خانه » جدیدترین » قطار مرگ

قطار مرگ

شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹   شماره ۱۲۹۸

اگر اهل داستان نوشتن هستید می توانید داستان های کوتاه خود را برای ما ارسال کنید تا در ستون داستانک، آن ها را به نام خودتان منتشر کنیم.

در این شماره داستان قطار مرگ را به قلم محمد حیدری بخوانید:

قطار مرگ

نویسنده
محمد حیدری

فصل۱
«بیا بالا». این جمله ای بود که راننده قطار مرگ به مسافر بعدی گفت، مسافر بعدی پیرمردی ازکشور چین بود. پیرمرد بالا آمد و روی یکی ازصندلی ها نشست و راننده از روی دفترچه اش مسافر بعدی را پیدا کرد. مسافر بعدی از پاریس بود. قطار با سرعت هرچه تمام تر شتاب گرفت و به سوی پاریس رفت. هنوز قطار پر نشده بود و بیشتر صندلی ها خالی بود. پیرمرد چینی که درکنارش مردی ازکشور بنگلادش بود پرسید: «این قطار آخرش به کجا می ره ؟» مرد در جواب گفت:«به بالای بالا». بالای بالا به این معنی بود که به برزخ می ره اما مردگان به خاطر ترس از این کلمه به آن، بالای بالا می گفتند.
راننده قطار بلند گفت: «بـــرزخ که ترس نداره، این کلمه ی مسخره رو نگید.»
پیرمرد چینی گفت: «راننده قطار کیه؟». درجوابش گفت: «هیچ مرده ای نمی دونه. بعضی ها میگن اون فرشته مرگه، بعضی ها میگن اون فقط یک راننده قطاره، هیچکس نمی دونه!».
پیرمرد پرسید: «ما الان مرده ایم؟». مرد گفت: «بله ما دقیقا الان مردیم اما بعضی ها باور نمی کنند البته بعضی از اون احمقاشون- بعضی ها فکر می کنند که دارن به یک سفر تفریحی می رن.»
راننده افزود: «البته بضی هاشون!»
مرد با یک نیشخند ادامه داد: «راست میگه بعضی اینقدر می ترسن که از اول سفر قطرات اشک روی صورتشون سرسره بازی می کنه.»
پیر مرد با تعجب پرسید: «تو این ها را از کجـــا می دانی؟»
مرد جوابش راباخنده داد: «مرا زود تر ســوار کردند به همین دلیل دیگه نمیشه برگردم، الان مدت هاست که من توی نوبتم و به همین سبب تمام اسرار این قطار را می دانم.»
قطار هنوز توی راه بود و چیزی نمونده بود که به پاریس برسیم.

فصل۲
نزدیکای پاریس بودیم کــه راننده با عجله دفترچه اش را در آورد و شروع به تیک زدن کرد، وزیر لب می گفت: «یک، دو، سه و با این زن پاریسی، چهار.»
زن در ایستگاه مردگان ایستاده بود و یک قاب عکس شکسته دردستانش نگه داشته بود. زن صورتی چروک داشت اما جوان به نظر می رسید. می بینید! مرگ هیچ وقت از نظر آدم ها انتخــاب درست را نمی کنه. حتما خانواده این زن می گویند که او سنی نداشته و خیلی جوان بوده.
زن وارد قطار شد و با خونسردی روی یکی از صندلی ها می خواست بنشیند که راننده داد زد: «مسافر بعدی مردی سی و دوساله ازترکیه.»
زن به آرامی از مرد بنگلادشی پرسید: «شما هم لحظه مرگ مرد سیاه پوش رادیدید؟»
زن چرا این جمله را پرسید؟ آیا لحظه مرگ برای همه یکسان است؟ آیا همه یک چیزرا میبینند؟ یک چیز را حس می کنند؟
مردبنگلادشی جوابش را با تکان دادن سر تایید کرد و پرسید:«تو چطور به قطار پیوستی؟»
زن جواب داد: «من درحین رانندگی خبر مرگ مادرم راشنیدم و همان موقع یک ماشین از پشت به من زد وتعادل ماشین به هم خورد وهمان موقع یک مرد سیاه پوش به من یک بلیط قطار داد که پشتش آدرس ایستگاه واسمم را نوشته بود.»
وی افزود: «راستی مادرم را نمی بینم او کجاست؟»
راننده گفت: «احتمالا با قطار سالمندان میاد. اینجا مسافران دوازده تا شصت ساله است، یک تا یازده و بالای شصت قطاراشون فرق داره.»
به نظر شما چه کسی این بلیط ها را صادر می کرد؟ چه کسی شیوه مرگ را انتخاب می کرد؟ حدود نود درصد مردم می گویند خدا، شما هم بگویید خدا.

