خانه » جدیدترین » داستان جنگ

داستان جنگ

پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹  شماره ۱۲۷۰

داستان جنگ

درباره آسمان پنج ضلعی نوشته رضا قاسمی

رضوان میرمحمدی

هر کس روایت خودش را از جنگ دارد، روایت هایی که اگر نباشند این پازل هزار تکه کامل نخواهد شد.
روایت هایی به اندازه که نه دشمن را دست کم بگیرد و نه از خودی ها پارسایانی سازد دست نیافتنی.
کتاب آسمان پنج ضلعی، روایتی ست که انسان را با همه فراز و فرودش، با همه میل و وسوسه اش به زندگی نشانمان می دهد؛ تا دریافت هایمان از جنگ پوست بیندازد و کلمات ابزارهایی شوند که روایت را مثل دست هایی که پیمان می بندند، طبقه طبقه بالا ببرند و بسازند. تا نویسنده گاه از فراز اتاقک دیده بانی و گاه از دل سنگری داغ و تفتیده زیر تیغ آفتاب، حال و هوای سربازی را روی دایره داستان طوری بریزد که هرکسی به قدر خواست و توانش از آن بردارد و فهمش کند.
روایت کتاب چنانچه از حال و هوایش برمی آید، جنگ است.
اما همانطور که کتاب از قول نــویسنده اش به ما می گوید:«جنگ مثل هیچ اتفاقی نیست، الا خودش». روایت های آسمان پنج ضلعی از جنگ هم مثل هیچ کتاب یا فیلم جنگی دیگری نیست.آنچه نویسنده از جزئیات اندازه ها، ابزارها و حتی قوانین فیزیک که مدام بدانها اشاره ای می کند، در کنار گفتگوهای درونی نویسنده و تکرارهای به عمد و نقاشی مهتابی که هرازگاهی در خلوت خود به آن پناه می برد حتی کلماتی که متن را تا حد شوخی های دمدستی کوچه بازاری و هجویات می برند و به ناگاه سر از آسمان در می آورند همه و همه در خـدمت روایت داستــانند. بی کم و کاست. آنقدر که تفاوت یک نویسنده کهنه کار را می توان فهمید که چطور با کلمات ساده، چینش و ترکیب متفاوت می سازد و به مدد ایهام و ایجاز به جا، کدهایی را از طریق خطوط داستان، میان خودش و مخاطب خاص رد و بدل می کند.
جنس آدم های داستان با وجود شباهت های نظیر به نظیر و هم پوشانی با آدم های همیشگی داستان های جنگی، متفاوت است که این تفاوت در دیالوگ های واقعی تر و دوری از بزرگنمایی شخصیت ها، بیشتر به چشم می خورد.
نویسنده از نگاه انسانی به جنگ نگریسته است از این زاویه که همه چیز سیاه و سفید نیست و آنچه آدم ها را می سازد، طیفی از خاکستری آهسته و پیوسته روزگار است.
نمایی که در داستان «رقص آتش» به اوج خــود می رسد، رفت و برگشتی بی نظیر میان لایه های زمان، به نرمی همان آستینی که به دست باد مــوج می خورد و برایمان دست تکان می دهد؛ میان خیال و واقعیت می رویم و می آئیم.
میان زمان گذرمان می دهد و خیالش چنان واقعی می نماید که حسام خیالی او را می پذیریم؛ بی هیچ خشمی از دشمن بودنش و بی هیچ شعفی از نبودنش.
دشمنی که آسمان پنج ضلعی نشانمان می دهد، مثل عبور سریع قطار از کنـار ردیف میله هــا و درخت هایی ست که بسیار نزدیک بهم ایستاده اند که مدام جایشان با هم عوض می شود، جابه جا می شوند، قطاری که با سرعت هرچه تمامتر می رود و حافظه ی ما رد خطوط سیاهی را از انبوه میله ها و درخت ها به خاطر می سپارد، دشمنی که اهریمنی ماورائی نیست که انسانی ست که در نقطه ای دیگر از زمان و زمین ما ایستاده است و با ما «مبادله ای پایاپای دارد!»
زمانی که «سولاریوم» را می خواندم، برای چندمین بار به نوشته ای از چارلی چاپلین بزرگ فکر می کردم: «که زندگی در نمای بسته، یک تراژدی و در نمای باز، یک کمدی ست»؛ روایت داستان نیز اینگونه است. گویی نویسنده همه وقایع را از صافی طنزش عبور داده است.
صافی که گاه آنقدر هولناکی واقعیت را ریز ریز می کند که با صدای بلند می خندی و به ناگاه با اخم گلوله ای خنده در دهانت طعم فلز می گیرد و روی لب هایت می خشکد؛ طعمی که از یادت نمی رود.
داستان در روایت «بیست و چهار فریم» به اوج خود می رسد؛ عبور مصور جنگ از لابه لای کلمات و واژه ها و گرد و غباری که هنوز چشم های آدم را می سوزاند اما به زحمت و با اشتیاق چشم باز می کنی تا فریم فریم وقایع داستان را ببینی و سطری را از یاد نبری…
با آنکه از داستان آخر انتظار بیشتری می رفت اما قسمت پایانی کتاب به خوبی به سرانجام رسیده است: «کات، هجوم نور روی پرده سیاه و …» و اشاره مستقیم به نوری که می آید و سیاهی را می برد که هنوز هم در آن دوردست ها، سنگری هست، ســـربازی هست و خاطره ی مهتابی که هنوز نقاشی آن تمام نشده است.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.