یکشنبه ۳۱ خرداد ۹۶ شماره ۵۹۱
***
پیشنهاد کتاب
نام کتاب: سنگی بر گوری
نویسنده: جلال آلاحمد
ناشر: جامهدران
****
احمدرضا حجارزاده
وقایع استان
«هر آدمی سنگی است بر گورِ پدرِ خویش».
این جمله، آیهی نخست و آخر جزء سیویکم از کتاب «فقفیقاع نبی» است؛ جملهیی که ابتدا و انتهای کتاب «سنگی بر گوری» هم آمده اما به راستی اگر انسان، فرزندی نداشته باشد، این جمله چگونه معنا مییابد؟ برای پدربودن به فرزند نیاز است و این همان نیازیست که زندهیاد «جلال آلاحمد» نویسندهی نامدار ایرانی در این کتاب از آن سخن میگوید؛ به تلخی و سختی، با طنزی گزنده.
«سنگی بر گوری» در واقع بُرشی کوتاه و خودنوشت از زندهگی این نویسنده است که در آن به شرح ماجرای تلاش خود و زنش ـ زندهیاد سیمین دانشورـ برای داشتن بچهیی پرداخته؛ بچهیی که بهرغم همهی کوششهای آنها در نهایت پا به زندهگی بیفروغ این زوج نگذاشت تا برای همیشه در حسرت داشتن فرزند باقی بمانند. آلاحمد در این فرصت کمحجم ادبی از خواستن میگوید، از راههای مبارزه با بیوارثماندن. او به درستی و با دقیقترین جزییات و البته با زبان و روایتی به شدت تلخ و آزارنده، از تمام راههایی میگوید که احتمال کوچکی برای بچهدارشدن آنها فراهم میکرد؛ از طبابتهای بسیار و رفتن نزد پزشکان فرنگی و ایرانی و مشاهدهشان در برخورد با هر کدام از آنها،که چه دستگاههایی و چه آدمهایی و چه آزمایشهایی و همه بیفایده، و به قول خود جلال، آنچه از این همه دوندهگی باقی ماند، عذابی سخت و غیرقابلتحمل بود از افتادن به ورطه بیغیرتیِ ناخواسته و سپردن ناموس به دست ناپاک و نامحرم آدمهای هیزچشمی که از پزشکی فقط نام آن را یدک میکشیدند، و بعد تندادن به انواع نذر و نیازها و خرافهها و دواهای خانهگی و سفارشهای خاله و عمه و مادربزرگ و باز هم بینتیجه و دریغ از اندکی افاقه در تغییر شرایط و بهبودی اوضاع و سپس وارسی راههای نرفته. پذیرفتن طفلی به فرزندخواندهگی، نگهداری از بچهی فلانقومو خویش پرجمعیت که دستش به دهانش نمیرسد و مجبورند همهگی در خانهی کوچکی به دشواری زندهگی بکنند، ولی از اینسو، با استناد به نقل قول دخترخالهی مادر آقاجلال، نه فقط حیاط خانه،که زندهگی آنها نیز به شدت خالی از جای یک فرزند است:«تو شهر، بچهها توی خانههای فسقلی نمیتوانند بلولند و شما حیاط به این گندهگی را خالی گذاشتهیید» (صفحهی یازده) و دوباره جستوجوی راهی دیگر. در همه جا و همه حال، هوش و حواس سیمین و جلال حول مساله بچه میگردد؛ شاید بیآنکه خود بخواهند. در عزا و عروسی. در زلزله و حادثه، در گورستان و همیشه در حال مقایسه خود با دیگران، از خواهر فوتشده تا عمقزی گُلبته که او هم بچهاش نمیشد و عاقبت سر از دارالمجانین درآورد.گرچه در این میان، سیمین پِیگیرتر و خواهندهتر از جلال است اما شوهر نیز به واسطه عطوفت و دلسوزیاش برای برآوردن آرزوی همسر، به سادهگی کوتاه نمیآد و به هر دری میزند. آلاحمد ماجرای این سرگشتهگی را برای داشتن و خواستن بچه، در قالبی قصهگون بازمیگوید. با اینحال در تکتک کلمهها و جملهها میتوان ردِ پایی از خشمی فروخورده و بغضی وامانده در گلو از سرِ ناامیدی و ناکامی را پی گرفت.«سنگی بر گوری» در شش فصل متناوب روایت میشود و از همان کلمه و سطر نخست، نویسنده داستان را چنان روایت میکند که گویی برای خواننده درد دل میکند و به زبانی عامیانه و بیتکلف، ولی در عین حال کتابی و ادیبانه. در واقع نثر کتاب چیزی میان این هر دو رویکرد است؛ نه اینست و نه آن. آقاجلال یکنفس حرف میزند، با جملههای پیوسته و بیوقفهیی که مرتب با «وَ» به یکدیگر پیوند میخورند و لابهلای همین روایت سرراست، علاوه بر آنکه از دردِ نداشتنِ بچه میگوید،گاهی یادی میکند از آدمی یا خاطرهیی دیگر و اشارهیی ـ گیرم به اختصارـ دارد به فلانماجرای در خاطرمانده و اینگونه است که کتاب، به نوعی بازخوانی دوبارهی فرهنگ و آداب و رسوم و سنن این شهر و بوم نیز هست. میتوان در آن نشانی از اماکن مقدس و آیینهای ملی و ایرانی یافت که خود جلال آنها را تجربه کرده، حتا همین ماجرای کوربودن اجاق آنها، سبب میشود او با «میکروسکوپ» و واژههای پزشکی بسیار آشنا بشود و این تجربهی تازهی مثل سایر تجربهها و دیدههای زندهگی خوشآیند است.