خانه » جدیدترین » از دیوارهای بلند مبادا بترسی

از دیوارهای بلند مبادا بترسی

دوشنبه ۴ آذر ۱۳۹۸   شماره ۱۱۸۴

در ستون «خاطرات قابل حمل» یادداشت هایم در حــوزه هــای متنــوع فرهنگی،ادبی، مسایل روز و خاطرات نوستالژیک، در روزنامه وقایع استان منتشر می شود.+

رضا مهدوی هزاوه

از دیوارهای بلند مبادا بترسی

روز پنجشنبه ۳۰ آبان ماه در موسسه فرهنگی اورنگ هنر اراک، شاهد پخش فیلم سینمایی «چرخ» اثر «غلامرضا رمضانی» بودیم. بعد از پخش فیلم، فیلمساز توضیحاتی برای تماشاگران ارائه داد. چند مـاهی می شود که در این موسسه و با همیاری مجتمع آموزشی امـام علی (ع) چنین برنامه هایی برگزار شده است. بعد از تمام شدن مراسم به خیابان رفتم. پاییز است. سر خیابــان قـائم مقام، میوه فـروش ها فریـاد می زنند. اینترنت قطع است. راه می روم. به داستان اندوه چخوف فکر می کنم. به لوکیشن های فیلم چرخ فکر می کنم. فیلم چرخ در سال ۱۳۷۵ در اراک ساخته شده. در فیلم، «اعظم سلیمانی» – از بازیگران قدیمی تئاتر – بازی کرده است. خانم سلیمانی در جلسه حضور دارد. بازیگر نقش پسربچه هم – که حالا برای خودش مردی شده است – حضور دارد. در پلان آخر هم تصویری از محسن عسگری دیده می شود. در کوچه سعدی راه می روم. همان کوچه ای که دبستان هدایت در آنجا بود و حالا خرابش کرده اند. شب است. در میان تاریکی و غبار و سرمای آبان ماه محسن عسگری را می بینم. عقیل شده است. همان عقیل نمایشنامه «غمنامه ی عقیل» همان عقیل که زنده به گور شد. محسن عسگری سال ها پیش در نمـایش غمنامه عقیل به کارگـردانـی استاد حجت اله سبزی، نقش عقیل را بازی کرده بود. در کوچه سعدی راه می روم. غلامعلی عصـاریان را می بینم. همان بازیگر نمایش اسپه شینه و باز هم به کارگردانی استاد سبزی عرق کرده است.

