه می روم. بـــه روی تخت دراز مــی کشم. در می زنند. در را باز می کنم. باغ ملی و سینما و قهوه خانه و بانک ملی و میدان شورا و خیابان ملک و آقای طلایی و بنان در راهرو هستند. راهرو تاریک است. نفس در سینه ام حبس شده است. همه مثل مجسمه ایستاده اند.
بوی پیاز را حس می کنم و نیز بوی قرمه سبزی های مادرم، بوی خانه های آجری سی سال پیش، بوی حیاط خانه ی دایی که پر بود از شمعدانی و خیسی بــاران و صبح زود عید، بوی گل های کاغذی مانده در لابلای کتاب فارسی. گریه می کنم. در را می بندم. بـه آنکـــه گم شده است و می خندید فکر می کنم. به همان «شادی جان». به همان «سرو ِ روان.» شب شده است. برای خودم چای درست می کنم. در تاریکی، به بخار استکان چای نگاه می کنم. بخار به بالا می رود. به سقف. به بالای سقف. به ابر.
مقاله ی «تنهایی و انواع آن»، نوشته مصطفی ملکیان را می خوانم: تنهایی دوازده نوع است. نخستین نوع تنهایی، تنهایی فیزیکی است. «ابوشکور بلخی»، در جواب دوست خود که می پرسد تنها بودی؟ پاسخ می دهد «تنها شدم». یعنی هنگامی که تو آمدی تنها شدم. ملکیان می نویسد بسیـــاری از آدم ها طالب همین نوع تنهایی هستند.
یازده نوع دیگر را می خوانم. روی فرش می نشینم. حضرت سلیمان می شوم. پرواز می کنم. از البرز عبور می کنم. به دماوند می رسم. روی قله ی دماوند، چاهی می بینم. حضرت یوسف، درون چاه، به تنهایی عظیم خود نگاه می کند. به بیابان می روم. تهمینه، مادر سهراب را می بینم.
به آخرین نوع تنهایی فکر می کنم: «چیزی است که از بعد هگل به «از خود بیگانگی» تعبیر می شود. از خود بیگانه شدن به معنای جدایی فیزیکی نیست، حالی است که داشته ایم و امروزه نداریم. مثلا فردی در دوران کودکی، پدرش را خیلی دوست می داشته است ، اما امروزه این حال را ندارد. اگر فرد از اینکه دیگر این حال را ندارد ناراحت باشد، از خود بیگانگی برایش رخ داده است. فراوان هستند کسانی که همسرشان را چنانی که قبلا دوست داشته اند دیگر ندارند و از این قضیه هم شاکی و هم متاسف هستند. هر چیزی که آرزوی پیوند قلبی با آن را داشته باشی اما ادراک کنی که آن پیوند قلبی از بین رفته است، نسبت به آن دچار از خود بیگانگی شده ای…»
ملکیان می نویسد: از خود بیگانگی، عمیق ترین نوع تنهایی است. شب به خیابان می روم. به دیوارها نگاه می کنم. به تابلوی خاموش مغازه ها نگاه می کنم. با خودم زمزمه می کنم. بــه رزم رستم و سهراب فکر می کنم. به وقتی که خبر کشته شدن سهراب، به مادرش تهمینه می رسد:
«به مادر خبر شد که سهراب گُرد
به تیغ پدر خسته گشت و بمُرد
خروشید و جوشید و جامه درید
به زاری بر آن کودک نا رسید
بزد چنگ و بدرید پیراهنش
درخشان شد از لعل زیبا تنش…»

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.