خانه » پیشنهاد سردبیر » بخش کوتاهی از خاطرات شفاهی هوشنگ نورعلی شاهی پیشکسوت عکاسی در اراک/عکاس باشی

بخش کوتاهی از خاطرات شفاهی هوشنگ نورعلی شاهی پیشکسوت عکاسی در اراک/عکاس باشی

چهارشنبه ۲۴ آذر ۹۵ شماره ۴۸۳

یوسف نیک فام
نویسنده و پزوهشگر

دو کتاب تاکنون از مجموعۀ »تاریخ عکاسی در اراک» منتشر کرده ام. پژوهش این مجموعه همچنان ادامه دارد. با رویکردی تاریخی، خاطرات شفاهی پیشکسوتان عکاسی در اراک را تهیه و تدوین می کنم. گفت و گو با هوشنگ نورعلی شاهی در روز شنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۵ به مدت دو ساعت و چهل و پنج دقیقه در عکاسخانۀ تیمور رزمی، یکی از شاگردان نورعلی شاهی انجام شد.
گفت و گویی که می خوانید بخش کوتاهی از خاطرات اوست.
از کودکی و خانواده بگوئید؟
من در مهر ۱۳۱۵ در خانه ای در کوچۀ قلعه(محسنی) به دنیا آمدم. خانۀ پدری ام آنجا بود. مادرم خانه دار و پدرم سوزنبان راه آهن بود. مادرم حلیمه خاتون نورعلی شاهی و پدرم هم غلامرضا نورعلی شاهی است. دختر عمو پسرعمو بودند. اجدادم اراکی بودند. ما سه برادریم. من فرزند بزرگ خانواده ام و عباس فرزند بعدی است که بازنشسته برق و باختر اراک است. داود آخرین پسر خانواده است که عکاس بود. تنها خواهرمان اسمش اقدس است که خانه دار و در کار گلسازی است. حدود بیست سال پیش، زمانی که داود ازدواج کرد، مغازه را به او دادم و عکاسی را کنار گذاشتم. البته من از لحاظ دارایی حسابی خودم را ساخته بودم و نیازی دیگر به مغازه نداشتم. ساختمانی در خیابان حصار ساختم در آن زمان با قیمت هفتصد هزار تومان که حدود هزار و پانصد متر زیربنا داشت. دویست و پنجاه متر زیرزمین و دویست و پنجاه متر فضای تجاری داشت که بعدها فروختمش.
کجا و تا چه مقطعی درس خواندید؟
هفت سالم که شد در مدرسۀ عظیمی اراک ثبت نام کردم. مدرسه بین ادبجو و میدان ارک قرار داشت. آن موقع معلمها با معلمهای الان فرق داشتند. می زدند و اذیت می کردند. فلک بود. وقتی که دبیرستان محمدرضاشاه رفتم در میدان اراک، معلمی داشتیم که به ما درس حساب می داد. مشقهای زیادی می داد و حسابی تهدید می کرد که اگر کسی ننویسد پدرش را درمی آورم. یک روز عده ای را به خاطر انجام ندادن تکالیفشان کتک زد و من هم که تکالیفم را انجام نداده بودم، حسابی ترسیدم و دیگر از دبیرستان بیرون آمدم و ادامه ندادم. هر چه پدرم گفت درس بخوان، دیگر قبول نکردم. به مادرِ جهانگیر، زن عمویم گفتم همراهم بیا تا به بازار برویم. یک آقاعلی کتابفروشی بود. رفتیم و کتابهای درسی ام را به او فروختیم و دیگر تحصیل را رها کردم. درسم اصلاً خوب نبود. از اول سال تا آخر سال موقع دیکته تقلب می کردم و نمره خوبی می گرفتم، اما در امتحان آخر سال نمره بدی می گرفتم. معلممان می گفت تو که همیشه نمره خوبی می گرفتی! پس چرا امتحانت بد شده؟ می گفتم حواسم پرت شده. البته الان خیلی هم ناراضی نیستم. خیلی هم خوشحالم که نرفتم و باعث شد وارد دنیای عکاسی شوم.
