خانه » پیشنهاد سردبیر » نگاهی به مجموعه‌داستان «تهران در بعدازظهر» نوشته‌ی «مصطفا مستور»/چند روایت نامعتبر درباره‌ی تهران

نگاهی به مجموعه‌داستان «تهران در بعدازظهر» نوشته‌ی «مصطفا مستور»/چند روایت نامعتبر درباره‌ی تهران

یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۹۶ شماره ۵۸۵
****
احمدرضا حجارزاده
وقایع استان
***
یکم/ «تهران در بعدازظهر» نوشته ی مصطفا مستور، مجموعه‌ی کوچکی است از شِش داستان‌ کوتاه با همان رویکرد و مضامین پیشِ پاافتاده که در کتاب‌های دیگرش، به‌تر و پخته‌تر ارائه کرده بود. این‌جا نیز در مجموعه‌ی حاضر،گرچه اغلب داستان‌ها نثری زیبا، روان، سالم و استاندارد دارند و به‌سختی می‌توان بر ادبیاتِ متنِ داستان‌های مستور خُرده گرفت اما اِشکال کار اینست که فقط نثرِ خوب برای یک داستان کوتاه ـ یا بلندـ کافی نیست. معمولن داستان‌هایی به مذاق مخاطب خوش می‌آیند که علاوه بر نثر خوب، از شروع، نقطه‌ی اوج و پایان‌بندی مناسب هم برخوردار باشند. مستور از سه شرط ضروری، به دو تای اول عمل کرده، ولی پای شرط سوم ـ که ضروری هم به نظر می‌رسد ـ در داستان‌هاش لَنگ می‌‌زند. داستان‌های این مجموعه ـ‌ غیر از «چند روایت معتبر درباره‌ی برزخ»ـ‌ با پایان‌های باز، بسته شده‌اند. پایانِ باز نیز به خودیِ خود بد نیست، در صورتی که در دل داستان، شخصیت‌ها و موقعیت‌های بحرانی و دراماتیک آن‌قدر خوب، معرفی و تشریح شده باشند که خواننده بتواند از طریق آنها به تصور و نتیجه‌گیری درست و دل‌خواه خود برسد،که این‌جا عملن اتفاق نمی‌افتد. سرنوشتِ داستان اول که مثل دو تن از شخصیت‌های لایعقلش،گیج‌ و منگ است و حتا تکلیف الیاس که ظاهرن جدی‌ترین فردِ گروه پنج‌نفره است، به‌درستی روشن نمی‌شود. همه‌چیز تار و ناواضح و مبهم است، مانند وضعیت آن آدم‌های مَست پس از خوردن نوشیدنی‌های غیرمجازشان! داستان‌های دوم و سوم کتاب با عناوین «چند روایت معتبر درباره‌ی بهشت» ‌و «تهران در بعدازظهر» ‌هم وضعی نسبتن مشابه با داستان نخست دارند، با این تفاوت‌ که حالا به روابط آدم‌ها و افکار و درونیات‌شان به‌تر پرداخته شده، ولی آن‌چه در این دو داستان، خواننده گانِ علاقه‌مند به آثار مستور را ناامید و دل‌سرد می‌کند، اینست که جمله‌ها و شخصیت‌پردازی‌ها به شدت آشنا و تکراری می‌نمایند و نمی‌توان حرف تازه‌یی در آنها جُست. برای نمونه،«چند روایت معتبر درباره‌ی بهشت»، داستان دیگری از همین نویسنده را از مجموعه‌داستان «چند روایت معتبر» و به نام «… درباره‌ی