یکشنبه ۱۶ خرداد ۹۵ شماره ۳۴۱
گروه فرهنگی-وقایع استان:
«اریک امانوئل اشمیت»،این نمایشنامهنویس و داستاننویس شهیر فرانسوی را در کشور ما با نمایشنامههایی مانند «خرده جنایتهای زناشوهری»، «مهمانسرای دو دنیا» و «نوای اسرارآمیز» میشناسند. حال آنکه او داستانهای کوتاه و بلند مهمی نیز نوشته و منتشر کرده که برخی از آنها را میتوان در شمار بهترین کتابهایی که پیش از مرگ باید خواند، دستهبندی کرد. از جمله داستان «موسیو ابراهیم و گلهای قرآن» که بهحتم یکی از گزینههای ما برای معرفی خواهد بود اما کتابِ «یک روز قشنگ بارانی» ترجمه شهلا حائری که مجموعهیی کوچک و خواندنی از پنج داستان کوتاه به قلم اشمیت است، از یک منظر بسیار دارای ارزش و اهمیت است و آن اینکه امانوئل اشمیت در این کتاب با نثری ساده و بیپیرایه، داستانهایی دربارهی امید به زندگی و خوشبینی روایت میکند؛ داستانهایی که قهرمان همهی آنها زنانی هستند با خلقیات گونهگون و همه در پیِ یافتنِ معنای زندهگی و شناختِ حقیقت خود.در هر کدام از داستانها، موضوع شک و بدبینی و بدخلقی به طریقی مطرح میشود،که البته با شخصیتپردازی و فضاسازی هنرمندانه و کمنظیر خالقِ این آثار،در نهایت به سرنوشتی نیک و تغییر و تحول انسانیِ شخصییتها در مسیر درست و مطلوب زندگی میانجامد.از میانِ داستانهای موجود در «یک روز قشنگ بارانی»، تنها یک مورد هست که در آن شخصِ اول قصه، از ابتدا زنی خوشقلب، نیکاندیش و مثبتنگر است که با این دیدگاه منحصر به فرد، سبب نجاتِ انسانهای بسیاری مانند یک نویسندهی شکستخورده و رو به نابودی میشود. داستان سوم کتاب با عنوان «اُدِتِ معمولی» یک داستان مخصوص است دربارهی اینکه چگونه میتوان با لبخندزدن و ایمان قلبی،دنیا را از ناامیدی و زشتی و کژاندیشی رهایی بخشید.داستان پایانی کتاب نیز با وجودی که از سبک و شیوهیی کلاسیک در پرداخت و روایت بهره میبَرد،در حقیقت بازخوانی یک ماجرای حقیقی و مستندگون توسط خود اشمیت است از رنجها و مقاومت زنان روس در جریان جنگهای داخلی و آزادیخواهانه علیه نظام استالین که منجر به نوشتنِ «زیباترین کتاب دنیا» توسط آنها شد؛کتابی که در اصل مجموعهیی از دستورات آشپزی زنان زندانی برای دخترانشان است که بیم داشتند هرگز موفق به دیدار مجدد فرزندانشان نشوند. اگر ذرهیی آدمِ احساساتی و نازکدلی باشید، بیشک این داستان اشکِ شما را درخواهد آورد. به هر حال در دنیایی که هر روز بیش از پیش رو به زوال و نابودی میرود، شاید باید وجود چنین کتابهایی را غنیمت شمرد و با ترویج و تبلیغِ آنها، بشریت را به حفظ خصایص اصیلِ انسانی، هستی و حیاتِ امن و امیدوارانهی زندهگی فرا خواند.«مارسل پروست» دیگر نویسندهی معتبر و نامدار فرانسوی میگوید «یگانهراهِ زندهگی که بهراستی به نتیجه میرسد، ادبیات است». با استناد به این جملهی او و تاثیرگذاری آثار ادبی بر جوامع مترقی و آدمها، میتوان نتیجه گرفت حق با اوست و تنها ابزاری که ناجی زندهگیِ همهی ماست،ادبیات و اندیشهی والای نویسندههایی است که آثاری چنین درخشان و ماندهگار از خود به یادگار میگذارند.
کتاب «یک روز قشنگ بارانی» شامل داستانهای «یک روز قشنگ بارانی»،«غریبه»،«اُدِت معمولی»،«تقلبی» و «زیباترین کتاب دنیا» است. بخشی از داستانِ «اُدِت معمولی» را بخوانید:
اُدِت از یک موهبت بزرگ برخوردار بود؛ از موهبت شادبودن.انگار در تهِ وجودش یک گروه موسیقی دائم در حال نواختن آهنگهای شاد و رقصآور بود. هیچ مشکلی او را از پا درنمیآورد.در برابر هر مشکلی به دنبال راه چاره میگشت.از آنجا که طبعی متواضع و ساده داشت و هیچگاه فکر نمیکرد که استحقاق بیشتری در زندهگی دارد، هرگز نیز احساس سرخوردهگی نمیکرد. پس هنگامی که به بالتازار خانهی آجری را که با مستاجرهای دیگر در آن زندهگی میکرد نشان میداد،توجه او را به اقامتگاههای صورتی به رنگ بستنی تابستانی، بالکنهای پر از گُلهای مصنوعی،راهروهای تزیینشده با تور و شمعدانی و نقاشیهای ملوانان چپق بهدست جلب میکرد.
ـ آدم وقتی شانس زندهگی در چنین جایی داره،دیگه اصلن دلش نمیخواد خونهشرو عوض کنه.فقط مُردهتون از اینجا میره … این ساختمان یک بهشت کوچکه.
اُدِت با همهی مردم مهربان بود و حتا با کسانی که با آنها هیچ سنخیتی نداشت رابطهی خوبی برقرار میکرد و هرگز در پی قضاوت آدمها برنمیآمد.در همسایهگی او،زن و شوهری اهل منطقهی فلاماند زندهگی میکردند که دائم در سالنهای آرایشی پوست بدنشان را برنزه میکردند و با محافل نه چندان سالم آمد و شد داشتند.اُدت با آنها نیز روابط خوبی برقرار کرده بود. همچنین با یک زن کارمند شهرداری که طبعی خشک و آمرانه و پرافاده داشت نیز رفت و آمد میکرد. با یک زن جوانِ بنگی که پنج تا بچه داشت و گاهی دچار حملههای عصبی میشد و به دیوار چنگ میانداخت نیز دستور آشپزی مبادله میکرد.خرید گوشت و نانش را نزد آقای ویلپوت انجام میداد که مرد بازنشستهی از کارافتادهی نژادپرستی بود و اعتقاد داشت که هرچند آقای ویلپوت «مزخرف زیاد میگه»، به هر حال آدمیزاده». (ص ۸۳ و ۸۴)