خانه » جدیدترین » داستان زندگیِ پر از رنگ ما

داستان زندگیِ پر از رنگ ما

شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۹   شماره ۱۲۹۴

حسن شکاری، نویسنده و نقاش، در بیستم اسفند ۱۳۳۶ در تهران متولد شد. کودکی و دوران تحصیل ابتدایی و متوسطه را تا پایان سال تحصیلی یازدهم متوسطه در تهران و سال آخر متوسطه را در اراک و دبیرستان شاهپور گذراند. سال ۱۳۵۵ پس از کسب موفقیت در کنکور سراسری و انصراف از تحصیل دانشگاهی، داوطلب خدمت نظام وظیفه شد و تا سال ۱۳۵۷ را در خدمت گذراند. اسفندماه سال ۱۳۵۷ و پس از بازگشت از خدمت نظام وظیفه با راه اندازی نگارخانه ی نقاشی، فعالیت های هنری اش را آغاز کرد که کمک بــر برپایی شب های شعر اراک بود و فعالیت های نمایشی و تئاتر.وی از سال ۱۳۵۸ تاکنون نیز پیوسته مشغول به انجام کارهای هنری و تئاتر و نمایشنامه نویسی، فیلم نامه نویسی، تدریس نقاشی، برپایی بیش ازسی نمایشگاه انفرادی نقاشی در ایران و خارج از ایران و نگارش و چاپ بیست و سه اثر ادبیات داستانی- رمان و داستان و نقد نظر ادبی- چاپ و انتشار سه آلبوم نقاشی، و طراحی جلد کتاب ها و دیگر آثار هنری ست و سال ها نیز درکار نوشتن یادداشت های روزانه درباره زندگی معاصر. وی دعوت روزنامه وقایع استان برای نوشتن یادداشت هایی در حوزه ادبیات داستانی را پذیرفت و قرار بر این گذارده شد که در ستونی از روزنامه یادداشت های وی منتشر گردد.

داستان زندگیِ پر از رنگ ما

حسن شکاری

داستان زندگیِ هریک از ما رنگ گرفته از وقایع، رخدادها، زمان، تاریخ، آرزوها و رویاهای کودکی مان تا امروز است و هر زمان و مقطع از زندگیِ ما هم به رنگی از رنگ هایی ست که از شناخت و معرفت و توانایی و قابلیت و ظرفیت های ما مایه می گیرند. کافی ست در خاطرات مان به جستجو درآییم و به دورها سفر کنیم و به زمانِ آغاز دیدن و تجربه کردن و آموختن و به یاد سپردن، برسیم. هر یک از ما اگر این آغاز را به یاد بیاوریم، روزگاران دوری را در تصورات و خاطرات مان زنده می کنیم رنگ آمیزی شده از رنگ های کودکی که زلال و شفاف و بدیع و پاکیزه و دلفریب بودند و به رنگین کمان می مانستند پس از باران بهاری در افق دید و چشم انداز ما. این رنگ ها عمیق بودند و رویاخیز و پر از شور زندگی که لحظه های ما را نقش می زدند و زندگی در پیرامون مان را معنا می بخشیدند از امید و شادی و باور و ایمان و عشق و دوست داشتن بی کران همه چیز، از شکفتن یک گل شیپوری صورتی رنگ بر ساقه های پیچنده و بالا رونده بر دیوارهای آجری حیاطِ خانه های کودکی مان در صبحگاه روشن اردیبهشت و خرداد و تیر و بهار و تابستان، یا حوضی به رنگ کاشی های آبی با دو سه ماهیِ قرمز مانده از نوروز همیشه ماندگار در اعماق خاطرات شادِ ما آمیخته به بوی عود و سفره ی هفت رنگ اشتیاق مادران مان و رنگ اسکناس های دو تومانی نوِ عیدی های پدران مان، و رنگ لباس هایی که صبح های عید می بایست می پوشیدیم و اصلا از قیمت شان خبر نداشتیم و از شوق پوشیدن شان، شب های عید خواب های رنگی می دیدیم. خورشید، جورِ دیگری می تابید بر سفره های کوچک و خالی از تکلف صبحانه مان اما پر از رنگ های جادوییِ شادی و امید و آرامش مادرانمان آمیخته به عطر غنچه های گل های محمدی در استکان های چای و تکه های نانِ چه بسا داغ و رنگ گرفته از غرورِ پدرانی که ارزش زندگی را در کار و عرق ریزان شرافتمندانه می دیدند و تنهـا آرزوی شان انگار رنگین تر کردنِ این سفره های کوچک بود و دیدن سلامتِ از سرِ سیریِ ما کودکان شان.