زندگی» به‌ خاطر می‌آورد؛ داستان پسری افلیج و عقب‌مانده که عاشق دختر هم‌سایه است. این‌جا نیز داستان پسری طاس و مُنگُل با کَله و گوش‌های بزرگ و عاشق مادر و موهای خواهرش! که قرارست برود بهشت. از سویی ‌دیگر، هرچند روایت داستان مطلوب و پُر از لحظات دراماتیک است اما هیچ‌کدام از آن همه جمله‌ی غم‌انگیز و دل‌نشین نمی‌تواند داستان را از برزخ بیتکلیفی نهایی نجات بدهد. خواهرِ «کَله‌کَدو» سه روز پس از ازدواج، خوشحال و خندان با موهای کوتاه‌شده به خانه مادر برمی‌گردد و برادر که داماد را مقصر می‌داند و به او فحش می‌دهد، چشمش به چند ستاره‌ی کوچکِ غرق‌شده در حوض حیاط می‌افتد و خلاص. داستان این‌جا تمام می‌شود، در حالی‌که می‌توانست ادامه یابد یا دست‌کم پایانی جمع‌وجور و منطقی‌تر برای آن منظور کرد. چنین پایانی در آن داستان مشابه دیگر نیز وجود داشت، ولی آن‌جا کاملن در خدمت فضای داستان و بجا و کارآمد بود. در داستان بعدی، با ترسیم چند موقعیت از روابط مردم تهران و عشق‌های‌شان مواجه‌ییم که در یک روز و طیفِ زمانی دوساعته اتفاق می‌افتد.گرچه هیچ‌کدام از رویدادها به یک‌دیگر شبیه نیستند، نقطه‌اشتراکی آنها را در یک خط موازی قرار می‌دهد و آن اَشکی است که پایان هر اپیزود، چشمان کاراکتر اصلی را پُر می‌کند، و عشق به زن‌ها که در همه‌ی آنها بهانه‌ی اصلی این گریه‌هاست. متاسفانه این داستان فقط توصیف چند از هزاران‌ موقعیتی است که نویسنده برای خود انتخاب و روایت کرده و با آن‌که اغلب‌شان تکان‌دهنده و غم‌بارند اما این همه‌ی آنچه در دیدارهای عاشقانه اهالی تهران روی می‌دهد، نیست و می‌توان مثال‌های بیش‌تری برای چنین‌لحظه‌هایی آورد. مثلِ فیلم خنثای «دعوت» ـ ساخته‌ی ابراهیم حاتمی‌کیا ـ که فقط به تصور چند سرنوشت از هزاران زنی که در موقعیت سقط جنین قرار می‌گیرند، می‌پردازد. داستان مستور نیز یک ترسیم‌سازی صرف از آدم‌هایی است که زنی را در زندهگی‌شان دوست داشته‌ و از زندگی با او محروم مانده‌اند و نه بیش‌تر، و این‌جا هم تکرار مکررات است از همان تجربه‌های پیش. بنابراین باید گفت هنوز هم به‌ترین اثر مستور، همان رمان تقدیرشده مشهورش ـ روی ماه خداوند را ببوس ـ است و داستان‌های کوتاه دیگری که زایده شرایط و ذهنیت خلق آن رمان بودند، ولی بس‌که نویسنده شیفته‌ی جهان خودساخته‌ و آرمانی‌اش شد، در همان قالب گیر کرده و انگار اسیر یکی از چاه‌های داستانی‌ خود شده باشد، راه خلاصی از آن نمی‌جوید یا به‌تر که بگوییم نمی‌خواهد از آن جهان دوست‌داشتنی‌اش