خانه » جدیدترین » آقای سین

آقای سین

یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹  شماره ۱۲۸۵

امروز نه آغاز و انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.

زهرا سلیمی

آقای سین

آدرس را درست آمدم، دقیقا بغل تعویض روغنی بود. به سرعت خودم را به پشت در رساندم و بدون گفتن کلمه رمز (شِزم) در باز شد. گوشه سمت راست صندلی ها آبی تنگ، همدیگر را بغل کرده بودند. زنان و مردان با چشمانی پرسشگر به هر تازه واردی نگاه می‌کردند. بینی و لب ها در پشت ماسک‌های جورواجور پنهان بود، هر کس برگه ای و یا پوشه ای در دستش بود و گوشی موبایلی ضمیمه کاغذهایش بود. با صدای بلند با کسانی که آن سوی تلفن های همراهشان بودند؛ گفتگو می‌کردند. در سمت چپ پرده پلاستیکی با نخ سبز رنگی از سقف آویزان بود و سعی در جداسازی دو طیف و مهار بیماری که به تازگی به همه جا سرک می‌کشید؛ داشت. بدون معطلی و از دست دادن وقت به سمت دستگاه شماره گیر رفتم دنبال دکمه قرمز گشتم بدون اینکه من تقاضایی کرده باشم پدال دستگاه را پسر جوانی که بازوی راستش تا آرنج خالکوبی آبیِ بین موهای سیاه دستش خودنمایی می‌کرد؛ فشار داد. چشمم از روی عقاب خسته روی آرنجش به ریش های بلند و خشن و مجعدش ماند. از پشت ماسک تشکر کردم. کاغذ را از شکاف بیرون آمد و شماره ۳۰۲ با نگاهی معنی دار کاغذ را کشیدم. شماره روی تابلو مانیتور ۲۴۵ بود و ساعت بالای سر رییس ۱۱:۳۹ را نشان می‌داد. با یک حساب سر انگشتی پنجاه نفر باید پشت باجه می نشستند و بلند می‌شدند. به انتهای سالن، بخش تسهیلات که تابلو اعلام شماره نداشت؛ رفتم. شماره را در دستم تا کردم و پشت سر آقایی که روی صندلی روبروی متصدی نشسته بود؛ ایستادم. متصدی برگه ها را از داخل پرونده‌ای بیرون آورد و گفت: ضامن وام ازدواج شده اید؟ گفت: بله آن زمان که من ازدواج کردم اصلا وام و از این چیزا به کار نبود. حالا خدا کند دردسر نشود به موقع پرداخت کنند وگرنه واویلا می شود. متصدی بدون جواب یا حتی عکس العملی ساده، چند برگ سفته از پشت پلاستیک محافظ داد بیرون و گفت: پشت و رو امضا کن و انگشت بزن. آقای جوان شروع به امضا کردن شد. چند کلمه انگلیسی به صورت تحریری نوشت و چند هذلولی و سهمی کوچک کنار حروف کشید و برگ ها بدون اینکه نگاهی به متن بیندازد به سرعت امضا کرد. جمله ماندگار ناپلئون آمد تو ذهنم «حرفی بزن که بتونی بنویسی، چیزی بنویس که بتونی امضا کنی و چیزی را امضا کن که بتونی پاش وایسی.» اما ته دلم راضی نبود جمله را به زبان بیارم و گفتم: چه امضای رییس جمهوریی می‌زنید! سرش را بلند کرد و یک نگاهی به من کرد و گفت: کاش شانسم مثل رییس جمهورها باشه. گفتم به هر حال امضای خیلی فنی و جالبی دارید و فکر نکنم کسی بتواند آن را تقلید کند. گفت: سه ماه روی طراحی این فکر کردم و وقت گذاشتم… گفتگو کردن در باره مسایل ساده می تواند زمان را کوتاه کند و در عین اینکه من به جوان های دهه شصت خیلی حس خوبی دارم و کلی با هم گپ و گفت کردیم. تا آنجا که فهمیدم کارمند است و یک دختر کوچک دارد و بعدازظهرها هم توی یک مغازه کار می‌کند. خانمی پشت سرم ایستاده بود؛ کمی این پا و آن پا کرد و بعد گفت: من پشت سر شما هستم؛ رو صندلی می نشینم. در همین حین تلفنش زنگ خورد. گفت: همان مدلی که تو اینستا برام فرستادید، باشه، باشه مطمئن باشید دقیقا همان مدل براتون می‌دوزم شک نکنید. حالا فردا دوباره تماس بگیرید. تلفن را قطع کرد و می خواست یک حرفی بزند که من برگشتم و دیدم صندلی خالی شد؛ فوری نشستم و برگه شهرداری را دست آقای متصدی تسهیلات دادم، که ماسک نداشت. سلام آرامی دادم؛ بی جواب ماند و برگه را از دستم گرفت و گفت: وام به اسم خودتان است…گفتم: نه به اسم پسرم هست. از زیر پوشه ها سه تا دسته کاغذ که با گیره به هم وصل شده بود درآورد. دوباره