خانه » جدیدترین » پرواز سارها

پرواز سارها

چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۹ شماره ۱۲۸۷

محمد علمدار

روزنــه نگــاهی اسـت نوستالژیک به گذشته ای که با همه سختی ها و مشکلاتش ولی انگار لبریز از مهر و محبت بود. روزنه می خواهد بگوید: قار قار کلاغ، سفیدی برف، طعم می خوش سیب گلاب و قرمزی گیلاس هنوز زیباست و زندگی دوباره می تواند در پشت آپارتمان ها چند میلیــاردی و اتومبیل های لوکس، ساده، خواستنی و زلال و بی شیله پیله باشد.

پرواز سارها

اول فکر کردم اشتباهی آمده ایم. روی صفحه نمایش تصویر یک سرباز شهید انگار داشت به روی حاضرین لبخند می زد، چند پیرمرد به همراه تعدادی زن چادری روی صندلی های ردیف جلو نشسته بودند. صدای موزیک ملایمی در حال پخش و روی صندلی ها به صورت یک در میان با نوار چسب سفید کاغذی علامت هایی به شکل ضربدر گذاشته تا فاصله ی اجتماعی به علت شیوع ویروس کرونا رعایت شود. بر روی صندلی های اولین ردیف یک سرهنگ و یک ستوان ارتشی نشسته بودند که بر شک و شبهه ی من بیش از پیش افزود؛ برای همین به امیررضا گفتم: گمانم مراسم مربوط به رونمایی کتاب نیست و احتمالاً تاریخ یا ساعت را اشتباه کرده ایم. گوشی همراهم را از جیبم بیرون آوردم و پیامهای دریافتی را بازرسی کردم؛ اما نه! انگار همه چیز درست بود. با اینکه سالن کم کم داشت شلوغ و شلوغ تر می شد اما یک جوان خوش اخلاق که از مسئولین برگزاری مراسم بود با احترام از ما خواست برای انسجام بیشتر ضمن حفظ نکات بهداشتی روی صندلی های ردیفهای جلوتر بنشینیم. در جای جدید تسلط بیشتری به سن داشتیم. مراسم هنوز شروع نشده و یک خانم جوان و چادری که به نظرم مجری مراسم بود مشغول سر و سامان دادن به برگه ها و نوشته ها و همچنین مشغول رفت و آمد به پشت صحنه بود. با کمی دقت در اولین ردیف نویسنده ی کتابی را که امروز مراسم رو نمایی آن قرار بود برگزار شود دیدم و به این ترتیب از شک و تردید در آمدم؛ با این حال همچنان جای پرسش برای من و امیر رضا باقی بود؟ پرسش در مورد شخصیتهای حاضر در سالن! از بلندگوها موسیقی هایی از نوع نواهای مربوط جبهه و جنگ پخش می شد که عجیب با تصویر چهره ی مظلوم و متبسم سرباز شهید جفت و جور بود! چون در ردیفهای جلو نشسته بودیم از وضعیت پشت سرمان و افرادی که به تازگی وارد سالن شده بودند خبر نداشتیم! با تلاوت آیاتی از کلام الله مجید و پخش سرود جمهوری اسلامی ایران مراسم به طور رسمی آغاز شد. با توضیحات خانم مجری و خوانش بخش های کوتاهی از کتاب دریافتم موضوع آن مربوط است به زندگی نامه ی همان سرباز شهیدی که تصویرش هنوز داشت به روی مهمانان می خندید! کم کم داشتم شرایط را درک می کردم. گمانم با دعوت صمیمانه ی همان شهید در آن مجلس حضور پیدا کرده بودیم. به قول امروزی ها چند فتو کلیپ به نمایش در آمد و چند نفر از دوستان و اقوام آن شهید در باره ی او و مرام و منش و معرفتش سخن ها گفتند. علی که از دوستان دوران هنرستان است در کنارم نشسته و همچون من او هم محو در سخنان که نه! محو در چهره ی ساده ی شهید بود! با درخواست خانم مجری جناب سرهنگ روی سن رفت. گمان می کردم قرار است شاهد یک سخنرانی با سبک و سیاق نظامی باشیم و باورم نمی شد حضور سرهنگ بر روی آن صحنه شاید نقطه ی اوج این مراسم باشد. او ابتدا میکروفون را از پایه و نگهدارنده جدا کرد و سخنانی از نوع محبت و مهربانی بر زبان جاری ساخت. همراه با حرف ها و تن آرام صدایش کم کم گونه هایم