خانه » جدیدترین » گرمابخش تنور زمستان

گرمابخش تنور زمستان

یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۸   شماره ۱۱۹۱

زهرا سلیمی

امروز نه آغاز و انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است.
روزهای یکشنبه هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی در باره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم که بهترین آموزگار من است و… خواهم نوشت. امیدوارم مقبول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.

گرمابخش تنور زمستان

گاهی برای نوشتن نه سوار بر ابر ،نه سوار بر باد ،بلکه سوار بر اسبی به رنگ کهربا و از جنس کهربا میشوم .اسبی با دم بلند که به طرز زیبایی آراسته شده است .او با سم دست زدن های منظم مرا در جاده خاطرات پیش می برد آنقدر آرام گام بر می دارد که می توانم همه را با جزییات ریز ببینم و آنقدر نجیبانه با من همراه می شود که حتی می توانم هر چه نگفتنی را نیز بدون ترس از هر گونه قضاوت یا پیش داوری بیرون بکشم وبا جسارت تمام بگویم. گاهی صدای نفس هایش به من گوشزد می کند که تنها نیستم و او با من همراه است .اما چهار نعل می تازد ناآرام سرکش گویی بوی به مشـامش می رسد عمیق تر نفس می کشد و هم آنجا می ایستد. نیمروز گرم تابستانی است. من در حیاط خانه کنار نردبانی که هفده پله دارد و سیزده پله آن تا پشت بام است وچهار پله اضافی آن از لبه پشت بام به بالاست؛ روی پله اول می نشینم و محو زندگی مورچه ها شده ام. یکی را نشانه می کنم تا ببینم به کجا میرود او در شلوغی شهر مورچه ها گم می شود. یکی دیگر را انتخاب می کنم؛ چند دانه جو از از فاصله بالا به زمین می ریزم .همگی دور آن جمع می شوند و هر کدام دانه ایی را به سمتی می کشند و تا جلو لانه می برند. گاهی دانه سنگین تر از خودش هست تلو تلو می خورد، ولی محکم آنرا نگه داشته؛ من از زبان آنها صحبت می کنم. پدرم در حال تمیز کردن جای گوسفندان است؛ در زیرزمینی که از حیاط شش پله به صورت اریب به سمت چپ داشت و دری یک لنگه داشت. پدرم با سبدی بزرگ بر دوشش از پله های آن بالا می آید و در زیر فشار و سنگینی سبد چهره اش خموده تر و تیره تر شده است. من به کناری می روم. او با تلاش پا روی پله اول می گذارد. ابتدا یک نفس چند پله را بالا می رود. با یک دست پله را میگیرد؛ چشمان کوچکش ریز تر شده است وعرق از پیشانی و دور گردنش می چکید. من سرم را بالا گرفته بودم و او را نگاه می کردم که به سمت چپ یله شد؛ خدا با دستان نامریی فرشتگانش او را نگه داشت. من نیز چند قدم کوچک بر می دارم و در خیالم او را می گیرم. تعادلش را حفظ می کند؛ کمی آرامتر بالا می رود صدای نجوایش وکمک خواستنش از خدا را گویی می شنوم (جمله همیشگی اش :خدایا رضاییم به رضای تو ).اما انگار فاصله نردبان از زمین تا آسمان کشیده شده بود وفاصله پله ها بلند تر شده بود . سنگینی سبد چند برابر و پاهای پدرم خسته تر شده بود. اما او نباید تسلیم شود دوباره نیرویش را جمع می کند. دیگر چیزی نمانده. من آنقدر محو تلاش پدرم شده بودم که بازی با مورچه ها را فراموش کردم.
مادرم چادرش را به صورت ضربدری دور گردنش گره زده است و بالای پشت بام کنار نردبام ایستاده و با دلهره قدم های پدرم را با نگاه دنبال می کند؛ دستش را جلو می آورد لبه سبد را می گیرد وآنرا به سمت خود می کشد پدرم نیز سبد را روی پشت بام رها میکند .سبد مانند پر کاهی سبک میشود و بروی پشت بام می افتد. هـر دو کمک می کنند محتویات آنرا روی سطح پشت بام پهن می کنند تا در آفتاب تابستانی خشک شود و گرما بخش تنور زمستانی باشد برای پختن نان این غذای مهم واستراتژی در زندگی ما …
اما در این رنج و سختی آیا زیبایی ولطافتی هست؟ آیا هر کدام درخلوت خود به رویاهایتان می اندیشیدید؟ شاید دیگر فرصتی برای خود و آرمانهایتان نگذاشته بودید… اما پدرم زندگی مانند طوفانی ترا در بر گرفته بود وچشمانت غباری گرفته بود که حتی فرصت نداشتی دستهایت را بر چشم هایت بکشی و غبار را بزدایی و کمی به خود بیندیشی.اما این را باور داشتی که رنج تو گنج پنهانیست که روزی خواهد درخشید. اما تو حتی طعم نم نم بــاران که اندیشه های فرزندانت و به ثمر رسیدن آنها بود و کمی از غبار زندگیت میکاست را نچشیدی وخیلی زود در درون زندگی حل شدی ذوب شدی و به عمق زمین فرو رفتی؛ زمینی که هر روز آنرا می کاویدی، زمینی که هر روز در آن به رکوع می رفتی و با دستان کوچک و مردانه ات آنرا شخم می زدی برای کسب روزی و سربلندی در برابر فرزندانت و در همـان حـال بذرهای زرین بر فــراز زندگیـت می افشاندی که هر کدام نمودی از بارزترین خصلت های تو در وجودشان هست. تو درس هایی بی کلام فقط با دیدن خطوط چهره ات و انگشتان ترک خورده به ما دادی؛ تو همچنان سخت محکم بودن را از زمین ودر عین حال بخشنده بودن را از او فرا گر فته بودی . اما تو سوار بر اسب کهربایی شیشه ای پاره های روحت را در خانه های ما پرا کندی و ما نیز در قالب تو می رویم ودر طوفان زندگی میکنیم همانند تو آرام وصبور …

