یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۹ شماره ۱۲۹۹
امروز نه آغاز و انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.
زهرا سلیمی
فریاد یخ
ترس نهایت در چشم ها نمایان میشود اما بیش از همه در وجودت ریشه میکند و خفته و پنهان میشود. خوابی سبک و خرگوشی دارد. فقط کافی است تا تلنگری به او بخورد به سرعت هوشیار میشود و ریشه میگستراند و به تار و پود چنگ میاندازد ، نفس را در سینه حبس میکند و صدا را خفه میکند و اگر کمی میدان بدهی لرزه و رعشه به سلول سلول بدن میاندازد. اما از کجا آمده است که این چنین خانه زاد شده و جایگاه امنی برای خود یافته است.
هیچ کس نمی داند چگونه و چه زمانی، ترس مانند سایهای در درونش و به قالبش درمیآید و هر گاه کور سو نوری بر او بتابد نمایان میشود سایه ایی که از خود اصلی بزرگتر و وهم انگیزتر است اگر چه آرام میآید اما به نیرو در وجود جلوه میکند و چنان قالب تهی میکنی که خود نیز باور نداری این چنین درونت آشفته شود و اختیار کلام را نیز از دست بدهی.
روزهای پایانی تابستان بود پدرم مرد بیابان و صحرا و آفتاب سوزان سر ظهر بیابان بود. این گرمای صلات ظهر بر مغز و استخوانش نفوذ میکرد و شب های تابستان هر چند آب خنک میخورد باز آن عطش سیری ناپذیریش برای آب یخ پایانی نداشت و به قول خودش جگرش در حال پریدن بود.
آسمان با نور مهتاب، سایه روشنی داشت نه به آن روشنی مهتاب و نه به تاریکی ستاره باران، کمی روشنایی خفته در تاریکی داشت. سفره شام را باید مثل همیشه از قبل مهیّا می کردیم. تابستان شام را در ایوان جلو اتاق نشیمن میخوردیم عصر که میشد ایوان را آب پاشی میکردیم و بعد جاروی نرمی بر آجرهای مربعی آن که کمی از هم فاصله داشتن میزدیم و بوی آشنای نفس کشیدن خاک از لابلای آجرهای کاهی رنگ در فضا میپیچید بوی نم و طعم و حس شیرین و گسی که اگر سالها نیز بگذرد هر بار در هر کجا آن بو را استشمام کنی هزاران هزار خاطره تلخ و شیرین برایت تداعی میشود. بعد از آن یک گلیم نازک با راه های پهن زرشکی، مشکی پهن میکردیم و سماور را کنارِ درِ اتاق نشیمن میگذاشتیم یک جفت استکان و نعلبکی را توی سینی برنجی دور کنگره ایی جلو آن میگذاشتیم. قوری گلسرخی درگوشه سینی لب کنگره ایی در کنار یاران همیشه همراهش در انتظار تا بر سر آتشِ سماور با چای آشنا دم بکشد و عطر و بوی آن پس از یک شام نه چندان مفصل تن خسته پدر را جلا دهد. چهار کاسه روی و هشت تا قاشق و یک گوشکوب چوبی کنار سماوربود. یک سفره پارچهایی که چند عدد نان خانگی را مادرم با دقت آب میزد تا خمیر نشود و به سفره بچسبد روزی و برکت شام آن شب بود. وسایل ِ مختصر شام را کنار سماور میگذاشتیم. در نهایت دیزی کوچک آبگوشت که بخار برخاسته از آن نوید یک غذای دلچسب را میداد. همه چیز برای یک شام ساده و گپ وگفت کوتاه بین پدرم و برادرها و گاهی صحبتهای درگوشی و خنده های ریز ریز برادرها مهیا بود.
هنوز سفره پهن نشده بود؛ اما همه چیز برای یک شب تابستانی به یاد ماندنی آماده بود. مادرم کاسههای آبگوشت را به ترتیب کنار دستش چیده بود و با دقت در حال پر کردن کاسهها از آبگوشت رنگین با دانههای ریز فلفل و گوجه بود، دست ها به کار شد هر گوشه سفره در دست یکی باز شد. پدرم دستش به سمت کاسه آب رفت و با اشتها برای رفع تشنگی اش آن را به لبهایش نزدیک کرد هُرم گرمای نیمروز تابستان هنوز در آب بود و خنکی که پدر انتظار داشت را فراهم نکرد. پدرم چشم گرداند و گفت: « والله صد رحمت به آب حمام!» آب آن را به حیاط پاشید و کاسه را به سمت من گرفت و دست در جیبش کرد و سکهای بیرون آورد و کف دستم گذاشت و گفت: « بُدو روله، یک تکه یخ بِخر و بیا…»
بی هیچ حرف و سخنی کاسه را گرفتم، کلامی برای اعتراض یا سرپیچی از سخن پدر نداشتم. پدرم مستبد نبود؛ این من بودم که شهامت اعتراض کردن را نیاموخته بودم. کاسه در دستم بود، با نگاه به مادر و خواهرم به سمت حیاط رفتم و با تردید و دودلی دور حوض چرخیدم و نگاهم به تاریکی دالان منتهی به کوچه افتاد، با چشمانم می خواستم تاریکی را بِبُرم و شاید روشنایی را از دل آن بیرون بکشم ولی این محال بود؛ چرا که ترس از تاریکی بر من غلبه کرد و مانند پردهای ضخیم جلوی چشمانم را گرفته بود سکه را درون دستم مشت کرده بودم و کاسه را محکم در دست دیگر نگه داشته بودم، در خیالم به آن جان دادم و با فکر کودکانهام با خود اندیشیدم که کاسه همراه من است و با هم از تاریکی خواهیم گذشت اما ترس قویتر و برندهتر از این حرفها بود و غلبهاش چنان بود که دستانم با وجود همراهم(کاسه روی) شروع به لرزیدن کرد و کاسه زودتر از من خودش را باخت، از دستم خودش را رها کرد و بر سنگفرش کف حیاط افتاد، در سکوت شب چنان صدایی داد که پژواک آن در دالان نیز شنیده شد؛ او فریاد خود را زد. در آنی سکه نیز خودش را از مشتم رها کرد و چرخید و چرخید و در گوشهای پنهان شد. اما من حالا لرزه از دستانم به آروارهایم و شانههایم افتاد و در همان ابهام و گنگی و ترسی که از تاریکی بر وجودم مسلط شده بود صدایی از حنجره بیرون آمد که برای خود نیز آشنا نبود؛ صدای فریاد از غلبهی ترس که بر همه جانم در لحظهای ریشه دواندهبود؛ در همان حال با تمام درماندگی با صدایی لرزان وخفه به گونهای که فقط خودم شنیدم؛ گفتم: «من میترسم!» پس از آن فراری به سمت ایوان و تنها چیزی که اندکی میتوانست قرار و آرامش به من ببخشد این بود که خود را در پناه دیوارِ ایوان پنهان کنم و خودم در ابهام آن لحظاتی که گذشته بود خیره به دیوار ماندم خود را پشت سر مادرم پنهان کردم. در آن شب تابستانی گرم، چنان سرد و یخ کرده بودم که نمی شد باور کنی ترس چنین، گرما را از رگهایم بگیرد و لرزه بر آروارهایم بیندازد و با گریهای بر پشت شانه مادرم آرام شدم. از پناه شانهی مادرم، چشمم به برق چشمان پر مهر پدرم افتاد که رگهای از پشیمانی در آن موج میزد…