چه طور وارد دنیای عکاسی شدید؟
در تحصیل پیشرفتی نداشم و علاقه ای هم نبود. عمویی داشتم به نام اصغر رزمی خدا رحمتش کند ابوی همین جهانگیر و تیمور رزمی. شما می دانید که محبت اون موقعها با الان خیلی فرق داشت. الان بستگان دیگر با هم نزدیک نیستند و کمتر با همند. خب ایشان بنا به علاقه و محبتی که داشتند به من، گفتند: «تو که درس نمی خوانی برو سراغ کاری.» گفتم: «چه کاری؟» پدرم راه آهنی بود و من هم علاقه داشتم که بروم راه آهن استخدام بشوم. دایی ام با نام عباس نورعلی شاهی رئیس ناحیۀ راه آهن اراک بود. خداوند رحمتش کند. پدرم موافقت نمی کرد راه آهنی بشوم. رفتم پیش دایی ام. گفت: «می خواهی راه آهنی شوی؟» گفتم: «بله.» گفت:«نباید بیایی.» گفتم:«ارجحیت استخدام با فرزندان کارمندان است. چرا نیایم؟ پس چه کار کنم!؟» آقای کیانبخشی بود معاونت قسمتی از راه آهن را داشت که دایی ام مدیرش بود. اصفهانی بود و خدا بیامرزدش. رفتم پیش او. البته پس از سربازی بود. گفت:«شما می خواهی راه آهن بیایی؟ حیفت از خودت نمی آید!؟ شب نخوابی ها و سختی هایی دارد که برایت مناسب نیست.» گفتم:«من به هر کی که می گویم مخالفت می کند. پس باید چه کار بکنم؟ چه شغلی بگیرم؟» دایی ام به پدرم پیشنهاد کرد که چند شبی بیاورش اینجا. زمستانهای آن موقع هم خیلی سرد بود. قابل مقایسه با الان نبود. چند وقتی رفتم. اوایلش خوب بود. سر شب می گفتند و می خندیدند و چایی می خوردند. بخاری ای بود که با مازوت می سوخت. یک هفته که گذشت پدرم که خیلی هم باصفا بود گفت:«تو می خواهی اینجا بیایی و این کارها را انجام بدهی آیا از عهده اش برمی آیی؟» گفتم:«خداحافظ شما! من نمی خواهم.» از آنجا بیرون آمدم و جاهای دیگری هم رفتم که چندان موفقیتی نداشتم. عمویم با عبدا… خان امید رفیق بود. عبدا… خان هم از مردانی بود که حقیقتاً ارزنده بود و مرد بزرگی بود و دوست داشتنی بود. هر کس که می شناختش به او احترام می گذاشت. عمویم من را پیش ایشان برد. عکاسخانۀ عبدالله خان نبش سر خیابان شهربانی قدیم بود. مغازۀ دیگری هم سر خیابان دلگشای تهران داشت. زینت خانم دخترش با کاظم تهرانی دامادش عکاسخانۀ تهران را اداره می کردند. خیلی زود کار را یاد گرفتم. یک روز عبدا… خان گفت:«می خواهی مغازه را به تو بدهم؟» گفتم:«منظورتان را نمی فهمم.» گفت:«مغازه را به خودت واگذار کنم؟» گفتم:«نه.» حدوداً بیست ساله بودم. گفت:«پس یک کاری برایم بکن.» گفتم:«چه کاری؟» گفت:«مغازه را خودت اداره کن و هر چه درآمد داشتی و هزینه کردی در دفتر بنویس و بعداً حساب و کتاب می کنیم.» در آن زمان صبح که می شد می رفتیم گوشت و سیب زمینی و نخود و نان می خریدیم و در خود مغازه دوگوله بار می کردیم و ظهر می شد با بقیه دوستان می خوردیم. صبح زود ساعت هفت باید مغازه می بودم.
عبدا… خان از کجا آمده بود؟
عبدا… خان اصالتاً آذربایجانی بود و کار عکاسی را در روسیه یاد گرفته بود. عکسش را دارم. خیلی مرد آقایی بود. به اندازۀ پدرم دوستش داشتم. با پدر و عمویم رفیق بود و عمویم باعث شد تا پیشش بروم. وسایل عکاسی آن موقع مثل الان نبود. با نور آفتاب فقط می توانستیم عکس بگیریم. دوربینمان جعبه ای بود معروف به آستینی. دست می کردیم داخلش. من سعی کردم کاملترش بکنم و خودم شروع کردم به ساختن و ابتکاراتی انجام دادم. دوربین کاملاً دست ساز بود و چیز خاصی نداشت. جعبه ای بود که داخلش فیلم می گذاشتیم. البته در ابتدا فیلم هم نبود کاغذهایی بود که به نور حساس بودند و در دوربین می گذاشتیم و عکس می گرفتیم. این کاغذها که حکم فیلم داشت، همه از خارج وارد می شدند. اندازۀ کاغذها متفاوت بود. ۱۳ در ۱۸ بود. ۱۶ در ۲۱ بود. ۱۸ در ۲۴ بود. کاغذها اغلب از آلمان می آمدند. مارکشان آکفا بود، لئونار بود، گورت بود، مینولا بود.
