خانه » پیشنهاد سردبیر » خاطرات حاج سیاح /۲۱

خاطرات حاج سیاح /۲۱

یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۷  شماره ۹۷۱

بخش بیست و یکم

***

مهرداد یاری: حاج سیاح به همراه سوار مخصوص شیخ مزعلخان و چهار سوار دیگر اسفند ماه ۱۲۵۸ از اهواز راهی محمره (خرمشهر) و از آنجا عازم شوشتر شدند. به شوستر که می رسند حاجی قبول نمی کند او را به خانه میرزا طاهر وکیل کارهای شیخ مزعلخان ببرند و در کاروانسرایی محقر اقامت می کند حاجی می گوید در شوشتر گنجشک بسیار فراوان و شکار آن زیاد بوده است به طوری که هر ده گنجشک را صد دینار می فروخته اند.
در ادامه حــاجی از نــایب الحکومه شهر یعنی میرزا اسدالله خان بسیار تعریف می کند و می گوید او آن چنان با مردم به خوبی رفتار می کرده که مردم شوشتر او را مثل پدر می دانسته و از دولت درخواست می کرده اند که شهر را به او بسپارند. حال این رفتار را مقایسه کنید والی های دیگر نقاط ایران در زمان قاجاریه که مردم را از جانشان سیر می کردند بدون شک این نوع رفتار جالب توجه و کم نظیر بوده است این حسن اخلاق نایب الحکومه حــاجی را به وجد می آورد. میرزا اسدالله شخصا به دیدن حــاج سیاح می رود و حاجی از نزدیک نیز همه آن تعاریف را که از اون شنیده بود در اخلاق و رفتارش نیز می بیند. پس از آن حاجی به دیدن قلعه زیبای سلاسل می رود و پس از آن راهی شوش می شود تا بتواند آثار باستانی کشف شده را از نزدیک تماشا کند وقتی که به شوش می رسند حاجی از دیدن کاوش فرانسوی ها در این منطقه بسیار دلگیر می شود و گلایه می کند از اینکه آنها به سادگی اشیا قیمتی ایران را به اروپا می فرستند او دلیل این همه خرابی آثار باستانی در ایران را نیز چنین می آورد: عجبا! آبادی هایی که از سلاطین و بزرگان گذشته در هر نقطه ایران بود عمدا خراب کردند برای اینکه حسد داشتند نام دیگران بماند. متاسفانه در آن زمان پادشاهان گمان می کردند اگر بناها و آثار به جا مانده از پادشاهان قبل از خودشان را از بین بردن دیگر از نام و نشان شان خلاص شده و هیچ نامی جز نام آن ها برای مردم حال و آینده نخواهد ماند.
حاج سیاح درمورد اوضاع آشفته حاکمیتی ایران در آن زمان نیز چنین می نویسد:کسانیکه دول و ملل را گردش نکرده اوضاع عالم را نمیدانند، حق دارند که ندانند ایران چه وضع طبیعی دارد…. فردای آن روز به همراه یک نفر بلد راه از شوش راهی دزفول می شوند حاج سیاح می گوید که راه های خوزستان به خاطر اقتدار مظفرالملک که از جانب ظل السلطان نایب آنجاست از خطر دزد و راهزن ایمن است. به دزفول که می رسند حاج سیاح می خواهد در کاروانسرا اقامت کند اما سه فرستاده از جانب میرزا رضای مستوفی، حاجی سید احمد و دیگری نیز از جانب محمدنبی میرزا حاکم دزفول به استقبال می آیند و حاجی را به خانه ارباب هایشان دعوت می کنند و حاجی نیز به واسطه آشنایی که از قبل با حاکم دزفول داشت، دعوت او را پذیرا می شود. حاجی در دزفول گردش کرده و به ملاقات شیخ محمد طاهر عالم بزرگ این شهر می رود که در پیری و ضعف به سر می برد حاجی می گوید هر چند مردم از خودش راضی هسنند اما پسرانش داد مردم را در آورده اند: بدبخت ایران! آقازادگان یک سید مقتدری آتش جان مردم می شوند و تا چند پشت از گریبان مردم دست بـر نمی دارند گویا علم و اقتدار را خداوند ارث برای شان می دهد!