بیرون بزند و در هوای فُرم‌های داستانی دیگر نفس بِکِشد. مستور بنا بر علاقه‌اش به فلسفه و ذات انسانی‌ خود و شناخت آگاهانه و توقع ایده‌آلش از موجوداتی به نام «انسان»، افکار پیچیده و پریشان ذهنی آنها را به زیبایی هرچه تمام‌تر روایت می‌کند. از طرفی او عاشق و مومن به خداوند مهربان و بزرگی است که نمونه‌هاش را در داستان‌هاش می‌بینیم و همین‌طور زن‌ها،که مستور شیفته‌ی معصومیت و پاکی آنهاست اما او همین شناخت و درک خود از خداوند، انسان و زن‌ را در تمام داستان‌هاش، آن‌قدر ‌تکرار کرده که دیگر همه می‌توانیم سرنوشت و دیالوگ‌های پرسوناژهای داستان‌های او را حدس بزنیم. به‌ این جمله‌ها از کتابِ پیشِ‌رو دقت کنید و ببینید آیا نمونه‌هاشان را در آثار دیگر همین نویسنده نخوانده‌اید:«آدم باس تو هر وضعیتی خوب بمونه»،«سخت‌تر از خودکُشی اینه که خودت‌رو نکُشی»،«من واهمه‌یی ندارم از این‌که هزار بار اعتراف کنم در برابر معصومیتِ سپید و روشنی مثلِ زن، درمانده می‌شوم»،«من با سر سقوط کردم توی چاه عمیقی، توی چاه خیلی عمیقی به اسم سوفیا»،«من همون شب فهمیدم خدایی در کار نیست یا اگر هست توی تهرون نیست»! و غیر از جمله‌های آشنا، برخی لغات نیز یادآور شخصیت‌ها و داستان‌های دیگر مستورند. مثل دختری که در قصه «تهران در بعدازظهر» می‌خواهد برود توی فریزر! و این«توی فریزر رفتن» یک‌سره از داستان «چند روایت معتبر درباره‌ی سوسن» ـ از مجموعه‌ی «من دانای کُل هستم» ـ وام گرفته شده، یا تاکید بر خوب‌ماندن آدم‌ها که پیش‌تر در داستان‌های «روی ماه …» و «هَل مِن مَحیص؟» از مجموعه‌ی «عشق روی پیاده‌رو» هم تکرار شده بودند. حتا اسامی شخصیت‌ها، مدام در دنیای داستانی مستور تکرار می‌شوند که البته این یکی چندان بد نیست، چنان‌که اغلب نویسندهگان بزرگ ایران و جهان، برخی کاراکترهای ثابت خود را در قصه‌های مختلف و با نام‌های یک‌سان به خدمت گرفته‌اند. با این‌حال، بازگشت‌های مستور به داستان‌های خود، رفته‌رفته به نوعی سبک‌ـ‌ و شاید بیش‌تر بازی و سرگرمی‌ـ‌ برای او و علاقه‌مندانش تبدیل شده. مثل تکرار چندباره‌ی یک جمله و پشت سرِ هم که اتفاقن خوب هم جواب داده. در همین‌ کتاب مثلن:«گفتم:«محض رضای خدا چراغ‌رو خاموش کن و بگیر بخواب.» و رو به دیوارخوابیدم. و رو به دیوار خوابیدم. و رو به دیوار خوابیدم».(صفحهی پنجاه‌ونُه) یا تکرارِ زیرِ هم و چندباره‌ی جمله‌های «مردی که روپوش سفید پوشیده بود گفت» و «مردی که عینک ذره‌بینی به چشم داشت گفت» (صفحه‌ی بیست‌وسه).