فصل۳
پیر مرد چینی از مرد بنگلادشی پرسید: «که خودت چگونه به قطار پیوستی؟»
در جوابش گفت: «در کشورم سیل آمد ومن به هرنحوی از سیل به همراه خانواده ام جان سالم به در بردیم.اما گفتم که مرا زود سوار کردند، همان موقع قلبم درد گرفت و بلیط را گرفتم.»
تمام این آدم ها مرگ های مختلفی داشتند و هرکدام یکجور مرگ را در آغوش گرفتتند.
اگر شما وارد یک قطار واقعی دردنیای واقعی شوید هرکدام مقاصد مختلفی دارند اما در این قطار نقطه مشترکی که تمام مسافران دارند این است که مقصد تمامی آن ها یکی است.

فصل۴
به ترکیه نزدیک می شدیم مردی سی و دوساله که معلوم نبود که چگونه بلیط را گرفته بود وهنوز داستان او را نشنیده بودیم.
وقتی به یکی از ایستگاه های قطار مرگ رسیدیم، مردی باقامت بلند، چهره ای بشاش و موهایی جوگندمی در ایستگاه منتظر بود و هنگامی که سوار قطارشد و روی صندلی کنار راننده نشست و هیچ نگفت و هرکه درباره داستانش از او پرسید جواب نداد. و ناگهان بلند شد و آمد کنار من نشست.
«اهای تو؟» مرد بنگلادشی بود، داشت مرا صدا می زد.
جوابش را بدهم یا ندهم؟ داستانم را بگویم یا نگویم؟ خودمم هم نمی دانم.
مرد بنگلادشی دوباره جمله اش را تکرار کرد و من با پتِ پتِ گفتم: «م….ن ؟»
«اره با توام، می گم تو از کجایی ؟»
من گفتم: «من ایرانی ام. روزی در کشورم، زمین شروع به لرزیدن کرد و خمیازه کشید و من و ماشینم با هم بلیط را گرفتیم.»
همه زدن زیر خنده. درد های من بـــرایشان خنده دار بود یا لحن حرف هایم بوی خنده می داد، هرچه که بود من خوشم نیامد. من از مرد ترکیه ای با آرامش داستــان بلیطش را پرسیدم و او از آن مرده هایی بود که حسابی ترسیده بود .
او با ترس جواب من را داد: «من در هواپیما بودم، نمی دونم چه شد ولی یکدفعه، مهماندار برای من یک بلیط طلایی رنگ آورد. و همان موقع هواپیما سقوط کرد.»
با خود فکر کردم چقدر شیوه های مرگ بسیاری وجود دارد، زلزله، جنگ، سقوط، خودکشی و….
به نظر شما اگر شیوه مرگ یکسانی در جهان وجود داشت چه می شد؟ هیچ! فقط ترس آدم ها از مرگ کمتر می شد یا اگر زمان مرگ همه آدم ها یکی بود چه اتفاقی می افتاد؟ هیچ! فقط آدم ها زمان بیشتری داشتند که کنار یکدیگر باشند.
ای کاش یک نفر بود که در این چاه عمیق مرگ، چراغی روشن می کرد.

فصل۵
آیا برای شما هم سوال شده که چــرا زبان هم را می فهمیم با اینکه یک نفر از چین هست و یک نفر از پاریس، درجواب سوالتان باید بگویم که وقتی کسی می میرد زبانی با عنوان زبان مردگان به طور کامل در ذهن این افراد آموخته می شود برای همین است که ما زبان یکدیگر را می فهمیم.
راننده دوباره با همان لحن همیشگی اسم مسافر بعدی و ملیتش را گفت، مسافر بعدی اهل سرما بود، یعنی اهل قطب شمال بود. چه جالب مرگ به آن سر دنیا هم رحم نکرده، وقتی در راه بودیم مرد ترکیه ای به شدت ترسیده بود چون هیچ پیش زمینه ای درذهنش درباره ی «بالای بالا» یا همان برزخ نداشت گاهی ناخنش را می جوید،گاهی انگشتانش را در هم گره می داد و به یک جا خیره می شد.
ازش دلیل ترسش را پرسیدم او در جوابم گفت: «نمی دانم،اصلا نمی دانم، اگر به بالای بالا برسیم چه می شود؟…»
ناگهان راننده قطار حرفش را قطع کرد و گفت: «هیچی، فقط منتظر می مانیم تا….»
حرفش را ادامه نداد انگار از گفتن چیزی خودداری می کرد، نمی دانم، شاید اجازه گفتن ادامه این حرف را نداشت و باز هم همان سوال همیشگی، چه کسی این اجازه را صادر می کرد؟
به قطب شمال رسیدیم با اینکه مرده بودیم اما باز هم برخی حس ها روی ما اثر داشت مثل سرما، سرمایی که آنجا داشت حتی مرده ها هم از سرما یخ می زدند.
به ایستگاه که رسیدیم یک اسکیمو با صورتی همانند گچ با هراس وارد قطارشد و حتی از شدت ترس یک لحظه پایش لغزید و تنها جمله که گفت این بود: «بلیطم را گم کردم.»
راننده قطار پایش به کف زمین چسپیده بود و هیچ نمی گفت و همان گونه که بهت زده به او نگاه می کرد، ناگهان به سوی او دوید و از قطار بیرونش کرد و بعد درب را بست و به سوی مسافر بعدی حرکت کرد.
چرا راننده قطار این کار را کرد؟ یعنی کسی که بلیطش را گم کند دیگر نمی تواند سوار قطار شود؟ چرا؟

