یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹ شماره ۱۲۸۹
امروز نه آغاز و انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.
زهرا سلیمی
آیینههای گویا
کز سفرها ماه، کیخسرو شود
بی سفرها ماه، کی خسرو شود؟
( مولانا)
باز هم سفر، سفر در مکان امّا گم شدن در زمان، در وسعت مکانی هکتار چیزی فراتر از گنجایش ذهن، جغرافیایی بازهم فراتر از آنچه برایش تعریف شده بود. دشتی به وسعت تاریخ و اُبهتی ستودنی. باید سر به آسمان داشتی تا بتوانی آن شکوه و عظمت را ببینی که زیر پایت هیچ چیز برای دیدن نبود. فقط باید چشم به آسمان میدوختی که بتوانی آن را در دور دست تصور کنی. ستونهای با سرهایی به شکل شیر که قدرت و صلابت را به رخ میکشید. اما بال چیست؛ تجلی پرواز و رها شدن و به اوج رفتن و همه چیز در نگاه ذره شدن و ناچیز شدن است به تیز چشمی عقاب و بلند پروازی و شکوه او. در دل سنگ، نقش برجسته هایی از انسانهای سنگی با موهایی مجعد که از زیر کلاه یکنواخت روی شانهها ریخته، هماهنگ با ریشهای انبوه و درهم پیچیده. مردانی به یک شکل و یک اندازه با تفاوت در لباسها، نشان از فرهنگی هایی جداگانه میداد؛ در دست هدایایی که آن نیز حاکی از خصلت پاک انسانی است که همیشه و همه جا برای غنی شدن روحش، باید ببخشد تا کمی تسکین یابد. ستونها و دروازه ها خاموش امّا گویاتر از آنچه میتوانی تصور کنی با تو حرف میزنــد و می توانستی تاریخ را از دل آن بیرون بکشی. ناخواسته سرت را بالا میگرفتی و مجذوب آن غرورِ تحسین برانگیز میشدی. نوعی مدیتیشن ذهن در گام برداشتن در طی مسیر با پله های کوتاه؛ هر قدم فقط ده سانت از زمین فاصله میگرفتی؛ زمین که مأمن و مادر انرژیست. گام بعدی را آرامتر برمیداشتی که در نگاهت ستونها رامحک میزدی وچیزی تـا خورشید فاصله نداشتند، آن گرما و انرژی را در روح مرمرین خود جـا دادهبودند بیآنکه بدانی این انرژی از کجاست به درونت نفوذ میکرد و ذهنت را از هر گونه کلام اضافی خالی میکرد، در لحظه به هیچ چیز جز عظمت و شکوه نمی اندیشیدی. همه مانند سفیر دوستی قدم در راه مینهادیم و در دل فقط صدای درونت را میشنیدی که در حال تعامل و دوستی بود، در ثانیهای سالها به عقب میرفتی و باز در زمانی نه چندان کوتاه برمیگشتی. ستون های مرمری زخم نخوردهاند بلکه صیقل خورده و لمس شده اند آن هم با دستانی که عاشق بودند و عشق در دل و جان سنگ نیز نفوذ کرده بود، در هر نگاه به ستون های مرمری برقی از عشق بود که تو را تسلیم میکرد میخواستی در مقابل عظمت خلق هنر دستان هنرمندان این دیار که نامشان در تاریخ گم شده بود؛ زانو بزنی. شهری که هر گوشه اش تاریخ خاموش اما گویا تو را به خود فرا میخواند. دیوارها، کاشیها سقفهای مقرنس، ستونهای سنگی یک تکه با پایه های استوار در زمین و شانهای ستبر برای نگهداری سقفهای گنبدی که دایره ای خورشیدی برای تابش نور در بالای هر کدام تعبیه شده بود؛ آنگاه بود که هنر معنای دیگر یافته بود. راز درون این سنگها و ستون های خاموش چیست. بارها و بارها باید سفر کرد شاید ذرهای از راز دورنی هنرمندی که اینگونه بلند پروازانه اندیشیده را در یابی.
شب مهتاب است. زیارت شاه چراغ با حیاطی سنگفرش و گنبد و گلدسته؛ همیشه و همه جا زیارت اماکن زیارتی مادرم را به یادم میآورد. بیآنکه سخنی بگوید از در وارد میشود. درهای بزرگ طلا کوب که شیشهای روی آن بود را میبوسد و دیوارهایش را دست میکشد و تلاشی برای زیارت ضریح… حس خوشایند پابرهنه قدم برداشتن بر سنگفرش مرمرین که رگهایی از سبز و زرشکی در خود داشت تلاش بیوقفهای زائرانی که برای رسیدن به ضریح و زیارت، سعی در سبقت گرفتن از یکدیگر داشتند. غرق در این افکار و چشمم به ضریح بود؛ در کناری ایستاده بودم و در لابلای جمعیت مانند دوران کودکیم به دنبال مادرم میگشتم. به هر کس که از کنارم میگذشت با نگاه میگفتم:«منتظر مادرم هستم که در حال طواف دور ضریح حضرت شاه چراغ است.» زائرین بیآنکه منتظر جوابی از من باشند؛ میگذشتند و زیر لب دعایی نیز میخواندند. نگاهم به دیوار آیینه کاری کنارم افتاد. برشهای کوچک آیینه هنرمندانه کنار هم چیده شده بود و تیزی و برندگی هم را پوشانده بودند و تبدیل به گلی برجسته و کامل در نوک هرم در محل تلاقی تیزی شده بودند .اما حقیقتی در آن بود که تا به حال به آن نیندیشیده بودم. در آینه خود را نگاه کردم هزاران تکه شده بودم و درهر آیینهی مثلثی، منِ جداگانه بود. هر کدام را میشد از دیگری تشخیص داد من تکه تکه شده بودم هر کدام آن واحد بود و در زمان خودش تجلی میکرد و خود را می نمایاند. هرکس فقط خودش را به وضوح تکه تکه شده میدید. همه از کنار آیینهها میگذشتند و خود بی خبر از اینکه هر کدام هزارن تکه شده اند وخود واقعیشان کدام است. باید در این مکان و در این فضای خاص به خود حقیقت را بگویی که کدام یک از آنها خود واقعی خالص و ناب و بدور از هرگونه حب و بغض و کینه… است. آیینههای گویا با آنکه هزاران تکه بودن ولی حقیقت دورن را آشکار میکرد. چشم از آیینه برداشتم و خیره به جمعیتی که در حال چرخیدن و زیارت کردن و دعا و ثنا گفتن و گریه هایی از روی درد و سوز و عشق بودند؛ بودم. ناگهان از لابلای جمعیت خود را بیرون کشید به سمت من آمد پاهای میخکوب شدهام از زمین جدا شد به آرامی از خود هزار تکه شدهام دور شدم پا به صحن و حیاط گذاشتم. محو شدم در نگاه به قرص کامل ماه، به رنگ ابریشم طلایی روشن با رگه هایی ازخطوط نیلی در وسط آسمان که به آرامی میرفت تا پشت گلدستهها پنهان شود؛ زیر لب گفتم: زیارتت قبول مادرم.