سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۹ شماره ۱۲۷۵
در ستون «خاطرات قابل حمل» یادداشت هایم در حوزه های متنوع فرهنگی، ادبی، مسایل روز و خاطرات نوستالژیک، در روزنامه وقایع استان منتشر می شود.
رضا مهدوی هزاوه
عشق در حصار
در فیلم «سینما پارادیزو» اثر جوزپه تورناتوره آلفردو به سالواتوره می گوید: «گوش کن تا برات یه قصه بگم… روزی روزگاری سلطانی ضیافتی ترتیب داد که همه شاهزاده خانمها در آنجا بودند. یکی از سربازها، دختر سلطان را دید، که قشنگترین دختر آن سرزمین بود.
فوری عاشقش شد؛ اما یک سرباز بیچاره در مقابل دختر سلطان چهکاری از دستش برمیاد؟ یک روز ترتیبی داد که بتونه باهاش صحبت کنه و بهش گفت که بدون اون نمیتونه زندگی کنه. شاهزاده خانم، که تحت تأثیر عمق احساس او قرار گرفته بود، به سرباز گفت: اگه بتونی صد شبانه روز زیر ایوون اتاق من منتظر بمونی بعدش مال تو میشم. و سرباز به آنجا رفت و ایستاد. یک روز، دو روز، ده روز، بیست روز… هر شب شاهزاده خانم از پنجره اونو میدید؛ اما سربازِ عاشق از جایش تکان نخورد.
بارون بارید، باد اومد، برف بارید؛ اما اون همونجا ایستاده بود… پس از ۹۹ شب، سرباز لاغر و رنگ پریده شده بود. از درد اشک میریخت؛ حتی دیگه نایِ اینو نداشت که بخوابه. شاهزاده خانم همچنان اونو تماشا میکرد و درست در شبِ نود و نهم، سرباز از جایش بلند شد، صندلیشو برداشت و از اونجا رفت! درست در آخرِ کار. از من نپرس که معنی این چیه، اگه تو فهمیدی، بگو تا منم بدونم.»
در باغ ملی قدم می زنم. کرکره های سینما فرهنگ پایین است. اخبار دنیا، مثل همیشه هولناک است. خیابان های شهرهای دنیا را برای این ساخته اند، که زیر نورچراغ های نئون، مزه ی شادی بچشی؛ نه اینکه شبیه جورج فلوید، روی داغی آسفالت، دراز بکشیم.
این جهان انگار ضد خیال است. آن سوی باغ ملی، سینما عصر جدید هم تعطیل است. سینما، کارخانه رؤیاسازی است و آدمی به رؤیا زنده است. باغ ملی گیج است. کتابفروشی عقلایی، غایب است. هر چه هست، مانتو و ساعت طلاست. آن چه نیست، گل شمعدانی روی تاقچه خانه های قدیمی است.
به خیابان حصار می روم. به عمارت قدیمی شربتخانه «فیروز خیال» می روم. به نام شربتخانه دقت می کنم. خیال، گمشده ی انسان معاصر است. لب حوض آبی عمارت می نشینم. بیرون ساختمان قدیمی، آدم ها عجله دارند که به کارهای شان برسند. می دوند. جهان گرد است. به کجا می روند؟ تصاویر هولناک آینده را در حوض آبی می بینم: خیابان حصار، پر شده است از برج هایی شبیه به لانه زنبور.
لانه هایی که یخچال ساید بای ساید دارد. مبل سلطنتی دارد، اما فاقد خیال است. فاقد استقامت سرباز است. همه می خواهند سلطان باشند، که سلطانی، سروری است. به سرباز عاشق شاهزاده فکر می کنم. به ایستادنش، زیر ایوان کاخ شاهی فکر می کنم. به پنجره های چوبی عمارت فیروز خیال نگاه می کنم. مجنون را در خیال می بینم که برای لیلی، زیر پنجره چوبی، شب تا به صبح ایستاده است.
حالا مجنون و لیلی، تنها یک قصه است. به سینما پارادیزو فکــر می کنم. و به قصه ی آن شاهزاده و سرباز. سالواتوره در ادامه ی فیلم می گوید: «قصه اون سرباز و شاهزاده رو یادت میاد؟ (آلفردو سری تکان میدهد.)حالا میفهمم چرا سرباز درست قبل از آخر کار، رفت. دقیقاً یک شب دیگه، شاهزاده مال اون میشد، اما شاهزاده خانم اگر نمیتونست به قولش وفادار بمونه، خیلی وحشتناک میشد اون سرباز به خاطر همچین چیزی میمرد. در مقابل، او حداقل ۹۹ شب با رؤیای اینکه شاهزاده خانم منتظرشه، زندگی کرده بود…»
حالا شب شده است. در خیابان ها راه می روم. سگ ها گرسنه اند. گربه ها می ترسند از عرض خیابان عبور کنند. جوانی، در گوش هایش هندزفری گذاشته است. تجسم می کنم لابد عاشق است.
سگ ها و گربه ها و آن جوان عاشق، دیده نمی شوند. ما وقتی جهان را خوب مشاهده می کنیم که مکث و خیال داشته باشیم. جهان می چرخد و می چرخد. تا کی، ناگهان بانگی برآید که بفهمیم همه چیز به انتها رسیده است. آن هنگام، نه سلطانی باقی می ماند، نه ایوانی، نه شاهزاده خانمی، نه عمارت شربتخانه ای، نه خیابان های پر از چراغ های نئون و نه سربازی که بهای عشق بپردازد. تراژدی انسان معاصر، حذف خیال و مکث است.
«عاشق شو ور نه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی…»