خانه » جدیدترین » اراک در دورانِ جنگ جهانی دوم/بخش دوازدهم

اراک در دورانِ جنگ جهانی دوم/بخش دوازدهم

دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۱  شماره ۱۵۷۲

یوسف نیک فام

نویسنده و پژوهشگر

خاطراتِ بازداشت شدگان متفقین در اراک
یکی از بازداشتی های زندان متفقین نورالله لارودی در اسفند ۱۳۳۱ در تهران به دنیا آمده است. او نویسندۀ کتاب های«قهرمان گمنام»، «شیدا»، «مجموعۀ نوول های یادگارهای جوانی»، «مجموعۀ نوول های سرگذشت ها»، «تاریخ زندگانی نادرشاه پسر شمشیر» و «نابغۀ شرق (سرگذشت ابوعلی سینا)» بوده است. لارودی رئیس بازرسی دارایی و اقتصادی شیراز بوده است. وی روزِ دوم امرداد ۱۳۲۲ در شهرِ شیراز بازداشت می شود. بر اساسِ نامۀ دادستانِ فرمانداری نظامی شیراز، علتِ بازداشتش «معارضه بر علیه امنیتِ کشور» اعلام می شود. او که پس از دستگیری و بازداشتِ موقت در شیراز به اراک فرستاده می شود، خاطراتِ دورانِ اسارتِ خود را با شرحِ کاملی از ماجراهای دستگیری در کتابِ «اسیران» نگاشته است.
او وقتی به نزدیکی اراک می رسند، فضای بیرونی شهر اراک را چنین توصیف می کند: «… در سه کیلومتری شهر و جنوبِ جادۀ شوسه محوطۀ وسیعی محدود به سیم خاردار که چندین چادر در داخلِ آن برپا شده بود دیده می شود که بازداشتگاه تابستانیِ اسیرانِ ایرانی یا کامپِ شمارۀ ۱۲ ارتشِ انگلیس بود… در خارجِ شهر سربازانِ بی شماری از هر طرف در رفت و آمد بودند. ساختمان های موقتیِ متعددی هر گوشه و کنار دیده می شد. انبارهای بنزین و روغن و گازاویل [گازوئیل] محصور با سیم های خاردار و مقدارِ زیادی حلبی های بنزین و چلیک هر طرف پراکنده بود. در سمتِ شمالِ جاده و حاشیۀ کویرِ نمکِ اراک چند فروند هواپیما می درخشید. سربازانِ هندی- سیک- انگلیسی- آمریکایی- روسی دسته دسته به هر سو رفت و آمد می کردند. چند ردیف کامیون ها به صورتِ کاروان دنبالِ یکدیگر قرار گرفته بودند، تا نوبتِ بنزین گرفتن از پمپ به آن ها برسد. تابلوها و راهنماهای متعددی در اطرافِ جاده و معابرِ فرعی و قرارگاه ها و انبارها و ساختمان های موقتی به نظــر می رسید…» (اسیران، ۱۳۳۲، ۱۶۶-۱۶۷).
