خانه » جدیدترین » عید با طعم قرص جوشان

عید با طعم قرص جوشان

چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۸ شماره ۱۲۵۱

روزنه نگاهی است نوستالژیک به گذشته ای که با همه سختی ها و مشکلاتش ولی انگار لبریز از مهر و محبت بود. روزنه می خواهد بگوید: قار قار کلاغ، سفیدی برف، طعم می خوش سیب گلاب و قرمزی گیلاس هنوز زیباست و زندگی دوباره می تواند در پشت آپارتمان ها چند میلیــاردی و اتومبیل های لوکس، ساده، خواستنی و زلال و بی شیله پیله باشد.

محمد علمدار

عید با طعم قرص جوشان

اوایل اسفند ماه بود و مردم کم کم خودشان را برای استقبال از سال نو آماده می کردند. آن شب دکتر عزیز الهی به پدرم گفت: نترس علی، پسرت سرما خورده، اگر دواهایش را سر موقع بخورد، یکی دو روزه خوب می شود. سوزنش را هم برو از آقای اخوان بگیر، بیار بده منوچهر خان الآن برایش بزند. پدرم نمی دانم در گوشی به او چه گفت که نزدیک بود از خنده روده بر شود آن خدا بیامرز. با اینکه اسفند ماه بود و هوا رنگ و بوی بهاری داشت ولی آثار برف و یخ هنوز در گوشه و کنار کوچه پس کوچه های محله های قدیمی شهر مثل گذر شیخ الاسلام، کوچه راستین و کوچه بارو قلعه، به چشم می خورد. جای سوزن درد می کرد و یا شاید هم در عالم بچگی، خیال می کردم درد می کند! از خیابان حاجباشی گذشته بودیم، ابرهای آسمان شب دیگر سـرخ و سفید نبودند و بــاران نم نم می بارید، ماشین باری پلاستیکی زرد و قرمز بزرگ را در حالی که در آغوش پدرم بودم دو دستی و محکم چسبیده بودم. سرم را که روی شانه پدرم گذاشتم صدای نفس نفس زدن و بوی سیگارش را احساس کــردم. نمی دانم چرا بوی سیگارش را دوست داشتم، در آغوش پدرم و در زیر نم نم بارانی که بی دریغ می بارید دلم می خواست هر چه زودتر به خانه مان که آن وقت ها در کوچه یخچال روبروی مقبره آیت الله سلطان بود برسیم تا من بتوانم یک قرص جوشان را که به آن قرص کانادایی می گفتیم داخل لیوان آب بیاندازم و نوش جان کنم !

حباب های حاصل از تجزیه قرص جوشان که مثل جسدی بی جان در کف لیوان افتاده بود رقص کنان و با شتاب خودشان را به سطح آب لیوان می رساندند و همینطور که از حجم و وزن قرص کاسته می شد بر رنگ نارنجی آب داخل لیوان افزوده می گشت و دست آخر لاشه ی سبک و کوچک شده ی قرص جوشان به روی سطح آب آمد درست مثل جسدی که به روی آب می آید!

در مورد داروخانه های قدیمی اراک اگر حافظه ام درست یاری کند، به یاد دارم که داروخانه جاوید به مدیریت مرحوم اخوان در خیابان حصار، داروخانه اطمینان به مدیریت دکتر جلالی در خیابان حصار نزدیک ورودی بازار، داروخانه تخت جمشید در خیابان امام تقریباً روبروی خیابان حاجباشی، داروخانه نگین در ابتدای خیابان ادبجو یا دروازه مشهد، داروخانه دکتر صباحی در ابتدای خیابان عباس آباد روبروی پاساژ اسلامی، داروخانه های شبانه روزی یکی در پاساژ مرکزی واقع در خیابان مخابرات فعلی و دیگری در خیابان امام تقریباً روبروی سینما قصر طلایی قرار داشتند.

