خانه » جدیدترین » شاخه های خشک، اشک های من

شاخه های خشک، اشک های من

شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۹ شماره ۱۲۷۴

شاخه های خشک، اشک های من

غلامرضا رمضانی. نویسنده و کارگردان

خانه فرهنگ شماره ۲ اراک انتهای خیابون عباس آباد بود. یک خـانه کلنگی دو طبقه. بچه های تئاتر و سینمای آزاد در دو طبقه اش مستقر بودند. سرایداری هم داشت که تقریبا همه کاره بود. یک وقت هایی سر به سر هاشم آقا می ذاشتیم و به او می گفتیم تو اصلا رییس خانه فرهنگ ۲ هستی. گروه تئاتر ما هفته ای سه روز تمرین داشت. هر جلسه با نرمش سبک، بعد بدنسازی و در آخر هم تمرین نمایش. نقش ها تقسیم شده بود. در حال روخوانی بودیم که چشمم به قیافه سهراب افتاد و قبل از اینکه دهنم باز بشه بـرای گفتن دیالـوگم، بی اختیار پقی زدم زیر خنده. صدای محکم و عصبانی کارگردان پیچید توی اطاق پنج دری قدیمی. فی الفور برای همیشه اخراجم کرد. داشتم وسایلم را جمع می کردم که صدایش همچنان بلند بلند می آمد. خودش را بابت اشتباه در انتخاب برخی از اعضای گروه سرزنش می کرد و هی می گفت شان گروه، شخصیت فردی. هوا ناجور سرد و سوزناک بود. هنوز در را نبسته بودم که گفت برو دنبال جنگولک بازی های خودت آقا… همون بهتر که تکلیف ات روشن شد، تو بدرد تئاتر نمیخوری. فکر نمی کردم یک خنده ناخواسته بشه مصیبت و توی حیاط سرد، غم تلنبار بشه روی سینه ام. خواستم از در ساختمان بزنم بیرون و برای همیشه برم ولی نتوانستم. گوشه بالکن طبقه دوم کز کردم تا ســـرما کمتر بره توی تنم. چشمم به شیشه های بخار گرفته و گوشم شش دونگ تو نخ دیالوگ‌گویی بچه ها بود. هاشم آقا سینی چایی به دست آمد بالا و رفت طرف اطاق های سینمای آزاد. من را که دید پوزخندش را زد. در سینمایی ها را که باز کرد، حس گرما را گرفتم که تنوره زد طرفم. صدای آقای اشتری مسئول شان می آمد که داشت از لنز و شاتر می گفت. هاشم آقا که موهای حنایی و سیبیل کـم پشتی داشت وقت بــــرگشت گفت می خواهی برم با کارگردان تان حرف بزنم تا ببخشدت؟ سرم را محکم انداختم بالا. جواب محکمم را که دید با نیشخندش تو پله ها نیست شد. اگر از کلاس درس بیرونم کرده بودن بی برو برگرد، راه خونه را گز می کردم. ولی حکایت در اینجا حکایت عشق بازیگری بود. دو بار آقای نخعی معلم مثلثات اخراجم کرد. یک بارش خودم را قاتی بچه های کلاس دوم ب که ورزش داشتن جا زدم و تا زنگ خونه حسابی فوتبال بازی کردم. بار دومم از مدرسه فلنگ را بستم و رفتم باغ ملی ببینم سینما کاپری فیلمش را عوض کرده یا نه. ولی امروز نه. از گروه تئاتر اخراج شدن برایم آخر بدبختی بود. بخار دهنم را هو کردم لای دست های یخ زده و چروک شده ام. ترس و غصه و دلشکستگی توی تن و وجودم سرما را چندبرابر کرد. مقصر خندیدنم سر تمرین هم سهراب بود. وقتی آقا حواسش رفت پی براتی، سهراب برام ادا در آورد. اکبر و سهراب نقش به شان نرسیده بود. هر روز سر تمرین تو دل شان آرزو می کردند یکی خراب کند و کنار گذاشته بشود تا بجایش نقش اش را بگیرند. سایه ها که از جلوی شیشه بخار گرفته رد می شدند حسرتم را بیشتر میکردند. جاشون گرم بود و حتما الانم دور بخاری حرفای آخر کارگردان را می شنیدند. آنقدر لحظه لحظه کلاس و جلسات تمرین توی وجودم نشست کرده بود که می دانستم هر دقیقه و ثانیه بچه ها چیکار می کنند. امیدم این بود آقا از تقصیرم بگذرد و همه چی عادی بشه که مونده بودم و سرما رویم تاثیر نداشت. آنقدر در رویا و خیالم عرق بودم که متوجه نشدم منصور از قاب پنجره کوچک داد من را دید می زند. لبخندی حواله اش کردم و دست یخ زده ام را تکان دادم برایش. منصور از در زد بیرون. گفت بی خود نمون، آقا نقش ات را داد به سهراب. بغض شد قطره اشکی و هورتی ریخت توی تخم چشمایم. سرم را برگرداندم و به شاخه های خشک درخت توی حیاط براق شدم. براتی از لای در گفت بیا تو آقا کارت دارد. دل چرکین سریدم توی اطاق قدیمی پنج دری. اکبر با سهراب گوشه ای پچ پچ ‌می کردند. صورت پر از غم و بغضم را انداختم پائین. نمی خواستم اشک هایم را بچه ها ببینند. آقا بـه بچه ها گفت بعضی از شما اگه جای این بچه بودید دو ساعت پشت در سگ لرزه می زدید یا می رفتید خونه تان؟ جوابی نشنیدم. آقا اشاره کرد که برم پای بخاری. بعد اعتراف کرد که فکر می کردم بین شماها این آقا انتخاب غلط من است. وقتی امروز وسط تمرین خندید به خودم گفتم این بچه آن عشق و علاقه لازم را به تئاتر ندارد. ولی با ماندنش توی سرمای خشک امروز، درس بزرگی به من داد. ‌اگر فردی عاشق نباشد پنج دقیقه ام تاب نمی آورد. کارش زشت بود ولی با رفتارش هم عذرخواهی کرد هم ثابت کرد که آدم پیگیری است. سهراب سرش را پائین انداخته بود که نقش را دوباره از دست داد.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.