او، درست روز ۲۱ امرداد ۱۳۲۲ خورشیدی به بازداشتگاه اراک انتقال می یابد: «… به این ترتیب روز ۲۱ مرداد ۱۳۲۲ شمسی رسماً به عضویتِ بازداشتگاه اراک مفتخر شدم. مرا به سوی چادری هدایت کردند که در آن آقای جواد امینی خوانساری به سر می برد. هر یک از چادرها به وسیله سیم های خاردار از دیگران مجزا بود و من نمی توانستم سایرِ دوستانِ بازداشتی را ببینم و بشناسم. نزدیک ترین چادر متعلق به چهار نفر از اهالیِ فراشبندِ شیراز بود. به نام سیدمحمد حسین دشتی، بهروز دشتی، غلامرضا عالیشوندی، شاه ویس قاسمی. رابطۀ ما با این چهار نفر برقرار بود و مانعی نداشت ولی اجازه نمی دادند با سایر بازداشتی ها دمخور باشیم. به زودی یک پشه بند، یک تشکِ متقالی، دو تخته پتو، یک بشقاب و یک قاشق و یک چنگال و یک آبخوری برای من آوردند. بازداشتی های دیگر برای اکتشاف و دانستنِ نامِ من نزدیکِ سیم های خاردارِ چادرهای خود موس موس می کشیدند. خود را به بچه ها معرفی کردم. شامِ مرا آوردند. یعنی ببخشید خودم برای گرفتنِ شام رفتم. مقداری لوبیای سفید و یک قطعه نان و یک بستۀ کوچکِ خرما، شامِ مرا تشکیل می داد. چون خیلی گرسنه بودم، تمامِ این غذاها را بلعیدم. این بود کیفیّتِ ورودِ من به بازداشتگاه تابستانی ار اک» (همان، ۱۶۹-۱۷۰).
یکی از چهره های شناخته شدۀ بازداشتی در اراک حاج سید ابوالقاسم کاشانی است که لارودی دربارۀ او می نویسد: «… حضرت آیت الله حاج سید ابوالقاسم کاشانی در تمامِ مدتِ بازداشتِ سه ساۀه خود چند ماه به حالِ انفراد در اراک به سر می بردند. این روحانی قویدل و شجاع در همه حال حتی یک لحظه شهامت و قدرتِ روحی و معنوی خود را ضعیف نشان نداد. از مأمورینِ بیگانه به هیچ وجه چیزی نمی پذیرفت و آن ها را به خود راه نمی داد. مانندِ رهبرانِ صدرِ اسلام استغناء طبع و علوِّ همّت و قناعت و عبادت را پیشۀ خود ساخت و به عمّالِ خارجی هرکس و در هر رتبه و مقامی که بود کمترین اعتنایی نکرد و همیشه نسبت به آنان ابرازِ تنفّر می نمود. با یک عبا و دو تخته پتوی شخصی در کمالِ وارستگی و بی نیازی به سر می برد. غذای این سید رشید و با ایمان همیشه آب و نان و گاهی اندک پنیر و سبزی بود. گاه گاهی نیز مریدانِ او از خارجِ محبس غذایی برای وی می آوردند، ولی اگر یکی از بیگانگان دست به ظرفِ غذا می زد، آن را نجس می دانست و به هیچ وجه نمی پذیرفت. پس از بازداشتِ چند ماهۀ اراک، مدتی در نقاط دیگر از جمله حاجی آباد (۱۰ کیلومتری کرمانشاه) تحتِ نظرِ مأمورینِ نظامی انگلیسی به سر برد و دیرتر از تمامِ بازداشتی های سیاسی آزاد گردید…» (همان، ۱۸۱).
پیش از ورودِ لارودی به بازداشتگاه چادرهای اسرا به وسیلۀ سیم های خاردار از یکدیگر مجزا بوده اند. لاروردی چند روز بعد از ورودش، یکی از این سیم ها را می برد. پس از احضارِ او به دفترِ مدیرِ بازداشتگاه و اعتراضش به وجودِ سیم های خاردار، این محدودیتِ عمومی برداشته شده و تمامی سیم های خاردار برچیده می شود.