چه رنگ های زلال و روح بخش و پاک و شفاف و روشنی داشتند لحظه های کودکی، و خیال برانگیز بودند و آمیخته در آرزوهایی کوچک اما مهم در ساختن روزگاری که آینده می نامیدند بزرگان و پیرانی که گذشته های خود را در قد و قامت و قدم های ما کودکان می دیدند و گاهی خستگی ناپذیر همبازی و همراهِ شیطنت های از سرِ خوشی و سبکبالیِ ما می شدند و از خنده های ما نیرو می گرفتند انگار برای امید به ادامه ی زندگی و دیدنِ فرداهایی که ما کودکان بی خبر از همه جا به سمت شان می دویدیم باشتاب تا زودتر پشت سر بگذاریم شان و بزرگ و بزرگ تر شویم. قصه های آخرِ شب هم پر از رنگ های خیال می شدند زیرِ پلک های خسته ی ما کودکان که با اشتیاق به فرداهای پر از راز می اندیشیدیم و ذهن های کودکانه مان انباشته از تصوراتی می شد هزاررنگ که فقط خواب های عمیق کودکانه پایان شان می بخشیدند. و صبح های بیداری، پر از رنگ تلاش بود در خانه های امیدِ ما، و صدای جیک جیک گنجشکان، موسیقی همیشه برقرارِ آن ساعت صبحگاهان بود، و عزم پدران و مادران مان برای برپا داشتن همیشگیِ امیدِ زندگی درخانه با کار و زحمت و حتی اگر شده با اندک تواناییِ مالی اما با قدرت لایزال عشق. نگرانی اگر بود از دشواری های پیش رو در زندگی، برای ما کودکان نبود و گم می شد در پس لبخندهای مادرانی که بی گلایه از سپیده ی صبح برمی خواستند تا ما فرزندان شان گِرد این آتش عشق جمع بیاییم و گرما و زندگی بگیریم و آماده شویم برای زندگیِ آینده که شاید دشوار می بود و این مادران، واقع بین و آگاه بودند بر دشواری های پیشِ رو و وظیفه و مسئولیت خود می دانستند که ما را از گهواره بیرون بکشند و تاتی کنان راه رفتن بیاموزانند به ما و سپس آماده مان کنند برای آموختن و شریف ماندن از طریق کارکردن و زحمت کشیدن و حتی رنج بردن به قیمت حفظ حیثیت و شرافت انسانی مان، که این حیثیت و شرافت می بایست به کارمان می آمدند در آینده ای که مواجه می شدیم با بیراهه ها و کج راهه های بسیار و تاریکی ها و هول و هراس ها، و نجات بخش ما بود همین پایمردی و اصرار بر حفظ حیثیت و شرافت انسانی که فانوسِ راهنمایمان بود از گم شدن در ظلمات و تاریکی های پیشِ رو و کج راهه هایی که به ناکجا آبادها منتهی می شدند. آن مادران تکرار ناشدنی، در آن روزگار رنج و کار و زحمت و محرومیت و مرارت و تنگدستی حتی، سفره های نه چندان پرشان را رنگ می زدند با عشق، و هرچه مهیا می کردند برای این سفره های کوچک، به عدالت تقسیم می کردند میانِ ما کودکان، و مرز و محدوده های مان را روزی سه بار به ما نشان می دادند که هرگز به زور یا خطا، از این مرز و محدوده ها عدول نکنیم و به حق و حقوق خود قانع باشیم با قناعتی