عصاریان به گمانم دیابت داشت و یک روز از روزهای این جهان با ما خداحافظی کرد. هوا سرد است. همچنان اینترنت قطع است. می خواهم اطلاعاتی در مورد داستان اندوه سرچ کنم. نمی شود. دیوارهای خانه های کوچه سعدی بلند است. احساس می کنم در کوچه بن بستی گیر کرده ام. دیوارها بلند است. هوا نزدیک جمعه ی دلتنگی است.
در کوچه ی سعدی راه می روم. پرویز اشتری اولین معلم نویسندگی ام را می بینم. عینک مشکی کائوچویی اش را جابجا می کند و می گوید «از دیوارهای بلند مبادا بترسی» به آجر دیوارها دست می کشم. آجرها سرد است. درون خانه ها لابد گرم است. تلویزیون خانه ها روشن است. صــدای تلویزیون ها بلند است. صدای «مرگ بر…» می شنوم. می نشینم. به دیوارهای بلند نگاه می کنم. به فیلم هایی فکر می کنم که قهرمـــان فیلـــم از دست ضد قهرمان فرار می کند و در ته یک بن بست گیر می کند. راه فراری ندارد. چیزهایی دارد به یـــادم می آید. در یکی از فیلم ها قهرمان از دیوار بالا می رود و نجات پیدا می کند.
به سال ۱۳۶۴ می روم. همان سالی که در نمایش اسپه شینه به کارگردانی سبزی، سیاهی لشکر بودم. در بخشی از نمایش می بایست پشت سنگ قبری پنهان می شدیم. حالا سی و چهار سال گذشته است. عصاریان و محسن عسگری و مهدی شالی بیگ و عندلیبی و پرویز اشتری و سعید پارسیژ و خیلی های دیگر حالا همگی پشت سنگ قبر خودشان در بهشت زهرا پنهان شده اند.
مهدی شالی بیگ دلش می خواست بهترین بازیگر تئاتر ایران بشود. یک بار در شهرصنعتی اراک دیدمش. می خندید. می گفت باید در بهترین تئاتر ایران بازی کند. زود مُرد. نتوانست. دق کرده بود. مهدی در اسپه شینه هم بود.
پرویز اشتری دلش می خواست شاگردان زیادی تربیت کند. نشد. در چهل و پنج سالگی فوت کرد. بی آنکه قدر ببیند.
محسن عسگری از بهترین بازیگران تئاتر اراک بود. برای اینکه به موفقیت های بیشتری برسد رفت تهران. مدتی در کارخانه روغن نباتی قو کار کرد. بعدش سکته کرد و بعدش او هم مُرد.
سعید پارسیژ کتاب شعرش را که چاپ کرد لابد احساس کرد کاری در جهان ندارد و او هم مُرد.
عندلیبی معلم بود. جوان بود. هنرمند تئاتر بود. سکته کرد و تمام شد.
از بن بست بیرون می آیم. «ضد قهرمان» در خانه نشسته و چای می خورد و شاید هم دارد فکر می کند که فردا برای «قهرمان» چه دردسری درست کند. باید به حافظه ام درباره داستان اندوه چخوف تکیه کنم.
میوه فروش ها به خانه رفته اند تا تلویزیون ببینند. بچه ها در خانه، «فوق لیسانسه ها» سروش صحت را می بینند. به باغ ملی می روم. دخترم زنگ می زند. می گوید می خواهد به کلاس زبان آلمانی برود. می گوید دلش می خواهد در آلمان زندگی کند. سوار ماشین می شوم. به دروازه تهران می رسم. ساختمان نیمه کاره ی کتابخانه ی مرکزی اراک را نگاه می کنم. همچنان بعد از سال ها نیمه کاره است. همچنان خالی از آنا کارنینا و آرزوهای بزرگ است. به طرف سه راه خمین می روم. باید مراقب بنزین هم باشم. از جلوی صدا و سیمای اراک عبور می کنم. ساختمان بزرگی دارد. نگهبانی دارد. پارکینگ دارد. فضای سبز دارد. کلی آدم در آنجا کار می کنند. استودیو دارد.
به این فکر می کنم اصلا خاصیت صدا و سیمای محلی چیست؟ چرا برای جلسه ی اکران چرخ هیچ رسانه ای -البته به جز روزنامه وقایع- حضور نداشت؟
یادم افتاد که همه سرگرم گفتن «مرگ بر…» هستند. چرخ خودش می چرخد. و البته همین چرخ، روزی روزگاری همه چیز را له می کند و به راه خود ادامه می دهد.
آن روز ساختمان نیمه کاره کتابخانه پر می شود از سالهای ابری و آرزوهای بزرگ و شاهنامه حکیم فردوسی و رباعی های دردناک حکیم عمر خیام.
شب در خانه، به استاد سبزی زنگ می زنم. درباره متن غمنامه ی عقیل حرف می زنیم. استـــاد، بخش هایی از متن را از حافظه برایم می خواند:
«…یک دل به صور و یک دل به منصور دارید…
…دل در چراگاه دنیا نهاده اند و چوب شبان را پذیرفته اند ، شبانی که از باده خون مست است و از مستی عربده می کشد…هی به این طرف …هی به آن طرف …» به قول یکی از شخصیت های ســـریال فوق لیسانسه ها، «شاد و پیروز باشید!»

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.