گرم و خیس می شد ! امیر که اخلاقم را می داند زیر چشمی نگاهی به طرفم انداخت و من غرق در حرفهای سرهنگ بودم. سرهنگ از حمله ی نا جوانمردانه ی هواپیماهای عراقی به سایت رادار سوباشی آن هم چند روز پس از پذیرش قطعنامه ی آتش بس توسط طرفین جنگ، سخنها گفت. او گفت: زمانی که برای ادامه ی خدمت به اراک منتقل شده ابتدا دلیل حضورش در اراک را نمی دانسته و بعداً در بهشت زهرا پی به فلسفه و حکمت این موضوع برده. پس از واقعه ی سوباشی جناب سرهنگ در رثای نوزده شهید مظلوم آن پایگاه قصیده ای می سراید و در آن قصیده از تمام آن شهدا نام می برد، اما جناب سرهنگ هرگز نمی دانسته که نام یک شهید را در این میانه از قلم انداخته. او که نام تمام شهدا را با رنگ سرخ در شعرش آورده بوده برای اطمینان بارها و بارها نامهای قرمز را شمارش کرده تا از وجود تمام نوزده نام خیالش راحت شود ؛ غافل از اینکه او تنها نام هجده شهید را در قصیده آورده و نام نوزدهم کلمه ی سوباشی بوده که با احتساب آن در شمارش اسامی سرخ رنگ به عدد نوزده می رسیده! او در سخنانش گفت در آن عصرگاهی هنگامی که در کنار مزار شهدای اراک نشسته بوده ناگاه چشمش بر روی یک سنگ مزار قفل می شود و کلمه ی سوباشی و سربازی به نام جودکی فکرش را سخت مشغول می کند. سرهنگ آن شب شعرش را دوباره بازخوانی و مرور کرده و جای خالی جودکی را در شعر یافته و جودکی و نامش را به دوستانش می رساند. به این ترتیب نام سرباز جودکی در دفتر شعر سرهنگ قرمز و سوباشی سیاه می شود. سرهنگ حالا علت حضورش در اراک را به خوبی می دانست! بعد از این توضیحات سرهنگ شعرش را خواند و چه زیبا هم خواند ! فضای سالن در سکوتی عمیق فرو رفته و حاضرین ، شعر سرهنگ و نام نوزده شهیدی را که حالا جودکی هم در بینشان زنده بود و زنـــدگی می کرد، با هر تپش از قلبشان بر در و دیوار ذهن و فکرشان نقاشی می کردند. نمی دانم چرا اینقدر دلم می سوخت! مراسم به اوج خودش رسیده بود و نویسنده ی کتاب، مرا و ما را با حال و هوای کتاب بیشتر آشنا کرد. کتابی که نامش در آغوش باد بود ! در پشت فرمان تصویر چهره ی تقی و دست خطش از افکارم فاصله نمی گرفت؛ احساس سبکی می کردم و کتاب را ورق می زدم، کتابی که سارها در آسمان شهر و شهریورش مشغول خلق نقاشی بر تابلوی بزرگ و زیبای طبیعت بودند و هر لحظه انبوهشان پر و بال گشوده بر سینه ی باز و ستبر همان آسمان اثری تازه رقم می زد. تقی که دوران سخت خود ساختگی را پشت سر گذاشته و بر حسین که درود خدا بر او باد، سلام رسانده بود، حلقومش هرگز با جرعه ای از آب تانکر که حالا در قمقمه ش بی قرار رسیدن به لبهای تشنه کامان بود، سیراب نشد. خمپاره های شصت بی صدا و آرام همچون کرکسهای گرسنه در پی دریدن قلبهای پاک بودند و تقی همانطور که خواب رهایی می دید در کمرش احساس بی حسی ! می کرد، خاک گرم خاکی رنگ نبود، پاها تکیه گاهی! نمی کردند ، قمقه ی آب، ترکش های خمپاره شصت، خاک گرم و سر و صورت تقی همرنگ خون بودند، تقی در آغوش باد همراه با دسته ی سارها بر پهنه ی آسمان قرمز و آبی شهریور به پرواز در آمده و سرهنگ داشت با بغضی که حال و هوای گریه از سر و رویش می بارید از شهدای سوباشی قصه ی مردانگی می گفت . انگار بهشتم گم شده !!
با شرمندگیِ تمام، تمام و تقدیم شد به روح مقدس شهید تقی مشایخی و تمام شهدای وطنم جناب سرهنگ قاسم جلیلوند واستاد ولاشجردی فراهانی خالق کتاب در آغوش باد .

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.