احتمال دارد نام داروخانه هایی را در این نوشته از قلم انداخته باشم که دلیلش البته ضعف حافظه و نقصان اطلاعاتی نگارنده است. بگذریم ! آن روزها بیمارانی که سر و کارشان با دکتر الهی و یا دکتر مرادیان می افتاد، اکثراً داروهای خود را از داروخانه ی جاوید که مالک و مدیر آن مرحوم حاج رحمت الله اخوان بود و یا از داروخانه ی اطمینان به مدیریت دکتر جلالی تهیه می کردند. در آن دوران پزشکانی همچون دکتر الهی و دکتر مرادیان به قدر کفایت برای بیماران دارو تجویز می کردند و از پر کردن نسخه ها با نام داروهای جور واجور خودداری می کردند و برای همین هم بود که مجموع هزینه ی داروهای بیمارانشان نهایتاً سر به ده تومان نمی زد و این در حالی بود که در همان دوران بودند پزشکانی که هزینه نسخه بیمارانشان تا هفتاد، هشتاد و یا صد تومان هم می رسید.

اولین ساختمان یا ساختمان های پزشکان در اراک ساخته شده و یا در حال ساخت بود و به این ترتیب وجود داروخانه در داخل و یا در مجاورت آن ساختمان ها امری ضروری می نمود و این بدان معنی بود که با وجود پزشکان متعدد با تخصص های رنگا رنگ و حجم زیاد مراجعه کنندگان و بیماران، کار و بار داروخانه هایی که در آن مراکز دایر می گردید سکه می شد! با این استدلال بود که عده ای از نزدیکان مرحوم اخوان به او پیشنهاد دادند محل داروخانه را از جای قدیمی خودش در خیابان حصار، به نزدیکی یکی از این ساختمان های تازه تأسیس منتقل نماید امــا این توصیه ها و پیشنهادها بنا به دلایلی که از نوع مادی و زمینی نبودند هیچگاه مورد قبول آن مرحوم واقع نشدند.

پیرمرد نا بینا چند بسته کبریت ، چند تایی بادبزن حصیری، چند تایی پشه کش پلاستیکی سبز و سرخ و چند تا جارو به همراه داشت و در حدفاصل دهانه ی بازار و خیابان قائم مقام فعلی مشغول دست فروشی بود. او یک عینک ذره بینی خیلی قوی برچشم داشت که قاب مشکی و مستعمل آن را به وسیله یک کش دولا دور کلاه نخی مشکی و رنگ و رو رفته اش چرخانده و روی چشمان نابینا و کم بینایش ثابت کرده بود و از پشت آن چشمانش دو سه برابر اندازه واقعی دیده می شد، ریش های سفید و نامنظمش تا روی بالاترین دکمه لباس ضخیم خاکی رنگش امتداد داشت، عصای سفید را در لا به لای انگشتان دست راستش می فشرد و به کمک آن راهش را در پیاده رویی که با تمام پستی و بلندی های آن آشنا بود، ادامه می داد. او بادبزن ها، کبریت هـا، پشه کش ها و جاروها را درون یک کیسه ریخته و بند آن را به دور گردنش آویخته بود با این حال با دست چپش مواظب بود از درون کیسه چیزی به روی زمین نیفتد و البته هر از گاهی با دست راستش همچنان که عصای سفید را نگاه داشته بود، کیسه را بـه سینه اش می چسبانـد !! و در حالی که با کفش هـــای زهوار در رفته اش به آهستگی و با احتیاط راه می رفت، با صدای ضعیفش بی وقفه اجناس درون کیسه! را تبلیغ می کرد و می گفت: بادبزنه! جارو. به غیر از او چند پیرمرد و پیرزن نابینا و بی بضاعت دیگر در اراک زندگی می کردند که برای مرطوب یا چرب نگــه داشتن پلک هایشان مجبور بودند از نوعی پماد چشمی استفاده کنند که به خاطر موقعیت مکانی و البته به دلیل خصلت و مرام صاحب داروخانه، تمام آنها مشتری پر و پا قرص داروخانه جاوید بودند و در سر موعد مقرر با مراجعه به داروخانه پمادهایشان را به صورت مجانی از مرحوم اخوان دریافت می کردند! در برابر پیشنهاد نزدیکان، مبنی بر انتقال داروخانه به نزدیکی ساختمان پزشکان مرحوم اخوان با خودش می اندیشید اگر محل داروخانه را تغییر دهد آنوقت پیرمردان و پیرزنان محتاج، داروهایشان را از کجا باید تهیه کنند؟! آخر آنها و عصاهایشان به مسیر خیابان حصار بد جور عادت کرده بودند و گوش هایشان عجیب عاشق شنیدن صدای آب زلال جوی خیابان حصار بود و مرحوم اخوان نمی خواست آنها را در کوچه و خیابان های شهر سرگردان ببیند! آن روزهــا استدلال ها و تحلیل ها خیلی وابسته به پول و ثــروت نبـــود! نمی گویم پول و ثروت مهم نبود، نه! پول و ثروت همیشه مهم بوده و هست اما در مرام انسان های بزرگ پول تمام مسئله نیست و مرحوم اخوان یکی از این آدم ها بود که در کنار دکتر الهی، دکتر مرادیان، دکتر جلالی و دیگر بزرگان دست به خیر شهر، همیشه دستی در کار خیر داشت و کم نبودند بیمارانی که داروهایشان را از آن مرحوم به صورت رایگان دریافت می کردند.