پس از دیدن این شهر نیز حاجی و همراهش دزفول را به مقصد پشتکوه ( ایلام) و پیشکوه (لرستان) ترک می کند. حاکم دزفول حاجی را تا رود دز همـراهی می کند و در آنجا می گوید آن طرف رود متعلق به حسین قلی خان والی پشتکوه است. حاج سیاح در تمام طول سفرهایش در نقاط مختلف ایران همواره از بایر ماندن زمین ها و آب رودخانه هایی که بدون هیچ استفاده ای به دریـا می ریزد گـله کــرده و افسوس می خورد. اما زمانی کــه چشمش به مردم آن دیار می افتد این نکته را فراموش کرده و به وصف حال و روز رعیت بیچاره می پردازد: …در بعضی جاها اشخاص فقیر بیچاره دیده می شدند که لباس تن شان از کهنگی و پارگی مثل رشته و پاره که به درخت ها می بندند از تنشان آویزان بود و بعضی پاره نمدی بخود پیچیده بودند که اگر دور می انداختند کسی رغبت نمی کرد برداشته بکار جل الاغ بیاورد. اینان چند راس گوسفند و بز در جلو انداخته می چرانیدند و در میان چرک و کثافت و برابر آفتاب سوخته، از زحمت و گرسنگی پوست و استخوانی بیشترنبودند.
حاجی تا آن زمان سیاه چادر ندیده بوده و از دیدن آن بسیار متعجب می شود و آن را نتیجه فقر و نداری و نهایت ظلم می داند هر چند درست است که سیاه چادر ویژه سبک زندگی عشایری است و نه فقر و نداری اما در آن زمان در پشتکوه مردم در نهایت فقر و نداری و ظلم زندگی می کرده اند و هیچ کدام شان حتی صاحب یک وجب زمین نیز نبوده اند تا جایی که حاج سیاح می گوید حتی گاهی که اسبی یا گله گوسفندی را می دیده بعد از تحقیق معلوم می شده مال والی بوده است.
حاج سیاح می گوید که به واسطه ترسی که مردم از والی داشته اند با وجود فقر بسیار زیاد اما کسی دست به دزدی و راهزنی و قتل نمی زند.حاج سیاح از این همه فقری که حسین قلی خان بر مردم پشتکوه تحمیل کرده است تعجب می کند چرا که او از هفت نسل قبل از خود حاکم این دیار بوده اند اما باز هم به گونه ای با مردم این منطقه برخورد می کند که گویی آن ها را بیگانه می داند و افسوس می خورد بر اینکه افراد مستبد تا هر جا که دست شان برسد مردم را ضعیف می کنند.
این در حالی است که خود والی در این منطقه تنها کسی است که عمارت ساخته و باغ و حمام دارد که هم اکنون نیز این عمارت با نام «قلعه والی» در شهر ایلام پا برجاست حاج سیاح در این باره می نویسد: بعضی از این مردم بیچاره طوری می گفتند، والی حمام دارد، مثل اینکه یکی بگوید شاه دریانورد دارد! ناگفته نماند که در زمان قاجار به جز در دوره ۳ ساله صدرات امیرکبیر ایران دارای کشتی جنگی و نیروی دریایی نبوده است.
حاج سیاح به اردوگاه والی که می رسد میرزا رشید خان منشی والی به استقبال حاج سیاح می آید و پس از مدتی خود والی نیز به چادر حاج سیاح سر می زند: بسیار با شکوه، ریش بلند سیاه انبوه، قد بلند و سینه پهن و انگشتان فراخ درشت، با مهابت و سطوت بود. در ادامه گفتگویی بین حاج سیاح و حسین قلی خان در می گیرد که حاج سیاح جسورانه برای والی توضیح می دهد که آبادی و عمارت گیاه نیست که خودرو باشد یا بذر نیست که پاشیده شود باید عدالت و آسایش و اطمینان مردم فراهم شود تا آن ها خود یک به یک دست به ساختن خانه بزنند. اما والی مغلطه کرده و می گوید با همین یک عمارت که او ساخته خود را مضحکه مردم کرده چرا که مردم این منطقه باور دارند خانه باید قابل جابجایی باشد تا در زمان مشکل و دردسر بتوان آن را جمع کرد و رفت نه این ثابت باشد و پر دردسر. این در حالی است که هیچکس در آن زمان جرات نفس کشیدن بدون رضایت والی را نداشت چه برسد که بخواهند او را مسخره کنند.حاج سیاح می گوید با دیدن وضع مردم بسیار ناراحت شده و تصمیم می گیرد هر چه زودتر پشتکوه را به مقصد پیشکوه ترک کند.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.