خانه » جدیدترین » جهان، سه ضلعی است

جهان، سه ضلعی است

دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۸  شماره ۱۲۲۲

در ستون «خاطرات قابل حمل» یادداشت هـایم در حـوزه های متنــوع فـرهنـگـی، ادبــی، مسایل روز و خاطرات نوستالژیک، در روزنامه وقایع استان منتشر می شود.
رضا مهدوی هزاوه
جهان، سه ضلعی است
در کتاب «تاریخ بدن در ادبیات» نوشته ی «سید مهدی زرقانی» می خوانم: «در آثار زرتشتی، «هستی» دارای بدنی عظیم الجثه است همراه با بــدن انسان، جهان را بــه ســوی فرشکرد پیش می برند. اهورا مزدا در جای مناسب خویش ایستاده، ایزدان و فرشتگان در قرارگاه خود و انسان هم جایگاه خویش را دارد. نیروهای خیر شناسنامه دارند، نیروهای شر معلومند و هیچ نقطه ی کوری در هستی وجود ندارد. خود هستی نیز دارای بدنی است که در متون زرتشتی از آن به «بدن کیهان» تعبیر می شود. اجزای تن کیهان را آب، باد، آتش و خاک و اجزای بدن مردمان را باد، خون، سودا و بلغم تشکیل می دهد. اما بدن کیهان وقتی بهتر به چشم می آیـد که در تقارن با بدن انســان قرار می گیرد. اشک در بدن انسان، قرینه ی آب در بدن کیهان است.

پوست در بدن انسان، قرینه ی آسمان است. گوشت در بدن انسان، قرینه ی زمین است. استخوان در بدن انسان، قرینه کوه است. رگ در بدن انسان، قرینه ی رود است.»
شب است. چند روز پیش سالروز به قتل رساندن امیرکبیر بود. پنجره را باز می کنم. به بدن انسان فکر می کنم. به بدن امیرکبیر فکر می کنم. وقتی که در حمام فین رگش را زدند، کدام رود در «بدن کیهان» ضجه زد؟
در همان کتاب می خوانم: «بعد از مرگ آدمی، بده بستان هایی میان بدن انسان و جهان وجود دارد. اهورا مزدا تصمیم گرفته که هر بخش گیتی یکی از اعضای بدن انسان را تا روز حادثه ی بزرگ نزد خود به امانت نگاه دارد:
زمین نگهدارنده ی گوشت و استخوان اوست.
آب، نگهدارنده ی خون.
گیاه، نگهدارنده ی موی سر.
و باد، نگهدارنده ی جان اوست.»
نیمه شب است. به خیابان می روم. راه می روم. به زمین نگاه می کنم. هوا نیمه ابری است. میلیاردها استخوان انسان را در دل زمین می بینم. زمین نگهدارنده ی استخوان انسان است.
هوا سرد است. دستانم را در جیب پالتو گذاشته ام. ابوالقاسم قشیری در قرن پنجم، رساله قشیریه را نوشته است.
حکایتی از آن رساله به یادم می آید: «ابو سلیمان گوید: شبی سرد اندر محراب بودم و از سرما آرامم نبود و من یک دست پنهان کردم از سرما و دیگر دست فرا بیرون نگه داشتم. اندر خواب شدم، هاتفی مرا آواز داد که یا ابو سلیمان! آنچه روزی ِ این دست بود که بیرون کرده بودی، به وی دادیم، اگر آن دست دیگر بیرون بودی، آن نیز روزی خویش بیافتی. سوگند خوردم که هرگز دعا نکنم، مگر دو دست بیرون کرده باشم – به سرما و گرما.»
نیمه شب است. در باغ ملی اراک راه می روم. سر خیابان ملک، به دکور چاه آب نگاه می کنم. دست هایم پنهان است. در جیب پالتو است. به دست معدود آدم هایی که در باغ ملی راه می روند نگاه می کنم. دست های شان پنهان است. هوا سرد است. به کنار دکور چاه می روم. چاه مرا به قعر زمین دعوت می کند. به لایه های زیر زمین سفر می کنم. از لایه ی «پوسته» عبور می کنم. بــه لایه دوم می رسم. لایه دوم زمین پر است از سنگ های نیمه جامد نرم. به لایه سـوم می رسم. به هسته ی زمین وارد می شوم. قطر هسته ۲۵۶۰ کیلومتر است. آنجا داغ است. دمای هسته ی زمین، ۸۰۰ درجه سانتی گراد است. حالا فاصله ام با باغ ملی ۶۳۳۶ کیلومتر است.
نیروهای خیر شناسنامه دارند. نیروهای شر معلومند. هیچ نقطه ی کوری در هستی وجود ندارد. دلم برای باغ ملی تنگ می شود. قعر زمین بخشی از بدن کیهان است. از تنهایی می ترسم. گریه می کنم. در لایه های زمین، آب می بینم. و مگر نه این است که آب در کیهان، قرینه ی اشک در بدن انسان است؟به پوست دستم نگاه می کنم. پوست دست، قرینه ی آسمان است. همه جا تاریک است. زمین داغ است. به حکایت قشیریه فکر می کنم. نکند راز نجات در آشکار شدگی باشد؟ آرام می شوم. دیگر نمی ترسم که مبادا دستانم یخ بزند.
دیگر نگران آینده نیستم. شده ام آدمی تنها که نه نگران بیماری و رنج است و نه نگران بی عدالتی و ظلم. صداهای مبهمی از قعر زمین می شنوم. انگار شبیه صدای پیچیدن باد در کوچه های تنگ جنوب است. از چاه دکوری بالا می آیم. صبح شده است. مردم دور باغ ملی راه می روند. چقدر صدای آدم ها با صدای در اعماق زمین متفاوت است.
صداها پر است از ترس. ترس از فقر. ترس از نابودی عشق و من باید یاد بگیرم نترسم. گریه ی بیهوده نکنم. به غم های حقیر توجه نکنم. به شادی های ابلهانه دلخوش نباشم.
باید یاد بگیرم انتهای غروب های جمعه، نیمه های شب است. یعنی بعد از تلخی، تلخی سهمگین تری در انتظار توست. اگر طاقت بیاوری شاهد طلوع خورشید می شوی. یعنی جهان، سه ضلعی است.
باید یاد بگیرم مویه بر بدن امیرکبیر نکنم. که زمین و گیاه و آب و باد نگهدارنده ی او هستند. به زمین نگاه کن! امیر را ببین! باید یاد بگیرم دستانم را آشکارا به جهان نشان بدهم و رویاهایم را ببینم. باید یاد بگیرم که باد، این باد ِ خنک صبحگاهی، نگهدارنده ی جان من است….

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.