تقدیم به پدرم که اسطوره زندگیم بود
لبخند قاب عکست
چه چیز پاییز را اینچنین دلتنگ و غریبانه کرده است؟ غروب های زودرس با آسمان شیری رنگ که به قرمزی می گرایید و آسمان بی ستاره و تیره رنگ می شود؟ یا برگ ریزان درختی پر بر و بار و سبز که با تند باد پـــــاییزی به ناگاه رخت از تن می کند و عریان می شود و گویی همه زندگی و بار و توشه اش را از دست می دهد؟ یا کوچ دسته جمعی پرندگانی که بال می گسترانند و آسمان را به ناگاه کره سیاه رنگ می کنند و آوازی مبهم و پر سر و صدا سر می دهند؟ یا باران سیل آسا بدون رعد که با شتاب از آسمان فرو می ریزد و شــلاقی به شیشه می خورد و بی محـــابا به رود و جـــوی می پیوندد؟کدامیک؟ ولی پاییز برای من غروب زودرس تو برگ ریزان و عریانی تو و کوچ تو بود که آرام و بی صدا فقط صدا زدی: بابا ،بابا و پس از آن دیگر هیچ نگفتی… اینچنین دلگیر وغریب کرده است. هرگز نمی دانستم آن غـــروب غمگین ترین و دلگیرترین غروب های پاییزی خواهد شد. بار و بر ریختی و غروب کردی. اما در قاب عکست لبخندی به یادگار گذاشته ایی که گویا می دانستی آخرین عکست خواهد بود چرا که همیشه برای عکس انداختن معترض بودی و از نتیجه کار رضایت نداشتی و می گفتی آنچه می خــواهی نمی شود. ولی در آخرین عکست زیباترین نگاهت که روشن و پر از حرف های نگفته است وشیرین ترین لبخندت که پر از عشق و صفاست و این با ارزش ترین چیزی که به ما هدیه دادی. از خود می پرسم آیا لبخندت حسرتی را در دلم بیدار می کند؟ آری حسرت روزهایی که در آغوشت نگرفتم. روزهایی که در اثر مشغله کاری و ذهنی کمتر در کنارت بودم و کمتر به درد و دل هایت گوش دادم گاه می دیدم که با خود تعریف می کنی و خودت جوابگو هستی. روزهایی که دلتنگت را باور نکردم و سعی در قانع کردنت داشتم و به قول خودت من هیچ نمی دانستم.
در فضایی مصفا که درختها و گلها به خــوبی فصل ها را به نمایش می گذارند به دیدارت می آیم، غم و اندوهی در فضا پراکنده است که نفس کشیدن درآن سخت و با بغض همراه است.غمگین ترین لحظات و سنگین ترین غصه ای که بر دلم سنگینی می کند با خود همراه دارم. نگاهم به کاجی است که ریشه هایش با تو هم خانه شده است و در کنار تو بودن او را نیز صبور کرده است که به آرامی قد می کشد وگویی هم اینکه کنار تو باشد برایش کافیست. مرا به خود فرا می خوانی، به کنار کاج می آیم او خود را از هر طرف رها کرده کاج را در آغوش می گیرم و با روبانی اطراف کاج را می بندم، تنگتر او را در آغوش گرفتم. می دانم که وجود تو ‌در کاج بود که هر آن خود را رها می کرد و من با تلاش بیشتر او را در آغوش می گرفتم برگهایش به صورتم و چشمانم می خورد. گرمای وجود من وتو در هم یکی شد.
مادرم دانستم که می توانم باز درآغوشت بگیرم هرچند آن زمان که بودی هرگز این در آغوش گرفتن را تجربه نکرده بودم .اما تو خود را رها کردی من دستانم را به دورت حلقه زدم و تو بوسه بر گونه و چشم های خیسم زدی و لبخندی شیرین زدی همانند لبخند قاب عکست که در میان شاخه ها ی کاج محو شد…
بودنت را ندیدم وآسان گذشتم
با من بمان و تو آسان مگذر

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.