خانه » جدیدترین » آن شب سرد

آن شب سرد

دوشنبه ۲ دی ماه ۱۳۹۸   شماره ۱۲۰۰

در ستون «خاطرات قابل حمل» یادداشت هایم در حــوزه هــای متنــوع فرهنگی،ادبی، مسایل روز و خاطرات نوستالژیک، در روزنامه وقایع استان منتشر می شود.
رضا مهدوی هزاوه

آن شب سرد

نیما گفته بود: «در شب سرد زمستــانی، کوره خورشید هم چون کوره گــرم چــراغ من نمی سوزد…» نوجوان بودم. ابتدای دهه ی هفتاد بود. رفته بودم تهران. برای دیدن فیلم های جشنواره فیلم فجر. آخر شب به ترمینال جنوب رفتم. هیچ اتوبوسی برای اراک نبود. هوا سرد بود. زمستان بود. روی سکو نشسته بودم. ناگهان اتوبوس سبز رنگی دیدم. شاگرد راننده داد می زد: اراک! همه به سمت اتوبوس هجوم آوردند. راهروی اتوبوس هم پر شده بود از مسافر. نیما گفته بود :«باد می پیچید با کاج….» کسی انگار می گفت: «تموم قصه ها بر یاد است.»
آن‌شب شاید حدود ۶۰ نفر سوار اتوبوس شدیم. راننده می‌گفت آنها که در راهرو هستند -مثل من- پیاده شوند! کسی پیاده نمی‌شد از بس هوا سرد بود. از بس ترمینال پر بود از تنهایی. راننده، مشروط به اینکه راهرو‌نشینان مبلغی اضافه بدهند، قبول کرد ما را به اراک ببرد. همه قبول کردند. به کیف پولم نگاه کردم. تنها به اندازه پول کرایه مصوب داشتم. ته اتوبوس ایستاده بودم. بوی عرق پا بود. خنده‌های بلند بود. آدم‌ها را کنار زدم تا پیاده بشوم. همه می‌گفتند «پیاده نشو! تا صبح باید بمونی!» پیاده شدم. تا صبح دور ترمینال راه می‌رفتم. چند معتاد دور آتش بودند. سردم بود. می‌لرزیدم. چای نبود. کرسی نبود. هنوز عباس کیارستمی زنده بود. بیضایی مشغول نوشتن «افرا» بود به گمانم. محمد صالح علا در حال نوشتن ترانه‌اش بود: «سینه‌ام دکان عطاری است، دردت چیست؟» حالا بیش از ۳۰ سال از آن شب می‌گذرد. امشب شب یلداست. محمد علی کشاورز در تلویزیون از صبر می گوید. شعر می خواند: «صبرو ظفر هر دو دوستان قدیمند بر اثر ِ صبر نوبت ِ ظفر آید.» فردا روز اول زمستان است. شال و کلاه می کنم. نیمه های شب است. به خیابان می روم. راه می روم. سر درد دارم. هوا آلوده است. امشب طولانی ترین شب سال است. به آسمان سیاه نگاه می کنم. با گوشی همراه، فـال حافظ می گیرم: «بُوَد آیا که در میکده ها بگشایند گره از کار فرو بسته ما بگشایند.» چند ماه پیش تهران بودم. نیمه های شب بود که به ترمینال جنوب رفتم. مردمانی را در ترمینال دیدم که روی سکوها خوابند. در محوطه ترمینال راه رفتم. موهای سر ترمینال را شانه زدم. قصه گفتم برایش. به ستون‌هایش دست کشیدم. بوفه‌ها باز بودند. چای داغ بود. تا ۵ صبح راه رفتم. آتشی در کار نبود. معتادها خواب بودند. ماشین شهرداری آب می‌پاشید. همه‌جا تمیزتر از دهه شصت بود. آن‌شب در نوجوانی، یادم است به ستونی در ترمینال تکیه دادم و از سرما و تنهایی ترسیدم. به گمانم اشکی هم ریختم. حالا در باغ ملی هستم. مهمانی یلدا انگار تمام شده. انارها خورده شـده. آدم ها سوار بر ماشین، به سمت خانه شان می روند. پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها حالا تنها شده اند. به وسط باغ ملی می روم. به درختی تکیه می دهم. انگار تکیه داده‌ام به همان ستون سی سال پیش در ترمینال جنوب. به خودم می گویم: «ستون ها و درخت ها نمی گذارند از پا بیفتی.» با خودم زمزمه می کنم: نوبت ظفر هم می رسد. هوا سرد است. باد می‌پیچد با کاج و پریشان بازی می‌کند با داغی چای و اسب‌هایی که از بس دویده‌اند، ناگهان مُردند. کسی فریاد می کشد: «سینه ام دکان عطاری است. دردت چیست، دردت چیست…»

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.