او دربارۀ چگونگی نگهبانی و حراست در بازداشتگاه می نویسد: «پاسداری بازداشتگاه بر عهدۀ سربازانِ هندی (مسلمان)، سیک، گورکا و گاهی انگلیسی بود. افسر نگهبان در ساختمانِ خارجی بازداشتگاه منزل می نمود و از همان جا به تعیینِ پست های پاسداران می پرداخت. در راهـروِ محیط بازداشتگاه همیشه چهار نفر سرباز در چهار زاویۀ محوطه پاس می دادند و شب ها این چهار نفر هر یک تـا وسط اضــلاعِ طولی و عرضی راهرو قدم می زدند و وقتی به یکدیگر می رسیدند برمی گشتند و این ترتیب تا صبح ادامه داشت. پاسداران هفته به هفته عوض می شدند و هنگامِ تعویضِ آنان که در مقابلِ درِ ورودی بازداشتگاه انجام می گرفت، بازداشتی ها ناظرِ جریان و تشریفاتِ تعویض بودند. در این مواقع، نگهبانانِ جدید و قدیم مقابلِ یکدیگر صف می بستند و داد و فریادهای «نیوگارد» و «اولدگارد» از فرماندهانِ جدید و قدیم به گوش می رسید. بعد از چند دقیقه نگهبانانِ قدیمی با کامیونتی که جدیدها را آورده بود، به اراک برمی گشتند و تازه ها به پاسداری مشغول می شدند.
به جز تماشای این تشریفات که از داخلِ بازداشتگاه صورت می گرفت در بازداشتگاه تابستانی هیچ گونه تماس و ارتباطی با سربازانِ مراقبِ خود نداشتیم و یک کلمه با آن ها حرف نمی زدیم، ولی بعدها این وضع به هم خورد و با سربازان دل دادیم و قلوه گرفتیم. یک سرگروهبانِ انگلیسی از آن پـاردم سائیده های خوشگذران که دائماً سیگاری به لب داشت و تقریباً همیشه علائمِ مستی از چشم های پرخونش مشهود بود در داخلِ بازداشتگاه رفت و آمد می نمود. این شخص مأموریت داشت احتیاجاتِ کانتین را رفع کند و به اتفاقِ فابیان متصدی مغازل عمومی گاه گاهی برای خریدی اشیا و لوازمِ خوراکی و غیره به اراک برود. این سرگروهبانِ دائم الخمر با فابیان به زبانِ آلمانی که خوب می دانست حرف می زد و چنان با او گرم گرفته بود که گویی سال ها با هم دوست بوده اند…
گروهبانِ دوم گورکا متصدی اموال و انباردارِ بازداشتگاه به تمامِ معنی حیوانی بی شعوری بود که با داشتنِ دو نوار بر بازوی چپ خود را یکی از سردارانِ فاتح می پنداشت…» (همان، ص ۱۸۶).
غذای اســرا از طریق آشپزخانۀ بازداشتگاه تأمین می شده است. لارودی در این باره می نویسد: «آشپرخانۀ بازداشتگاه در یکی از بناهای خشت و گلیِ ضلعِ شرقی واقع بود. یک نفر ارمنی آشپزباشی به اتفاقِ یک شاگرد آشپزِ ارمنیِ دیگر به کمکِ گورکاهای مأمورِ نظافت، آن را اداره می کردنـد. هندی ها سیب زمینی و پیاز را پوست می کندند یا نخود و لوبیا را آماده می ساختند و ارمنی ها فرآوردۀ دست های کثیفِ آنان را در دیگ هــا ریخته قــدری گوشت و آت آشغال های دیگر به این مصالحِ آشپزی می افزودند و بعد از مدتی جوشیدن به صورتِ غذا درمی آوردند. بعد از حاضر شدنِ غذا، آشپزباشی پیشگیرِ کثیفی که از چرمِ آهنگری براق تر بود می بست و کفگیری به دست می گرفت. دو نفر از همان سربازانِ سیاه هندی یا خودِ آشپز و شاگردش دیگِ غذا را به دست گرفته مقابلِ چادرها می آوردند و بینِ بازداشتی ها تقسیم می کردند. این غذا به هیچ وجه مأکول نبود و