خانه » جدیدترین » بهار؛ روح سبز زندگی

بهار؛ روح سبز زندگی

یادداشت دوازدهم

شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸  شماره ۱۲۴۵

بهار؛ روح سبز زندگی

سجاد مولوی

رییس شاخه دانشجویی انجمن روانشناسی مثبت ایران

بهار جان دوباره‌ آمده‌ای که عطر بهشتی ات سرمستمان کند و گل از گلِ گل ها شکفته شود. دوباره می‌آیی که زندگی عطری تازه به خود بگیرد و عشق، طبیعت را لبریز کند.

بازهم آمدی که روح زندگی به کالبد سرد زمین بدمی. دوباره تو، دوباره بهار و دوباره باران… آه کوه‌ها، چمن ها، گلزارها، باغ ها، رودها و جویبارها، تپه ها و دامنه ها جان تازه می گیرند و غبار از روی می شویند و بغل بغل طراوت به ارمغان می آورند… و باز هم کبک ها و گنجشک ها و قناری ها در وجد و سرور و تجدد غوطه ور می شوند و سرمستانه در سبز زندگی و خنکای فروردین و اردیبهشت ات می خرامند و می رقصند و آواز سر می دهند.

رفیق روزهای سرزندگی، دوباره آمده ای و در این وانفسایِ وحشت آلود کرونا چه خوب شد که آمدی …

بیا و همیشه بمان که زندگی بی تو چیزی کم دارد. بیا و از روح لطیفت، از نشاط و طراوتت، از خنکای بامدادت، از سبز خوش رنگ نگاهت، از نسیم دلنوازت، از آرامش و مردم داری ات در جانمان بریز و فقط به خنکای بامدادت بسنده نکن. بیا و همیشه مثل فروردین و اردیبهشت ات بمان و مثل اردیبهشت‌های شیراز از خوشی سرشارمان کن، مست مان کن…

تو بهاری و از پسِ سرما که می‌آیی، زیبایی و دلربایی، دلنشینی و روح افزایی…تو بهاری و به اندازه‌ی باران خدا زیبایی…

دوباره می آیی و شکوفه ها، درختان را زینت می دهند، دوباره می آیی و تپه ها و دامنه ها سبز می شوند، آن هم چه سبز خوش رنگی، سبزی زیبا به رنگ نفس های پر از اکسیژن و هوای سبک، به رنگ در چمن زارها دویدن و خسته نشدن… به رنگ بوسه ها و نوازش های نسیم بر خنکای پوست…

بهار ای روح سبز زندگی، تو که می آیی گل ها می شکفند، تو که می آیی سبزه می‌روید ، جویبارها زیبا می‌شوند و رایحه‌ی عطر آگین نوروز ما را و دنیا را مست و مخمور می‌کند…

بهار آزادی است و رهایی و حال خوب… موسیقی ملایم طبیعت است و خنکای نسیم بر پوست و شادی سرخوشانه روح در کالبد. بهار کودکی طبیعت است، کودکی شیرین زبان و دوست داشتنی…

بهار جان بیا تا از سرمای کرونا و زمستان بگذریم و به عشق و زندگی و طراوت و نشاط تو برسیم.

دست بجنبان و بیا و ببر این زمستان شوم را و این تجربه های ناخوشایند ۹۸ را. بیا و ببر زمستان را که این بار نه در مجاز که در واقعیت هم نمی شود «دست محبت سوی کسی یازی.»

بهار، بهار، بهار بیا و دل خوشمان کن؛ بیا و این بار خط بطلانی بکش بر : «این چه رازیست که هر سال بهار با عزای دل ما می آید» باور کن سایه هم رازیست… باور کن. می دانی که سال هاست برایت بهاریه می نویسم و از شوق آمدنت تاب نمی‌آورم زمستان ها را… بیا و روسفیدم کن که چون شهریار نگویم: «بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی/ چون بهاران می رسد با من خزانی می‌کند.»

بهار جان بیا و امسال در جان مسئولین ما هم بهاری به پا کن و مردم داری شان را جوانه ای بزن؛ تا بدانند که زیر آن خطِ فقرِ لعنتی چه انسان هایی زندگی را زندگی نمی کنند، تا بدانند کارگران هم اگرچه صبور و اگرچه ساکت و اگرچه محجوب اما انسان‌اند و خانواده دارند و آبرو و غرور هم، تا بدانند باید به جوانان اعتماد کنند، تا دل بکنند از زر و سیم و میز وریاست هاشان. تا بدانند ما هم در این خانه سهمی داریم، ما هم در این خانه حقی داریم.

بهار، بهار، بهار بیا و جان تازه ای به ما و زمین ببخش که سخت بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست.

آه ای نوبهار… آمدی و چه خوب شد که آمدی چراکه ما زنده ایم هنوز و غزل فکر می کنیم… امید را که از ما نگرفته‌اند.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.