که از علو طبع و شرافت اخلاقی و سلامتِ نفس بر می خواست که انگار آیین تزلزل ناپذیر زندگی در آن روزگاران بود. پس، ما کودکان آن روزگاران از همان زمان که آموختیم به احترام سفره ی زحمت و رنج و کار، کنار پدر و مادرانمان چهار زانو گردِ سفره بنشینیم، نگاه به ظرف خود داشتیم و حق خود، و هرگز در ذهن حتی، به ظرف برادر و خواهرمان دست درازی نمی کردیم و چه بسا گاهی پنهانی حتی قدری از این حق را در ظرف برادر و خواهرمان می گذاشتیم تا خشنود بشویم از حسی به رنگ فداکاری و گذشت، که آن روزمان را رنگین می کرد از رنگ های دوست داشتنِ دیگری و عشق ورزی کودکانه با مفاهیمی که آرزوها و رویاهای مان را در آینده می بایست رنگین می کردند و نور می تاباندند بر تاریکیِ راه ها تا در پرتو عشق تابناک به همنوع –چه خویش و چه بیگانه- رویاهای برآمده از آن حس عدالت خواهیِ کودکانه را تحقق بخشیم. این اولین درس بزرگ ما در کودکی بود و متاثر از واقعیت زندگی و آمیخته به لحظات روزمره گی و ما روزی سه بار مشق این درس را تکرار می کردیم از دو – سه سالگی تا به هفت سالگی برسیم، شاگردهای اولِ کلاس آموختن های زندگیِ واقعی بودیم و آموزش هایی که می بایست از ما در آینده افرادی ملزم به رعایت حقوق دیگری و دیگران می ساخت و از این فراتر، آموزش می دیدیم برای گذشت و فداکاریِ با عشق به بغل دستی هامان و همسفره هامــان و همخانه ای هامان تا هم محلی ها و همسایه هامـان و همشهری ها و هموطن هامان بنگریم و سال ها بعد، در دور افتاده ترین نقاط ایرانِ پهناور و جایی به نام وطن و سرزمین اجدادی، پای احقاق حقوق هموطنی که او را هرگز تا آن زمان ندیده بودیم بایستیم و همدل و همدرد و همراه او شویم همچون خویشاوند و همخون. این درس ها را ما از کودکی بر سرِ سفره های خانه هایمان می آموختیم؛ که دهان هایی جز دهان ما در کنار و پیرامونِ ما وجود دارند و باید مراعاتشان کنیم. ما برسرِ سفره های کودکی می آموختیم که کسانی جز ما وجود دارند با حق حیات مساوی و برابر با ما که خواهر و برادر و همسفره ی ما هستند و بر سر همه ی سفره ها هم کودکانی چون ما نشسته اند و ملزم به رعایت قانون برابری و عدالت هستند و باید در حق دیگری، عدالتی همپایه و همسنگ عدالت برقرار شده در حق خود متوقع باشند، و بی آن که بدانیم، به همبستگی با دیگران می رسیدیم و حتی به تحمل و مدارا، و می آموختیم با گذشت به اطرافمان نگاه کنیم و نادانسته در جهت ایجاد جامعه ای همبسته می کوشیدیم، و سال ها بعد، این احساس متجلی شد در میل و خواست دگرگونی جامعه ای که رو به بی عدالتی گذاشته بود، و دو سال بعد هم این احساس به اوج خود رسید در پس راندن دشمنی متجاوز به خاک این سرزمین.