ما تا مدتی که لوبیا می خوردیم مبتلا به کرمِ معده شدیم، ولی تدریجاً که بر تعدادِ بازداشتی ها افزوده گشت غذا هم تغییر نمود و تا حدّی بهتر شد. عده ای به هیچ وجه دست به غذای بازداشتگاه نمی زدند و خودشان با پریموس چیزی از قبیلِ نیمرو، املت تهیه می نمودند، ولی دیگران که چنین وسایلی در اختیار نداشتند، مجبور بودند از غذای آشپزخانۀ مبارکۀ بازداشتگاه صرف کنند. گاه گاهی بسته های خرما و انجیر به بازداشتی ها می دادند، ولی دلِ ما برای یک طالبی یا هندوانه و هرگونه میوه ای لک زده بود. بعضی اوقات که ملاقاتی های مقیمِ اراک برای کسانِ خود خیار و طالبی و میوه های دیگر می آوردند، آب در دهانِ همه به راه می افتاد و در این موارد، صاحبِ میوه و طالبی دوستانِ ارادتمندِ بیشتری پیدا می کرد و مادام که کلکِ میوه کنده نمی شد، دست از چنین رفیقِ شیرین بیان و خوش مشرب برنمی داشتند. وقتی میوه ته می کشید، اوضاع به حالِ عادی برمی گشت و هر یک پیِ دوستِ جدیدِ میوه دار و میــوه خواری می رفتند. روی هم رفته وضعِ آشپزخانه و غذای ما بسیار بد، کثیف، غذا غیرمأکول و بی مزه متصدیانِ آشپزخانه آلوده به هر گونه کثافاتی بودند. در آبگوشتی که آشپزباشی ارمنی برای ما فراهم می نمود، همه چیز یافت می شد…
نزدیکِ ساعتِ ۱۰ صبح و سه بعدازظهر برای ما چای می آوردند. از همان چای هایی که در زندانِ شهربانی شیراز وضعش را خواندید. معمولاً این چای را از روی اجبار با یکی دو دانه خرما می خوردیم و نانِ سفیدی را که خاصیتِ کرباس و نمد داشت می جویدیم و شکرِ خدا را به جا می آوردیم که متفقینِ ارجمند و گرامی ما لااقل بازداشتی ها را از گرسنگی نمی کشند و اگر گندم و تمامِ موادِ خوارباری ما را غارت می کنند کزل و سبوس و تفاله و فضولاتِ آن را کوبیده و به شکلِ نان به حلقِ ما فرو می کنند.
تا موقعی که خودِ بازداشتی ها از وضعِ نفرت انگیزِ آشپزخانه و غذا به تنگ نیامدند و مستقیماً در ادارۀ آشپزخانه و تغییرِ غذا و مراعاتِ نظافت مداخله ننمودند این کیفیت ادامه داشت، ولی تدریجاً کار به جایی رسید که اتباعِ خارجی بازداشتگاه نیز به دادو فریاد درآمدند و ظرفِ لوبیا و آبِ ظرفشویی را که به نامِ آبگوشت تقسیم می کردند مقابلِ آشپز بر زمین ریخته و دشنام و ناسزا تحویل می دادند…» (همان، ۱۸۸- ۱۸۹).
لارودی در بخشِ دیگری از خاطراتش به چگونگی ادارۀ بازداشتگاه می پردازد: «هیأت مدیرۀ بازداشتگاه: در بازداشتگاه تابستانی اراک هیأت مدیرۀ بازداشتگاه عبارت بود از یک کاپیتانِ سیاه چردۀ هندی، یک معاون به نامِ خان صاحب که ستوان ۱ و از مسلمینِ هند و می گفتند از مأمورینِ انتلجنت سرویس است. یک مترجمِ ارمنی به نامِ مانوک از ارامنۀ اراک بود…» (همان، شمارۀ ۱۹۰).
و اما توصیفِ او دربارۀ ورزش: «قبل از آشنا شدنِ بازداشتی ها با یکدیگر، هر روز صبح عده ای به طورِ انفرادی به ورزش می پرداختند، ولی تدریجاً این وضع تغییر یافت و به سرپرستی ستوان ۱ هوایی سپهر، یک عدۀ ۳۰ نفری از ورزشکاران کلیۀ طبقات دسته ای داده روزها قریبِ نیم ساعت ورزش می کردند…» (همان، ۲۰۴).

