خانه » پیشنهاد سردبیر » نیمه گمشده/در ستون «داستان شهر» این هفته بخوانید

نیمه گمشده/در ستون «داستان شهر» این هفته بخوانید

پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۷   شماره ۱۰۳۴

***

علی فرجیان/عکاس

***

همه مــا به نیمه گمشده مان فکر کردیم، فکر می کنید در این دنیا به این بزرگی نیمه گمشده شما کجاست؟ روایت امروز من از عاشق شدن دوست ترکمنم، مسعود است.
اسمش مسعود است،۳۰ ساله و از یک خانواده کاملا معمولی. آرزو داشت که هاستل (اقامتگاهی اجارهای با فضایی گرم و صمیمی) داشته باشه و با آدم های مختلف کشورها دیگه معاشرت کند و بتواند در کشورهای دیگر کار داوطلبانه و انسان دوستانه انجام بدهد.
پس «تور لیدر» می شود و توریست های خارجی و داخلی را میزبانی می کند. می گوید مهمان نوازی باید آگاهانه باشد نه اینکه یک توریست خارجی دیدی کل زندگیت را تعطیل کنی برای سرویس دادن به آنها و به صورت رایگان خدمات بدهی. هرچند می گوید خودش هم از این رفتارها داشته و دلیلش را این بیان می کند که در یک محیط بین المللی بزرگ نشدیم و خودمان را پایین تر از توریست های خارجی می دانیم و دلمان می خواهد با این کارها خودمان را وارد دنیای آنها کنیم.
راهنما و میزبانِ بیش از ۱۰۰ توریست خارجی بوده و پس از معاشرت با آنها دنیایش خیلی عوض شده. یک بار لیدر ۴ تا خانم هنگ کنگی می شود. از لحظه ملاقات شان به یکی از آنها حس خوبی داشته و سعی می کرده زمان بیشتری را برای او بگذارد، خنده هایش و شوخ طبعیش برای مسعود جذاب و دوست داشتنی بود… خیلی زود این چهار روز سپری می شود و غمی مبهم کنج دلش سنگینی می کند.
حسی که اول یک شعله کوچک بوده، نزدیک رفتن آنها تبدیل به شعله ای شده که کل وجودش را فرا گرفته بوده.
آنها می روند تا به ادامه سفرشان برسند. بعد از رفتن اما طاقت نمی آورد. پیام داده و حالش را جویا می شود. آن گونه که بعدها آن دختر(می may) می گوید، دوستانش به وی می گویند: «چرا فقط به تو پیـــام می دهد! حتما به تو علاقه مند شده است؟!» اما عشقی قشنگه که دوطرفه باشه…
«می» هم با دستبندی که یادگاری از مسعود بوده عکس می گرفته و برایش می فرستاده… سفر «می» در ایران تمام می شود به کشورش بر می گردد، اما از دل نرفت آنکه از دیده برفت…
فاصله هزاران کیلومتری هم حریف قدرت عشق نمی شود. «می» هم انگار دلش را در ایران وسط ترکمن صحرا جا گذاشته، قرار می شود دوباره هم دیگر ببیند و چون مسعود نمی توانسته برود، «می» با تمام مخالفت دوستاش و خانواده اش که می گفتند: «خطر دارد که تنها بروی. اینکه تو چطور به او اطمینان می کنی؟ فقط یکبار دیدیش…» اما امان از عشق…
«می» به ایران می آید. حتی برای بار سوم هم به ایران باز می گردد البته این بار با دوستــانش و سرانجام دفعه چهارم همراه دوستان و خانوده اش برای جشن عروسی…
مسعود می گوید وقتی مدت زیادی را برای یک نفر صبر کنی یعنی عشق او را تو قلبت ذخیره کردی و وقتی پیشش باشی میدانی چطور بهش عشق بورزی… شب یلدا پایان همه دوری هایشان بود. مسعود رفت هنگ کنگ…

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.