خانه » جدیدترین » خاکِ امانت‌دار

خاکِ امانت‌دار

سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹   شماره ۱۳۰۶

امروز نه آغاز و انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.

زهرا سلیمی

خاکِ امانت‌دار

عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بی سرمایه سود (مولانا)
ساعت خانه نیز تسلیم شد و آرایشی خاص گرفت، ساعت نه و پانزده دقیقه صبح شنبه. ساعت، صحنه زندگی را به دو قمست مساوی تقسیم کرد. نیمه‌ی اول زندگیت به پایان رسید و نیمه دوم آغاز شد. صفحه ساعت چون بیابانی پهناور و دشتی وسیع در جلوی روی من گسترده شد. در نیمه بالای آن بیابانی بود که روزها و سال‌ها آن را درنوردیده‌ بودی، گاه پیاده و گاه سوار بر مرکبی نه چندان راهور، بر زمین زانو زدی، یک زانو سجده بر خاک شد، چشم به آفتاب درخشان که خطوط و شیارهای صورتت را عمیق و عمیق تر می‌کرد. خاکی که برای ما روزی و برکت از آن برداشت می‌کردی. زمین خشک و بی آب، طبیعت با تمام سخاوتش آب را از آن زمین سفت و سخت ِ پیش روی تو دریغ می‌کرد؛ نه چشمه‌ایی و نه آب زلالی برای رفع تشنگی، مگر کوزه چقدر گنجایش داشت تا عطش سیری ناپذیر تو را پاسخ گوید تو تشنه بودی اما صبور و بردبار. دستهایت به یاری زمین سفت وسخت می‌آید جان آن را می‌کاوید و در تکانی از خاک بیرون می‌کشیدی ریشه‌های پر روزی که در عمق خاک جان داشتند. وقتی آن ریشه های نارنجی آغشته در خاک نمایان می‌شد؛ می توانم تصور کنم چه برقی درچشمانت می‌نشست. برق رضایت مندی و شادی از غلبه کردن بر ریشه‌های سخت و تسلیم ناپذیر و خاک زیر پایت.
نیمه پایین ساعت آغاز شد. ساعت نه و پانزده دقیقه و یک ثانیه، به بعد دیگر در دنیای مادی ما نبودی و ثانیه‌ها و دقیقه‌ها بهم می‌پیوست. تو تنها جسمت ما را ترک کرد روزها با حرف‌هایت با درس‌های که به آرامی در گوش ما زمزمه کرده بودی ما همچنان با تو زندگی کردیم. امروز سی و پنجمین سال از روزی‌ست که تن خود را به همان خاکی سپردی که گاه با تو مهربان بود و گاه نامهربان. خاکی که فقط تن ترا در خود به امانت نگه داشته است. وجودت همیشه با ما همراه است آنکه به امانت تن به آن سپردی، آنکه امانتداری می‌کند، خاک هستی تو را در بر می‌گیرد. خاکِ تشنه که هر آن چشم بر آن داریم و می‌خواهیم به درون آن نفوذ کنم و رازش را کشف کنیم اما هیچ در نمی یابیم که در ذات آن چیست. آن خاک بخشنده و سخاوتمند که آن را آشفته می‌کردی و دل آن را می شکافتی خاک پر روزی و پر برکت. تو ریشه در خاک نهادی و جزئی از زمین شدی تو ذره‌ای از وجود زمین شدی تو برای زمین ثمربخش هستی. ذره ذره وجودت در خاک پودر شد و جزء لاینفک زمین شد. تو هستی، همیشه هستی ، تو در دل خاک و در وجود خاک و در وجود من هستی. تو شیره و جان خاک شدی آنگاه که درخت کناریت بارور می‌شود تو در برگ‌های آن به تماشای زندگی می‌نشینی و نظارگر زندگی هستی و با وزش باد، سخاوت وجودت را، فروتنی‌ات را را بر فضا می‌گسترانی، آنکس که هوای زندگی را می‌چشد تو در وجودش آنها را به ودیعه می‌گذاری. آنگونه که در زندگی به ما بخشیدی و ما هرگز تو را از خاطر نخواهیم برد.
پدرم؛ مگر می‌شود آن نگاه زلال و شفاف آن چشم‌های میشی براق را که آکنده از مهر بود و گاهی برق خشمی برای به راه آوردن ما در آن می‌درخشید را فراموش کرد.
مگر می‌شود! آن کلامی که همیشه از روی عشق بود و گاهی برای یادآوری خطاهای ما به ضرب‌المثلی مزین می‌شد را فراموش کرد.
مگر می‌شود! آن دست‌های کوچک و انگشتانی که در اثر رنج کار خود ابزاری برای از دل خاک بیرون کشیدن روزی ما شده بود فراموش کرد. دست‌هایی که در اثر غلبه بیماری زرد شده بود و در بند بند انگشتانت ترک‌ها وپینه‌ها بسته شده بود، ولی در هر سر پنجه ‌ات نشانی عمیق از رنج کار بود.
مگر می‌شود! آن آواهای غمگین شبانه‌ات را فراموش کرد؛ کاش می‌دانستم، از چه آن گونه دلشکسته و محزون می‌خواندی.
مگر می‌شود! دردی که برای سردردهای گاه و بی‌گاهت می‌کشیدی را فراموش کنم. دردهایی که باید اذعان کنم که درمان داشت؛ ولی تو هرگز به خود نمی اندیشیدی و با درمان‌های پیش پا افتاده و سرسری، چه روز و شب‌ها که روح و جانت را فرسودی. چقدر غــــافل بودیم که حتی روزی برای آن دردهایت چاره ای نیاندیشیدیم. چقدر ساده دل بودم که می پنداشتم؛ پدرها خستگی ناپذیرند.اما تو نیز خسته و دل‌شکسته و غمگین می‌شدی؛ ولی کجا و با چه کس می توانستی رازهایت را بگویی. چقدر دلم برای تنهای‌هایت به درد می‌آید هرچند که با یادآوری خاطرات چنگ بر دلم می‌افتد. به بهانه پاک کردن غبار فراموشی از روی قاب عکست هر بار دستی به نوازش بر چشمان منتظر و رازگونه‌ات می‌کشم. خودم را درغافل بودن از تو سرزنش می‌کنم و رنج می‌کشم؛ ولی رنج شیرین می‌برم رنجی که با یاد تو و حضورت روحم غنی می‌شود و زندگیم جلا می‌‌یابد. رنج شیرین در خود، تضاد رنج از دست دادن تو و همزمان شیرینی با تو بودن را یک جا دارد. رنج شیرین، رنج سبز نیز نشانه‌ی از وجود تو بود تا بدانجا که تو نیز سختی می‌کشیدی و دم بر نمی‌آوردی غربت را تحمل می‌کردی وهیچ نمی‌گفتی. با اینکه شنیدن نام زادگاهت سلول سلول بدنت را به وجد می‌آورد ولی از آن دور افتاده بود و دیگر مجالی که حتی به زبان مادریت نیز سخن بگویی؛ نبود. تو در این رنج سبز چنان روح بزرگ منش و عزت نفس والایی یافته بودی که من سال های سال هم اگر عمر کنم قطره از وجود بیکران تو نخواهم شد. حتی زمانی که ساعت زندگی من نیز آرایشی خاص بگیرد.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.