خانه » جدیدترین » مراقبه

مراقبه

دوشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ شماره ۱۲۵۳

روزنه نگاهی است نوستالژیک به گذشته ای که با همه سختی ها و مشکلاتش ولی انگار لبریز از مهر و محبت بود. روزنه می خواهد بگوید: قار قار کلاغ، سفیدی برف، طعم می خوش سیب گلاب و قرمزی گیلاس هنوز زیباست و زندگی دوباره می تواند در پشت آپارتمان ها چند میلیــاردی و اتومبیل های لوکس، ساده، خواستنی و زلال و بی شیله پیله باشد.

محمد علمدار

مراقبه

امروز می خواستم به قول امروزی ها مدیتیشن و یا مراقبه کنم و انرژی های مثبت عالم هستی و کائنات را به سوی خودم جذب کنم. دوست داشتم به اعماق بروم و از پوسته بیرون بیایم، از دیروز که با بچه ها رفته ایم کوه حالم بگویی نگویی کمی بهتر است، باد و آب و خاک و آتش انگار کار خودشان را کرده اند و بعد از دو ماه قرنطینه خانگی مثل اینکه دوباره ارتعاشات قصد دارند هوای مهربانی و دید و بازدید را در رگهای شهرها جاری کنند و انگار کرونا دلش به حال انسان های ضعیف به رحم آمده! پیشانی ام را روی یک بالش سفت که داخلش را پر از لباس هــای قدیمی کرده ایم گذاشته و چشمانم را بسته و با دست هایم روی سوراخ گوشهایم را پوشانده بودم. در اعماق تاریکی ها یک نور محو ابتدا به شکل چهارگوش و بعد به شکل یک دایره از بالا به پایین در حرکت بود ولی در مسیرش از بالا به پایین، درست جایی در محدوده کانون چشمانم توقف کرد و مسیرش را از چپ به راست ادامه داد.

وسعت فضــای تاریکی که نور در آنجـا حرکت می کرد تا بی نهایت ادامه داشت و من هنوز نمی توانم برای خودم این موضوع را حل کنم که فضایی به این بزرگی هر چند وجود نداشته باشد اما چگـونه در مخیله ام جا گرفته . گمانم باید یک دوره ی سنگین فلسفه را برای درک این موضوع بگذرانم تا تفاوت بین ماهیت و وجود را درست دریابم. احساس می کردم سرم به اندازه ی غیر قابل باوری بزرگ و سنگین شده و انگار نمی توانستم سرم را از روی بالش بردارم؛ تخم چشمهایم درد گرفته بود و صدای زوزه ی مبهم، بم و ممتدی را در گوش هایم حس می کردم. تصور می کردم فشار داخل بدنم بیشتر از فشاری است که آتمسفر و هوا بر لایه خارجی جسمم وارد می کند؛ توازن و بالانس فشار بیرون و درون بدنم انگار به هم خورده بود برای همین به نظرم می رسید هر آن امکان دارد سرم و تمام بدنم در اثر این فشار داخلی متلاشی شود. مدام با خودم زمزمه می کردم: من قوی هستم، من سلامت هستم، من می توانم هر چیزی را که بخواهد مانع زندگی و پیشرفت و شادیم شود ، شکست بدهم. به یاد حرکات یوگا افتاده بودم و با تفکر در باره ی یوگا پای ذهنم به وادی یوغ و غل و زنجیر باز شده بود. داشتم تمرکزم را از دست می دادم، دایره ی روشن در میان سیاهی و شاید هم سیاهچاله گم شده بود، تنفسم داشت غیر عادی می شد، دوست داشتم دایره روشن را که اولش چهارگوش بود پیدا کنم برای همین در حالی که چشمانم بسته بود تخم چشمهایم را به بالا، پایین، چپ و راست حرکت می دادم تــا بلکه در گوشه ای اثر و ردی از آن پیدا کنم، سرم کم کم داشت سبک می شد و فشار بیرون و درون بدنم داشت به توازن می رسید، گوش هایم صدای زوزه ی ممتد و بم و مبهم را دیگر احساس نمی کردند و در این شرایط بود که به ناگاه بر روی شانه هایم احساس یک گرمی و سنگینی دوست داشتنی کردم و همزمان سرفه تمام رشته هایم را پنبه کرد! به نظرم رسید فاتحه مراقبه ام خوانده شده. به سرعت برق از اعماق بیرون آمدم و خودم را ایستاده درسطح دیدم، مثل همیشه در عالم بی کسی حواسم را جمع کردم. امیررضا در حالی که بعد از ۲ ماه ریش هایش را تراشیده بود همانند دوران بچگی هایش و به شوخی، بدون اینکه متوجه مراقبه و به عمق رفتن من باشد، بر روی گرده ام نشسته بود و من در همان حالت شوخی او را بلند کردم و در اطراف خانه چرخاندم و دو نفری از وضعیت پیش آمده به شدت خنده امان گرفت. دیگر از گم شدن نور دایره ای شکل در میان سیاهچاله غمگین نبودم، حالا از سطح و حتی از بی کسی هم غمگین نبودم چرا که نور واقعی را در میان خنده های بی غل و غش و حقیقی امیر رضا یافته بودم، صدای رودخانه ی فصلی دره گردو را می شنیدم و سبزی دامان کوه را می دیدم، باد ابرها را به سرعت جابجا می کرد و سایه و آفتاب بر روی ستیغ و دامنه ی کوه سُرخه جایی در نزدیکی مزار شهدای گمنامِ خوشنام بازیشان گرفته بود. به نظرم مراقبه ام جواب داده بود چون در عالم بی کسی، خودم با خودم خوشبخت و خوشحال بودم ، خیلی خوشحال!

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.