فصل۶
وقتی که اسم مسافر بعدی توسط راننده قطار اعلام شد من از جایم با کمی ترس برخاستم ودلیل این حرکت را از سوی راننده قطار پرسیدم راننده قطار با عصبانیت گفت: «این یک قانونه.»
درجوابش گفتم: «چه قانونی ؟»
او در جوابم پاسخ داد: «هرکس که بلیطش را گم کند، اول اینکه دیگر سوار قطار نمی تواند بشود، دوم اینکه اگر بهترین آدم دنیا هم باشد و هیچ گناهی نداشته باشد، اهل جهنم است.» بعد از این حرف تقریبا تمام مسافران بلیط خودرا چک کردند. تا مبادا بلیطشان گم شده باشد.
مسافر بعدی از آفریقای جنوبی بود، پس از چند ساعت سفر خسته کننده به آفریقای جنوبی رسیدیم، مردی صورتی آفتاب سوخته، بدنی نحیف و لاغر وارد قطار شد و روی یکی از صندلی ها نشست، هنوز داستان او را نشنیده بودیم.
سرانجام مرد بنگلادشی زبان باز کرد و دلیل مرگ او را هم پرسید، در پاسخش گفت: «من در جنگل های آفریقا با خانواده ام کار می کردم، با آن ها قایق چوبی می ساختیم و به توریست هایی که به آنجا سفرکرده بودند اجاره می دادیم، روزی دو نفر از توریست ها که بیشتر برای عکس گرفتن آمده بودند تا دیدن جنگل، از من خواستند که با گوشی خودشان از آنها عکس بگیرم، من هم گوشی را گرفتم و پشت به رود خانه ایستادم که همان موقع بلیط را گرفتم.»
مرد بنگلادشی در پاسخش گفت: «چجوری.»
مرد درجوابش تنها یک کلمه گفت: «تمساح.»
یک دفعه زدم زیر خنده، نتونستم جلوی خنده ام را بگیرم، شاید ناراحت شده باشد شایدم نشده باشد.
حالا خنده آن ها را موقعی که شیوه مرگم را توضیح دادم درک کردم.

فصل۷
کم کم قطار داشت پر می شد و ما به بالای بالا نزدیک ونزدیک تر می شدیم، در میان را در این فکر بودم که بعضی مرگ ها چقدر خنده دار است و به نظر من نباید افرادی که به بعضی شیوه های مرگ می خندند را سرزنش کرد، برعکس باید آن ها را درک کرد چون این خنده از سوی ترسی است که مبادا ما هم اینگونه بمیریم.
بعضی ها دوست دارند با افتخار بمیرند مثلا در راه میهنشان درراه دفاع از خانواده شان یا هرچیز دیگری که مردم با شنیدن آن ها سکوت کنند.
در این فکر بودم که ناگهان قطار ایستاد و راننده گفت که پیاده شویم، وقتی از قطار پیاده شدم، سرمای عجیبی کل بدنم را فرا گرفت که یا از استرس و اضطراب بود یا از هوای آن جا، نمی دانم اما خیلی سرد بود.
ناگهان راننده گفت: «اینجا یکم پیاده روی دارید، بعد به یک پلی می رسید که اگر از آن رد شدید که شدید، اما اگر نشدید دیگر خدا داند.»
این را که گفت ترس تمام وجودم را فرا گرفت و با ترس و لرز به راه خود ادامه دادم.
وقتی به پل رسیدیم پایم از تعجب به زمین چسپید.
پلی باشکوه ازجنس سنگ و زیبایی تمام عیار آنجا بود. همگی باهم از روی پل رد شدیم و من چشمانم را بستم وفقط صدای فریاد می شنیدم، حس کردم که یکی یکی افراد بغل دستی ام دارند از پل سقوط می کنند و صدای فریادشان سر به فلک می کشید. در همان موقع بود حس کردم جنس چیزی که من روی آن قدم گذاشته بودم تغییر کرد، درسته من از روی پل عبور کردم و در کنارم فقط آن مرد آفتاب سوخته بود.
و اینک معمای مرگ برای من حل شد.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.