گرچه تا رشتهی اصلی کلام از دستش درمیرود، به خود تشر میزند که «قرار بود مرتب باشم و ماجرا را به ترتیب رخداد بازگو کنم» و حتا وقتی به رویداد و واقعهیی اشاره میکند، نام دقیق شخصِ درگیر در آن قضیه و روز و سال وقوع را در متن نوشتهاش میآورَد تا گفتارش هرچه بیشتر مستند باشد. جالب آنکه او از اشاره به قهر و دلخوریهای زن و شوهری ابایی ندارد. امتیاز ویژهی کتاب،کوتاهبودن فصلها و ضربآهنگ تند آنست که مانع از خستهگی خواننده میشود. آقاجلال تا توانسته از الفاظ ساده بهره برده تا مخاطب درگیر معانی واژهگان نباشد و تنها اعترافهای او را در خصوص دلایل نداشتن فرزند دنبال بکند اما از طرفی، نوشتار «سنگی بر گوری» را میتوان به مقالهیی بلند در باب نداشتن و خواستن فرزند تشبیه کرد. به نخستین جملههای آمده در کتاب دقت بکنید:«ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت اما آیا کار به همینجا ختم میشود؟ اصلن همین است که آدم را کلافه میکند. یک وقت چیزی هست. بسیار خوب هست اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد. بروید ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساختهاند. از حقیقت و واقعیت. دستکم این را نشان میدهند که چرا کمیت و واقعیت لنگ است. عین کمیت ما. چهارده سال است که من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کردهییم. و به نگاه. و گاهی با به روی خود نیاوردن …».
ناگفته پیداست خوانندهی کتاب از همان آغاز خواهد دانست عاقبت در زندهگی جلال و سیمین، بچهیی در کار نخواهد بود. از اینرو آنچه او را به خوانش کتاب تا پایان مجاب میکند، شیوهی نگارش و روایت نویسنده است و البته کنجکاوی برای دانستن فرجام کار،که این زوج چگونه با قضیهی بیفرزندی کنار خواهد آمد، و چه پایان باشکوه اما دردناکی دارد کتاب. عاقبت جلال دلش میگیرد از این همه نشدن و نرسیدن و از باورهای کهن مدد میگیرد:«قدیمیها راست گفتهاند که اگر دلتان گرفت، بروید سراغ اموات، ولی این فقط سراغ اموات رفتن بوده است یا گذری به سنت ملموس؟ و به گذشتهی موجود؟ و به اجداد و ابدیت در خاک؟ و خود را با همهی غمهای گذرا و حقیر در قبال آن همه هیچی کوچکدیدن؟ و فراموشکردن؟».
اینگونه است که آلآحمد راه چاره را در فراموشکردن مییابد و رهاکردن. همهچیز را رها میکند و میرود سراغ پدر متوفاش. در مقبرهی خانوادهگی و مفصل با پدر واگویه میکند:«خوب پدر. میبینی که عجلهیی نیست. در احتیاج تو به نوه داشتن. وانگهی برادرزاده که هست …».
با اینحال وقتی هم که از درد خود با پدر میگوید، یا از بچههای دیگران یاد میکند یا چشمش دنبال بچهی مردم است:«زنی تنها بر سر قبر آن طرف نهر چنان ضجه میزد که انگار شوهرش داماد بوده و از توی حجله یکسره آمده اینجا اما نه. بچهی زنک دورش میپلکید. خوب چه مانعی دارد؟ مگر همه مثل تو عقیماند؟ از توی حجله هم میشود رفت به عالم آخرت و بچه هم داشت. میبینی که در گورستان هم خودت را رها نمیکنی. احمق!».
«سنگی بر گوری» داستان غمباری است که حتا به ضرب و زور تخیل و داستانسرایی نمیتوان برای آن پایان خوشی متصور شد و گرچه برای ما نیز خوشآیند نیست که مطالعهی کتابی اندوهبار را پیشنهاد بکنیم، ولی بد نیست آن را به شیرینی قلم مرحوم جلال آلاحمد بخوانید و لذت ببرید.