چه ابتکاراتی داشتید؟
این پروژکتور را که الان ملاحظه می کنید، آن موقع وجود نداشت و ساختنش خیلی سخت بود. رفتم دکان نجاری و اندازه هایی دادم تا ببرد. جعبه های روغن نباتی را گرفتم و آوردم و پایه چوبی ساختم و لامپی در جعبه کار گذاشتم و دو سه تا از این پروژکتورها ساختم. کلید قطع و وصل نداشت و یک سره بود. تا زمانی که دو شاخه اش به پریز بود، پروژکتور روشن بود و وقتی می کشیدیمش خاموش می شد. آن موقع بود که بین مردم شایع شد که عکاسی امید دستگاه برقی آورده و عکس برقی می اندازد و دیگر فقط در آفتاب عکس نمی گیرد. در مغازه ای که بودیم چون بر خیابان بود نور داشت و جوری عکس می گرفتیم که همیشه نصف صورت سیاه می شد و فقط زمانی که آفتاب به مغازه می تابید می توانستیم عکس بگیریم و با رفتن نور دیگر عکاسی ممکن نبود و البته اراک هم برق نداشت و شبها برق وجود داشت و به همین خاطر فقط شبها می توانستیم با پروژکتور دست ساخته خودم کار کنم. همه هم متمایل شده بودند عکس برقی بگیرند. منظورشان از برقی بودن به خاطر نورافکنی بود که ساخته بودم. فکر می کردند که من دستگاهی از خارج وارد کرده ام. عبدا… خان امید وقتی نورافکن ها را دید خیلی خوشش آمد و گفت آفرین خیلی ابتکار خوبی کردی! و حسابی تشویقم کرد. دفتری داشتیم و هر چه درآمد داشتیم و هزینه می کردیم در دفتری می نوشتیم. عبدا… خان مغازه را دیگر به من سپرده بود و تهران رفته بود. زمانی که اراک بود در عکاسخانه اش می خوابید و بعضی وقتها به خانۀ پدری جهانگیر و تیمور می رفت. خیالش از مغازه راحت بود.
غیر از عبدا… خان عکاس دیگری هم فعال بود؟
تنها عکاسی که آن موقع در اراک فعال بود آذربایجانی بود که آسوری بود و خدا رحمتش کند. رو دست نداشت و خیلی آقا بود. قبل از عبدا… خان، یوسف خان نامی هم بود که عکاسی می کرد که من چیزی از او یادم نمی آید. البته عکاسخانۀ مجزایی نداشت. تنها دوربینی داشت و کنار دیواری در روز عکس می گرفت. کنار آرایشگاه هایی که برآفتاب بود اغلب می ایستاد و دوره گرد بود.
عکاسخانه تان را چگونه بازکردید؟
یک روز عبدا… خان امید خواست که مغازه را از او بخرم. به او گفتم شما استادم هستید و من چنین جسارتی نمیکنم. بعد از مدتی رفتم و دو سه مغازۀ بغلِ هم را خریدم و عکاسخانه ام را راه انداختم. عبدا… خان مغازه اش را به آقای محمدعلی داوری داد و ایشان در آنجا شروع به کار کرد. من در خیابان حصار نزدیک خیابان ارک عکاسخانه ام را باز کردم و اسمش را هم گذاشتم چهره نما. خودم اسمش را گذاشتم. حدود شصت و دو سال پیش بود. کلیۀ وسایلش از خودم بود. آن زمان شاخص عکاسها من بودم. درست است که داوری هم کار می کرد. در آن موقع همین دو عکاسخانه بود که در اراک فعال بودند. عکاسخانۀ چهره نما و عکاسخانۀ امید که داوری در آن کار می کرد که بعداً داوری نام عکاسخانۀ امید را به همایون تغییر داد. مردم به کار من خیلی اطمینان داشتند و زن و بچه ها با خیال راحت به عکاسی چهره نما می آمدند و احساس امنیت می کردند. خاطرشان بابت همه چیز راحت و جمع بود. بعدش یک کاری برایم جور شد در پست و تلگراف که کارمند آنجا بشوم. باجناقی داشتم خدا رحمتش کند به نام آقای شاعری. گفت که فلانی شما روزی صدتومن صدتا یک تومانی کاسبی، اگر به این اداره بروی در ماهش هم یک پنجم آن را بهت نمی دهند. حسابی به کارم چسبیدم و مشتری پشت مشتری به مغازه می آمد. بعد از مدتی جهانگیر و تیمور در حدود هشت سالگی شاگردم شدند. کارم خیلی رونق گرفت. بعضی وقتها این قدر کار زیاد بود که شبها هم در مغازه می ماندم و وقتی خلوت می شد به کار ظهور و چاپ عکسها مشغول می شدم. جهانگیر و تیمور صبح که می آمدند عکسها را از داخل آب درمی آوردند و برای خشک شدن آویزان می کردند و خودم می رفتم و می خوابیدم.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.