پرسید: به اسمِ …سینش میزد و با آن ته ریش اِنگار بهش نمی‌آمد که به قول معروف شیرین زبان باشد و بگه اشمتون… انگشت سبابه و شصتش را به نوک زبانش زد و برگها را ورق زد. ساعت الکترونیکی ۱۲ با دو تا صفر قرمز را نشان می‌داد. با خودم گفتم بذار ببینم واقعا سینش میزند! پرسیدم مدارکم چیزی کم و کسر ندارد. با سر اشاره کرد: نه! موفق نشدم کلمه ای بگوید. با شماره ۳۰۲ که در دستم بود اریگامی، یک قایق کوچک درست کردم و گذاشتم روی شیشه جلویم و روی شیشه حرکتش دادم. فیش بانکی خط خورده ای گوشه باجه را برداشتم و پشت آن شروع به نوشتن کردم… کت و شلوار سرمه‌ایی راه راه و پیراهن آبی روشن با خطوط عمودی پهن‌تر چه هارمونی رنگی، آبی و سرمه ‌ای و سفید بهترین انتخاب در هماهنگ بودن لباس آقایان را دارد. موهای خرمایی روشن و کم پشتی دارد. با اینکه ماه رمضان نیست دهانش خشک شده به طوری که برای ورق زدن برگه ها انگشت سبابه و شستش را درون یک ظرف کوچک که ابر خیسی درون آن بود می‌کرد و بیرون می‌آورد. یک نگاهم به کاغذ جلو رویم بود و یک نگاهم به مسئول تسهیلات تا دقیق تر بتوانم حالات چهره اش را بنویسم. آقایی از پشت سر من سلام پر مهری نثار کرد با صدای دوستانه‌ای گفت: جواب استعلام وام من نیامده آقای صفاجو؟ آقای صفاجو، نیم نگاهی به بالا انداخت و با لبخند کم جانی زبونش لوله شد پشت دندون‌های نیش جلو و با یک سوتی خاصی پرسید: به اسم کی بود؟ شانسش با اینکه سینش می‌زد در روز چند بار باید می‌گفت اسمتون…
تلفن سفید رنگ مدل مستطیلی قدیمی(مدل هفتاد) دست راستش زنگ خورد. با شمارش ذهنی من زنگ هفتم گوشی را برداشت. سیم تلفن مثل موهای فرفری که چند وقتی شانه نشده باشند به هم پیچیده بود. آقای صفاجو نتونست آن را به گوشش نزدیک کند و مجبور شد کمی خم شود و گفت سلام (زبانش لوله شد) به اسم کی بود… صفری بله گوشی داشته باشید! گوشی را روی میز شیشه‌ای خواباند و دوباره انگشتش را در ابر کنار دستش کرد و با آرامشی که در این موارد اصلا حس خوبی به آن نداشتم آرام آرام برگه ها را ورق می‌زد و روی یک برگه مکث می‌کرد و روی شستی کیبورد می‌زد و چشم به صفحه می‌دوخت و معلوم نبود واقعا روی صفحه مانیتور چه چیزی نوشته بود که آقای سین (آقای صفاجو) با تعجب دوباره به برگه ها مراجعه می‌کرد. خانم خیاط آمد پشت سرم ایستاد. احساس کردم نگاهی روی دستم سنگینی می‌کند. قایقی که روی میز بود را برداشت و نگاهی به نوشته های با خط ریز جلو دستم انداخت. بدون اینکه سوالی بپرسد با تعجب نگاهم کرد و شاید هم لبهایش را کمی برچیده بود اما از پشت ماسک فقط حالت تعجب در چشمانش دیده می‌شد. برگها را دسته کرد و دوباره روی صفحه کیبورد چند کلمه را زد و گفت: جواب استعلام شما آخر هفته می‌آید؛ زنگ بزنید. من نگاهی به گوشی تلفنی که همچنان روی میز خوابیده بود انداختم . گوشی را برداشت و گفت: بنده خدا فکر کنم زیاد منتظرشده و قطع کرده. گفتم: می خواهید سر بزنم؟ سه شنبه بیام؟… بذار یک بار دیگه کلمه سین تلفظ کند تا انتقامم ازش بگیرم. کمی مکث کرد و با خنده سردی و گفت: سه شنبه، سر بزنید. ساعت روی تابلو ۲۵/۱۲ دقیقه بود. چشمم به شماره روی مانیتور افتاد. اپراتوربا صدای گرم و شمرده و گفت: شماره ۲۸۶٫ از میان هجوم جمعیت آمدم بیرون و در ورودی با صدای کش‌داری باز شد. در تلاقی من خارج شدم و دونفر با چشمان کنکاش‌گر وارد شدند. پا به خیابان گذاشتم آفتاب داغ روزهای ظهر آخر بهاری می‌تابید. خانم خیاط با شتاب از بانک زد بیرون و صدا زد: خانم داستانتان! یادتان رفت از روی باجه بردارید. لبخند تلخی زدم و قایق مچاله شده کف دستم را در سطل زباله انداختم از بین شلوغی ماشین‌ها گذشتم؛ گفتم : لازمش ندارم؛ سه شنبه که برای جواب استعلام بیام بانک یکی دیگه می نویسم…

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.