اما رنگ های زندگی، بسیار بودند و خارج از شمارش. هرروز انگار به رنگی بود از رنگ های شور انگیز و تهییج کننده ی ذهن و روان و احساساتِ ما برای درک دیگری و دیگرانی دور و نزدیک و همخانه و همسایه و هم محلی و هم کلاسی و هم مدرسه ای، روزی به رنگ پاییز یا به رنگ زمستان یا بهار و تابستان، خاطره ای در ذهنمان نقش می بست از تقسیم کلوچه و نان و سیبی و یا مشتی نخودچی و کشمش و برگه ی زرد آلو و هلو یا چند دانه مغز بادام و گردو یا تکه لواشکی، با همسن و سال های مان که در زنگ های تفریح و وقت بازی در کوچه ها و خیابان ها چیزی برای خوردن نداشتند، و دستان کوچک ما، که از گهواره تا آن وقت بازی و شیطنت های کودکانه هزار بار بوسیده شده بودند با لبان مادران زحمت و کار و رنج و عشق مان و این بوسه های از سرِ مهر و سخاوت به دست های مان آموخته بودند که با مهر و سخاوت، زندگی را تجربه و روزگاران را طی کنیم، هرچه را در کیف مدرسه و جیب لباس داشتیم از این خوردنی ها، تقسیم می کرد به عدالت میان دستان کودکانه ی به نیاز پیش آمده . ما این گونه رنگ های روزهای زندگی را به خاطر می سپردیم و روزگاران را پشت سر می گذاشتیم تا به جوانی می رسیدیم و رنگ های هزاران روز زنـدگی، تاریخ گذشته ی ما را می ساختند تا دشواری ها و رنج ها و نامرادی ها را به صبوری و شکیبایی و تحمل و مدارا سپری کنیم و پشت سر بگذاریم با رویاهای پر از رنگ دلفریب ساختن آینده ای که در آن تنها نبودیم و می توانستیم به وقت احساس تنهایی، دستی به نیاز دوستی پیش ببریم و همیشه دستی بود که پیش می آمد و محکم دستمان را می فشرد و یادآورمان می شد که تنها نیستیم و می توانیم قدم های مان را استوار برداریم و اراده هایمان را محکم کنیم به همدلی، و شهامتِ رودرروییِ با سهمگین ترین مخاطرات را بیابیم به پشتوانه دستی که دستمان را به همراهی فشرده بود. این درس دوم و بزرگ زندگی بود که بیرون از خانه آموختیم از کودکی، تا در نوجوانی به جسورانه ترین رویای دیرین و تاریخیِ ملتی بزرگ برای دگرگونی تحقق ببخشیم؛ رویای رهایی از صدها سال رنج و ستم و بی عدالتی و تنگدستی و عقب ماندگی، که به رنگ امید شد و فداکاری و آرزوهــای بی پایان برای رنگین شدن سفره های تهی.
ما از آغاز کودکی، به نقاشیِ رویاهای مان پرداختیم با رنگهای بسیاری که هر سپیده ی صبح الهام و وام می گرفتیم از زندگی و داشتن و نداشتن، شادی و اندوه، امید و ناامیدی، رنج و آرامش، ملال و شاد خویی، تا روزگاری بـر پرده ای بزرگ، خوشبختی و سعادت همگانی را نقش بزنیم و به تصویر بکشیم و پیشِ رو بگذاریم و به خود و دیگران بباورانیم که رویاهای رنگیِ ما بالاخره شکلی واقعی می یابند اگر بخواهیم و خواستن بیاموزیم، و این درس سوم را در مشقی بزرگ و طولانی و دشوار به پایان رساندیم از کتاب رنگ های زندگی.
درس های ما از کودکی، بسیاران بودند و ما کودکان سال های زندگی با رویاهای رنگی، یک به یک این درس ها را در بطن و متن زندگیِ روزمره و در خانه و محله و مدرسه و خیابان شهرها فرا گرفتیم چون از کودکی آموخته بودیم که بدون این رویاهای رنگی، زندگی تکرار ملال ها و مرارت های پایان ناپذیری خواهد بود بر گِرد مدارِ رنج های پایان ناپذیر هزاران ساله ی نیاکان ما. ما کودکان سال های زندگی با رویاهای رنگی، بخت یاری داشتیم که متصل به آخرین حلقه ی این نیاکان وارث رنج های بی پایان، در کلاس درس های این بازماندگان نیاکان مان، رویاهای رنگی بپروریم در ذهن خود و بیاموزیم رویاهای رنگیِ هزار ساله را تحقق بخشیم با هرچه در توان داریم و از عهده مان بر می آید به سهم یک انسان، زیرا ما وارث همه ی رویاهای رنگین صدها نسل ناکام و نامراد، مانده بودیم در آستانه ی ورود به روزگار و دنیایی نو. این شد وظیفه ی تاریخیِ ما و پیمانی با درگذشتگانمان که اگر توانستیم، رویاهای رنگین صدها نسل ناکام و نامراد را به واقعیت نزدیک کنیم، و کردیم. این رسالت ما شد، کودکانِ زندگیِ پر از رویاهای رنگی! این هم درس چهارم بود که از تاریخ آموختیم و بازماندگان نیاکان مان در فرصتی تاریخی و تکرار ناشدنی. ما بخت یاران آن روزگاران پر از رویاهای رنگی، در تماس با پیرانی پر از آرزوهای ناکام مانده، مشق جسارت و آگاهی کردیم در دوره ای که به گمانم تاریخ ساز شد و تاثیرگذار بر آینده ی این سرزمین. انگار همه چیز مهیا شده بود از پس گذشت قرن ها تلاش و رنج سکوت و رویاپروردن و ناکام ماندنِ نسل های پیاپی، تا ما در آستانه ی تحولی تاریخی واقع شویم و کودکان دیروزهای زندگی با رویاهای رنگی، دست به تغییر واقعیت به ظاهر تغییرناپذیر ببرند و جریان تاریخ را در مسیر دیگری بیندازند.