دوم/ غیر از این، باید تصویر تهران را در مجموعه‌ی حاضر بررسی کرد. تهران به‌عنوان کلان‌شهر و پایتخت یک کشور، می‌تواند سرشار از تنوع آدم‌ها و زندهگی و حوادث و حتا خداها باشدـ که هست‌. خالق این قصه‌ها، خود متولد و ساکن اهواز است، با این‌همه، به لطف سفرهای گاه‌ و بی‌گاهش به تهران، برای سپردن آثار تازه به ناشران تهرانی و برگزاری کارگاه‌های کوتاه‌مدت داستان‌نویسی، به تصویری شخصی از تهران و ساکنانش دست یافته که تاکنون بارها آن را در نوشته‌هاش تجلی بخشیده، ولی این نگاه سیاه و بدبینانه‌ی مستور نسبت به شهر تهران و مردمانش از کجا آمده؟ از دیدگاه او، تهران شهر گناه است؛ شهری‌که در آن آدم‌ها به سادهگی عاشق می‌شوند (عشق به روایت مصطفا مستور)‌، آدم می‌کُشند (به سختی)، زنده گی می‌کنند، تن به هر کاری می‌دهند، از زندهگی سیر و خداوند را منکر می‌شوند! پرداخت و حضور زن‌های خودفروش و خیابانی در داستان‌های او، همیشه از علاقه‌مندی‌هاش بوده. او عاشق معصومییت‌ از دست‌رفته و زنده گی تباه‌شده‌ی این زن‌هاست ـ آیا کسی را سراغ دارید داستان «چند روایت معتبر درباره‌ی سوسن» را خوانده و سوسن را ـ‌ در ذهنِ خود ـ ‌ندیده و عاشقش نشده باشد؟ ـ اما این زن‌ها، این روایات مختلف و پراکنده از آدم‌های تهرانی، همه‌ی واقعییت موجود درباره‌ی تهران نیست و محلِ‌ سکونت چنین ‌زن‌هایی هم، فقط تهران نیست. چه بسا خیلی از آنها تهرانی نباشند و فقط محل زندهگی‌ و کسب‌وکارشان تهران باشد. چه بسا در شهرهای دیگر نیز، وضعییت به‌ همین منوال ـ‌ و شاید بدتر از پایتخت ـ باشد. ارائه‌ی این تصویر تک‌بُعدی از زنان و موقعییت اجتماعی تهران، شاید به نوعی خدشه‌دارکردنِ‌ هویت و توهین به بافتِ انسانی، اجتماعی و فرهنگی پایتخت تلقی بشود. روایاتی که از تهران در قصه‌های مستور می‌خوانیم، در واقع روایاتی نامعتبر و ساخته و پرداخته‌ی ذهن خیال‌پرداز آقای نویسنده است. در شهر درندشت و پُرهرج‌ومرج تهران، روزانه هزاران نفر ـ به معنای واقعی کلمه ـ زندهگی و احساس خوش‌بختی می‌کنند، روزانه صدها معجزه رُخ می‌دهد و وجود خداوند اثبات می‌شود و هنوز خیلی‌ها معنای مهربانی و خوبی را از خاطر نبرده‌اند. چه‌کسی گفته در شهر تهران، خدا نیست؟ آیا کُشته‌شدن یک زن ـ‌ گیرم آن‌قدر عاشقش باشی که دوست داری کُره‌ی زمین را به اسمِ طرف کُنی و شیرجه بزنی توی دست‌هاش، تویِ روحش! (از متنِ کتاب، صفحه‌ی سی‌ونه) ـ‌ می‌تواند دلیل محکمی باشد بر نیستیِ خداوند؟ سیمایی که از پایتخت در قصه‌های مستور می‌بینیم، فقط یک رویِ سکه از اوضاع شیرتوشیرِ تهران است. این، یک بُرشِ کوچک از کِیکِ وسوسه‌کننده‌ی کلان‌شهری است که تُرش و فاسد شده. آیا نمی‌توان امیدوار بود هنوز برخی قسمت‌های این کِیکِ شکلاتی، سالم و قابل‌خوردن باشد؟! با این وجود، چیزی در قصه‌های مستور هست که ما را تا ابد به خوانش خود ترغیب می‌کند و آن، نَه نثر روان و خوشخوان مستور،که دعوت او به خوب‌ماندن، خوبی‌کردن و کشف و ایمان به خداوند در این جهان سخت و سرشار از ناپاکی و پلشتی است. مستور با قصه‌هاش آدم‌ها را نجات نمی‌دهد،که آنها را به صبر و آرامش دعوت می‌کند. درد آنها را چون آرام‌بخشی قَوی برای لحظاتی تسکین می‌دهد تا اگر زشتی‌هایی بر رفتار و گفتار مردم هست ـ که هست ـ مدتی، هرچند کوتاه، جای خود را با نیکی و زیبایی عوض بکنند.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.