نورالله لارودی

 

امورِ بهداشتی بازداشتی ها چنین بوده است: «گرچه بینِ خودِ بازداشتی ها پزشکانِ ورزیده و درجۀ اول وجود داشت، ولی به دارو دسترس نبود، لذا ناگزیر می شدیم به درمانگاه انگلیسی ها در اراک مراجعه نمائیم. در داخلِ بازداشتگاه مختصری بند و تنتورِ ید و وسایلِ پانسمان و چند قسم دواهای مسکن از قبیلِ آسپرین، فناستین، کینین و نظایرِ آن موجود بود، ولی برای بیماری هایی که احتیاج به پرستاری بیشتر داشت ناچار تحتِ مراقبتِ افسران و سربازان، بیماران را به بیمارستانِ انگلیسی ها در شهرِ اراک می بردند. و مخصوصاً تعمیرات و معالجاتِ دندان لازمه اش مراجعه به پزشکانِ بیمارستان بود که برای رفعِ احتیاجاتی افسران و سربازانِ انگلیسی انواعِ وسایلِ کار را آماده داشتند.
هرچند گاه یکبار پتوها و ملبوسِ بازداشتی ها را برای دزنفکسیون جمع آوری می کردند و پس از بخار دادن مسترد می داشتند. بعضی اوقات هم سازمانِ دفعِ شپش جهتِ مبارزه با تیفوس به کار می افتاد به این ترتیب که بــازداشتی ها را لخت می کردند و لباس های مظنون و غیرمظنون و پتوها و غیره را وسیلۀ کامیونی به شهر برده پس از یک یــا دو روز می آوردند و تحویلی صاحبانش می دادند.
موقعِ شیوعِ بیماری تیفوس در خارجِ بازداشتگاه مرتباً به ما واکسنِ ضد تیفوس و تیفوئید تزریق می کردند و تا آخرِ بازداشت هیچ یک از ما به این بیماری مبتلا نشد و اگر می شد و وسایلِ تزریق فراهم نمی بود، حسابمان یکسره تصفیه می شد.
در یک ماه اولِ ورودِ من به بازداشتگاه از استحمام و شستشو مطلقاً خبری نبود و ما فقط در ساختمانِ خشت و گلی وسط بازداشتگاه به آبِ سرد مختصر شستشویی می کردیم. دو نمرۀ انفرادی (چه نمره ای!) در این حمامِ تابستانی وجود داشت و ما با ریختنِ چند سطل آب در آن جا استحمام می کردیم. جنبِ همین حمامِ تابستانی در وسط اتاقِ نسبتاً بزرگ تری که به شکلِ مربع مستطیل ۴- ۸ متر بود با نصبِ پایه های چوبی که در ارتفاعِ یک متری از زمیــن وسیلــۀ تخته هایی به صورتِ میزِ دوطرفی باریکی درمی آمد رختشویخانۀ بازداشتگاه واقع بود.
بازداشتی ها با صابونی که به طورِ جیرۀ هفتگی دریافت می داشتند لخت شده لباسِ خود را روی این تخته ها مشتمال می کردند. فاضلابِ رختشویخانه و همچنین حمام و آبِ مشروبِ خود را از دو مخزنِ آهنی بزرگ که در نزدیکی حمام قرار داشت، وسیلۀ پیت های حلبی به دست می آوردیم… بعد از آن که عدۀ بازداشتی ها زیاد شد، اولیای امورِ بازداشتگاه ناگزیر شدند به فکرِ حمامی برای ما بیفتند. در نتیجه مذاکراتِ مفصل بالاخره قرار شد فقط اتباعِ ایرانی هفته ای یکبار دسته دسته به وسیلۀ اتوبوسِ ناحیـۀ راه آهنِ اراک به یکی از حمام-های شهرِ اراک بروند. بنابر این تصمیم، روزهای دوشنبه تحتِ حفاظتِ سربازانِ انگلیسی با اتوبوس به حمام می رفتیم. هنگـــامِ عبور از خیابان های اراک به طورِ دستـــه جمعی سـرود می خواندیم و اهالی شهر که ابتدا نمی دانستند ما کیستیم مبهوت می ماندند که در این وضعِ شلم شوربا و در حالِ اشغالِ تمامِ خاکِ ایران از طرفِ قوای بیگانه دیگر خواندنِ سرودِ ملی ایران و مهرِ وطن چه معنی دارد.