من یکی از آن کودکان بخت یار بودم که یکی از بازماندگان نیاکانم، رویاهای رنگین پدران خود را به من منتقل کرد و به واقع در من عروج کرد. پیرِ خردمندی بازمانده از شش دوره ی تاریخیِ مهم که بی تردید آموزگار اولم شد در فراگیریِ درس تاریخ، و من از چشمان او به تاریخ نگاه کردم و در فرصتی بی نظیر بهره مند شدم از خِرَد انسانی به نظرم استثنایی در فکر و رفتار و زندگیِ طولانی اش، که بر زندگی و آینده ام تاثیری همیشگی گذاشت. من در سه رمان مهم و تاریخی ام، رمان « میراث » و رمان دوجلدی « ققنوس های عصر خاکستر » و رمان « میهن پری» در قالب سه شخصیت مهم در این سه رمان، او را زندگیِ دوباره بخشیده ام و برایش بزرگداشتی در خور گرفته ام؛ او پدربزرگم بود. و بیش از او، از زندگی سپاسگزار ام که در فرصتی استثنائی، مرا متصل کرد به آخرین حلقه از بازماندگان دوران مهمی از گذشته ی تاریخیِ این سرزمین و من توانستم با چشم او به افق های گذشته خیره شوم و درس های مهم دیگری از زندگی را مشق کنم.
با این که در سه رُمانم از زندگی و شخصیت و افکار بلندِ این مرد بی نظیر نوشته ام، اما می دانم که هنوز نتوانسته ام درباره ی وی ادای مقصود کنم و خود را مدیون و مسئول می بینم که در فرصتی تازه، دوباره به زندگی او بپردازم و جنبه های ناگفته و ناگشوده ی این شخصیت مهم و تاثیرگذار بر زندگی ام را آشکار کنم. به گمانم، ما بدون پیوند با نیاکانمان و مکاشفه در زندگیِ آنان، به شناخت گذشته ی تاریخیِ خویش نمی رسیم و بی تردید هم بدون این شناخت بی ریشه خواهیم ماند در بادها و در توفان های وقایع این زمانی که بنیان کن شده اند و پیوسته ما را با خطر بی هویتی و استحاله و مسخ تهدید می کنند. پس اگر تاکنون، موفق به این پیوند نشده ایم، در تلاشی دوباره بخت خود را بیازماییم برای اتصال به گذشته ای که از طریق درکش، حرکت خود را به سمت آینده به درستی جهت می دهیم. شک ندارم که سبب بخش مهمی از سرگشتگی نسل های کنونی در سراسر دنیا، گسستگی با گذشته ی تاریخی و قطع پیوند با پیرانی است که می توانند با روشن بینی ما را تجهیز کنند و آگاهی بخش ما باشند و تجربه ی گران مایه ای را به ما منتقل کنند که هرگز در هیچ متن و کتاب و دانشگاهی فرا نخواهیم گرفت اگر زندگیِ این پیران پربار و غنی باشد از دست آوردهایی مختص به دورانی خاص و تکرار نا شدنی.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.