چند روز قبل سری به داروخانه جاوید که امروزه به فروشگاه لوازم و تجهیزات پزشکی جاوید تغییر کاربری داده، زدم. قاب عکس مرحوم حاج رحمت الله اخوان جایی بر روی دیوار جا خوش کرده و تو گویی آن مرحوم از درون قاب عکس سیاه و سفید ناظر بر احوال شهر اراک و خیابان حصار با آن جوی آب زلالش می باشد. خیابان حصار این روزها عجیب بی قرار صدای گام های دکتر الهی، دکتر مرادیان، حاج رحمت الله اخوان، منوچهرخان و مردان و زنان پاک و با صفایش می باشد و سنگ فــرش پیاده روها و قامت خسته در و دیوار و درختان خیابان حصار بد جور دلتنگ صدای ضعیف پیرمرد کبریت فروش و صدای عصاهای درب و داغان پیرمردان و پیرزنان نابینایی است که برای گرفتن پماد چشمی رایگان، آهسته و پیوسته و گاه دست بر دیوار می خواهند خودشان را به داروخانه جاوید برسانند.

بوی عید به مشام می رسید ، مادر خوشحال بود و ما بچه ها تا لحظه تحویل سال بخواهد از راه برسد ، چندین بار کت و شلوارهای چهارخانه، بلوزهای کاموایی پر نقش و نگار و کفش های شبروی مشکی خودمان را که پدر از کاسب های با انصاف بازار برایمان خریده، پوشیده و تیپ و قیافه خودمان را در داخل آینه قدی کمد ارج ورانداز کرده ایم. قوطی قرص جوشان ویتامین سی که پدرم از داروخانه جاوید برایم خریده در دستان عرق کرده ام بی قرار چیزی غریب بود! چیزی مثل آرزوی شنیدن دوباره صدای تپش قلب های مهربان یا حس دلتنگی برای دیدن پیرمرد کبریت فروش بر سر کوچه سعدی و شنیدن صدای ضعیفش وقتی که می گفت: بادبزنه! جارو!…. از آن سال ها و آن روزها انگار قرن هاست که می گذرد اما آب زلال هنوز در جوی خیابان حصار جریان دارد و من با شنیدن صدای زمزمه ی دلنشین آن اسیر بغضی گلوگیر می شوم و با یاد آوری دوران یک رنگی ها، بیشتر از هر زمانی دیگر بی تاب پر و بال گشودن در هوای سادگی ها می شوم. هوایی که در آن بتوانم هم نفس آدم های ساده و مهربان و بی ادعا باشم. آدم هایی مثل پدرم، مادرم، دکتر الهی، حاج آقا اخوان و همه خوب های با مرام شهر و دیارم.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.