رفته رفته مردمِ اراک متوجه مطلب شدند و به همین لحاظ در روزهایی که به حمام می رفتیم، گروهی از اهالی در مسیرِ ما یا مقابلِ حمام منتظر می ماندند که بازداشتی ها را تماشا کنند. وقتی به حمام که بالاتر از شهرداری اراک بود می رسیدیم سربازانِ انگلیسی در خارج و داخلِ راهرو پاس می دادند و گاهی هم برای تماشا به درونِ حمامِ عمومی سری می زدند و منظرۀ کیسه کشی بازداشتی ها را به حالِ تعجب تماشـا می کردند. پولِ حمــام را خودمان از جیب می دادیم، ولی از طرفِ بازداشتگاه یک قرارِ نفری ۱۵ ریال با حمامی داده شده بود که می پرداختند. اتوبوسِ راه آهن به رایگان در اختیارِ ما بود و از این لحاظ به خزانۀ امپراتوری دوست و متفقِ عزیز و ارجمند و جانجانی تحمیلی نمی شد.
هر دسته از بازداشتی ها تقریباً سه ربع یا یک ساعت در گرمابه بودند و بعد از شستشوی کامل و کیسه کشی که واقعاً ما را زنده می کرد به بازداشتگاه مراجعت می نمودیم. در مراجعت نیز سرودِ خوش آهنگ و وزین و مهیجِ فردوسی را می خواندیم و همین که از شهر خارج می شدیم بچه مچه های شیطان مانندِ حسین اسکویی و منوچهر فرزین شیرین کاری ها و متلک های مضحکِ خود را شـروع می کــردند و سربه سرِ رفقا یا سربازانِ انگلیسی می گذاشتند یا کسانی را که عمامه و قطیفه به سر بستـه و مثلِ هندی ها شده بودند مسخره و اذیت می کردند. به این ترتیب رفتن به حمام علی رغمِ رنج و اندوه دائمی که تسلط خود را همیشه بر روحِ ما محفوظ می داشت، یک نوع تفریح و دلخوشی نیز بــرای بازداشتی ها محسوب می شد.
وضعِ لباس و ریش و پشمِ برخی از بازداشتی ها در موقعِ عزیمت به حمام و بازگشت بی تماشا نبود. در تمامِ مدتِ هفته به انتظـارِ رسیدنِ روزِ حمـــام ساعت شماری می کردیم و با کمالِ بی صبری به دلخوشی عزیمت به شهر و حمام و تفننِ یک ساعته سر از پا نمی شناختیم…» (همان، ۲۰۴- ۲۰۷).
لارودی دربارۀ چگونگی ملاقاتِ زندانی ها می نویسد: «در اوائل ملاقات کنندگان از پشتِ سیم های خاردار با کسان و بستگانِ خود صحبت می کردند. تدریجاً بر اثرِ شکایاتِ بازداشتی ها این وضع بهم خورد و قرار شد ملاقات در چادری مجاورِ دفترِ بازداشتگاه انجام گیرد. واردین مستقیماً به چادرِ مزبور هدایت می شدند و با حضورِ نمایندۀ مدیرِ بازداشتگاه ملاقات می کردند. اشیا و لوازم و مایحتاجِ ما را موردِ رسیدگی قرار می دادند و اگر اشکالی در تحویلِ آن ها نبود (و هرگز هم چنین اشکالی پیش نیامد) به صاحبش رد می کردند. کسانی که بستگانشان در شهرِ اراک اقامت داشتند در هفته یکی دو بار خواربار و آت و آشغالِ موردِ نیازِ خود را به دست می آوردند و به وسیلۀ همین ملاقات ها بود که از اوضاعِ خارج اطلاعاتی تحصیل نمی نمودیم…» (همان، ۲۲۹).

او دربارۀ سرگرمی های زندانی ها می نویسد: «فالِ حافظ: چندین جلد دیوانِ حافظ در بازداشتگاه یافت می شد که همه از کثرتِ استفاده پاره شده بود و هنوز بازداشتی هــا دست برنمی داشتند. کوچک ترین واقعه و پیش آمدی به خیر و خبرِ خوش و آزادی تعبیر می شد… تعبیرِ خواب: هرکس به فراخورِ فهم و تجربه و مطالعاتِ خویش خوابِ دوستش را تعبیر و تفسیر می نمود و معمولاً همیشه نتیجه به یمن و شگونِ فال های حافظ شباهت داشت… احداثِ باغچه های گلکاری: یکی از سرگرمی های ما این بود که در مقابلِ اتاق های خود باغچه های کوچکی به وجود آورده قسمتی از اوقاتمان را صرفِ نگاهداری آن بنمائیم. برای این منظور به شاگرد آشپز پول می دادیم که دسته های نشای گل های بنفشه یا ساقه های شمعدانی را از اراک خریده برای ما بیاورد و تدریجاً این کار به صورتِ مسابقه ای درآمد… انجمن ادبی: سرهنگ اخگر که جگرش برای شعر و شاعری لک زده بود محفلی به نامِ «انجمن ادبی» تشکیل داد. شعرای بازداشتگاه که در رأسِ آن ها خودِ سرهنگ اخگر قرار داشت هر هفته اشعاری سروده در این انجمن می خواندند. شعرای فعالِ هلفدونی عبارت بودند از: سرهنگ اخگر، دکتر محمود شروین، حکیم معانی (کمال)… روزنامۀ الکی- قلابی و قاچاقی کی به کیه؟: در بازداشتگاه روزنامه ای فکاهی به نام کی به کیه؟ منتشر می نمودیم. نویسنده و مدیر این روزنامه خود من بودم و صاحب امتیاز(!) آن منصور اعلم. روزنامۀ کی به کیه معمولاً یک صفحۀ به قطع جراید معمولی و گاهی در دو صفحۀ یک رو نوشته می شد. کاریکاتورهای روزنامه را فردریک تالبرک [رئیس دپوهای مرکزی راه آهن، یکی از بازداشتی ها] که در نقاشی و ترسیم کاریکاتور سابقه و مهارت زیادی داشت برعهده گرفته بود… روزنامۀ کی به کیه هفته ای یک بار منتشر می شد و تمام آن را من به خط خود می نوشتم. چند نفر خبرنگار داخلی داشتیم که حوادث و اخبار فکاهی را جمع آوری کرده به دفتر روزنامه می دادند و این اخبار با وضع نسبتاً جالب و تفریحی درج می شد. برخی از دوستان که در این اخبار مورد حمله واقع می گردیدند به دیدن مدیر روزنامه آمده سفارش می کردند سر به سرشان نگذاریم و این تقاضا در صورتی قبول می شد که رشوۀ نقدی و جنسی بپردازند! تازه بعد از گرفتن رشــوه، عین همان خبر را با شاخ و برگهای بیشتر منتشــر می ساختم! رشوه هایی که برای خودداری از درج اخبار می گرفتیم عبارت بود از سیگارت، شکلا [شکلات]، شیرینی، بسته-های کوچک آب نبات و از این قبیل هدایا! تدریجاً انتشار اخبار محرمانه و گزارش جزئیات اعمال و رفتار دوستان بازداشتی آنان را وادار ساخت که قدری مراقب اطرافیان و خبرنگاران شیطان و بی ملاحظه بشوند و از مخبرین و روزنامه بترسند…» (همان، ۲۳۹- ۲۴۵).
تا زمانی که بازداشتی ها در اراک بودند حدود هشت شماره از این نشریه داخلی یک نسخــــه ای منتشر می شود و به خاطرِ افزایشِ مطالب در دو صفحۀ بزرگتر تهیه می شود.
چگونگی اشتیاقِ خوانندگان برای خواندنِ کی به کیه جالب است: «… روزِ انتشارِ روزنامه، مقابلِ دفتر عدۀ زیادی از دوستان جمع می شدند و با هو و جنجال و کوبیدنِ درِ اتاق، روزنامه را مطالبه می نمودند. به زودی صاحب امتیار(!) و مدیر با ریش و پشم از اتاقِ دفتر خارج می شدند. یکی مقداری چسب و دیگری روزنامه را در دست داشت. میانِ جار و جنجال و داد و فریادِ بازداشتی ها روزنامه را نزدیکِ باغچۀ دایی به دیوارِ کانتین می چسباندیم و کم کم بچه ها از هر طرف دوان دوان هجوم می آوردند. بعد از این که مطالعۀ روزنامه به پایان می رسید آن را برداشته در دفتر ضبط می کردیم…» (همان، ۲۴۷).
روزنامه را نورالله لارودی با خط خودش و بــا مرکب چینی می نگاشته است. او ایــن کار را یکــــی از شیرین ترین و دلچسب ترین تفریحاتش در بازداشتگاه دانسته به طوری که یکی دو روز وقتش را صرفِ این کار می کرده و حتی شــام و ناهارش را هم فراموش می کرده است.
او دربارۀ برخورد مأمورین متفقین با انتشار آن جریده می نویسد: «یک روز ماژور هیلمن [سرپرستِ انگلیسی بازداشتگاه زمستانی متفقین] ضمنِ سرکشی به اتاق ها به تماشای روزنامۀ قلابی ما پرداخت و پس از مدتی خنده و تفریح به ما تبریک گفت که اقلاً وسیلۀ تازه ای برای گذراندنِ وقت پیدا کرده ایم. کاریکاتورهای روزنامه خیلی موردِ پسندِ ماژور هیلمن قرار گرفت.» (همان، ۲۴۷).
از دیگر سرگرمی های زندانیان، مطالعه و نگارشِ خاطرات و کتاب بوده است. لارودی می نویسد: «چند نفری از دانش پژوهان و کسانی که با ترجمه و تألیفِ کتب سروکار داشتند در بازداشتگاه نیز بیکار ننشستند و مشغولِ تألیف و ترجمۀ کتاب گردیدند. سـرهنگ ولی الله انصاری کتابِ انقلابِ کبیر فرانسه را ترجمـه می کرد… سرهنگ اخگز عروض را می نوشت و هر وقت خسته می شد، برای این که تنوعی در مشغولیاتِ خود داده باشد شعر می گفت. من هم کتابِ هزارویک جنایتِ خود را می نوشتم. یک عده هم دفاتری به نامِ «خاطرات» تهیه نموده آن را به دوستانِ خود می دادند که به عنوانِ یــادگار اثری در آن بگذارند. یحیـــایی یک آلبومِ مصـور با نقاشی های خوبِ تالبرک فراهم می ساخت…» (همان، ۲۵۱- ۲۵۲).
لارودی پس از هشت ماه بازداشتی در اراک در خردادماه ۱۳۲۳ خورشیدی به همراه چهارده نفر دیگر از بازداشتی ها به بیمارستان پانصد تختخوابی تهران، محل بازداشتگاه متفقین در تهران انتقـــال می یابد. پس از تسلیم آلمان، در اواسط اردیبهشت ۱۳۲۴ آزادی، اسرای متفقین آغاز می شود و در روز ۱۸ خرداد ۱۳۲۴ لارودی به همراه ۱۴ نفر دیگر از زندان متفقین آزاد می شود.

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.