خانه » پیشنهاد سردبیر » خاطرات حاج سیاح /۴۶

خاطرات حاج سیاح /۴۶

شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۷   شماره ۱۰۳۵

بخش چهل و چهارم

***

وقایع استان

مهرداد یاری

***

حاج سیاح و جمعی از آزادی خواهان تهران پس از بازداشت و گذراندن چندین جلسه بازجویی برای مشخص شدن حکم نهایی شان موقتا در زندانِ خانه کامران میرزا به سر می بردند در بیست و هفتم ماه شوال یعنی در چهل و یکمین روز زندان به زندانی ها خبر دادند که آن ها را به حمام خواهند برد این حمام فرستادن نیز از نشانه های آزادی بود اما این مرتبه نیز خبری از آزادی نمی شود و حتی حسین قلی بیک به حاجی اطلاع می دهد که شاه از اینکه مردم به خاطر دستگیری این افراد واکنش نشان داده اند بسیار از دست حاجی و بقیه عصبانی است این عصبانیت و نکشتن نشانه ترس ناصرالدین شاه از تهدیدی بود که آزادی خواهان در قالب نامه ای برایش فرستاده بودند.
چند روز بعد همه زندانیان را به باغ امیریه می برند این زندانی به باغ بردن معنایش کشته شدن است همه را سوار بر کالسکه ای که پرده هایش انداخته شده بود به باغ امیریه می برند آنها را در کاخ گردش داده و در ایوان کاخ نگه می دارند تا شاه و کامران ‌میرزا نیز به باغ بیایند اما به یکباره معین نظام به همراه سربازان مسلحش وارد می شوند حاجی می نویسد: در این حین صدای راه رفتن یکدسته سرباز بلند شده، کم کم نزدیکتر شده، صدای چکمه ها از پله بلند گردید. معین نظام زندانی ها را به سربازها نشان داده و کنار می رود همه را ترس فرا می گیرد میرزا حیدرعلی بسیار می ترسد میرزا محمدعلی خان که مرگ ‌را قطعی می دانسته می گوید: نمیدانم تیمم به این کاشی ها جایز است؟
اما حاج سیاح که از همه با تجربه تر بوده همه را راحت کرده و می گوید این ها هم مسلمانند حتما اجازه وضو گرفتن و نماز خواندن را می دهند پس از مدتی یکی از سربازها به زندانیان می گوید که یک به یک بروند وضو بگیرند و برگردند در این حین حاج سیاح حدس می زند که چه آینده ای در انتظارشان است و جواب میرزا عبدالله را چنین می دهد: اردبیل یا جای دیگر. تا غروب آفتاب زندانی ها را در آن وضع نگه می دارند تا اینکه بالاخره کامران‌ میرزا وارد بــاغ می شود حاج سیاح می نویسد که خیلی به خودش رسیده بود: آقا رو تراشیده، زینت تمام نموده، سرخاب مالیده! لباس عالی، کفش براق، دستکش سفید، از کبر و ناز راست نایستاده به هر طرف کج می شود… چون حاج سیاح تنها فرد شناخته شده میان جمع بوده و تنها بزرگی از بزرگان بوده که به این وضع بد دچار شده هر کس به جمع زندانیان می رسیده است حاجی را بابت چنان بلایی که بر سر خود آورده ملامت می کرده است کامران میرزا نیز.
خلاصه کامران میرزا به زندانیان می گوید که آن ها را به مدت دو ماه به زندان قزوین می برند و پس از آن که تنبیه شدند باز به تهران بر می گردانند. سپس حاج سیاح را سر سلسله قرار داده و همه زندانیان را به هم زنجیر می کنند سوار کالسکه کرده و به همان شکل که زندانیان نتوانند بیرون را و مردم نتوانند درون کالسکه را ببینند از درون شهر می گذرانند همان گونه که حرمسرای شاه را انتقال می داده اند و روانه قزوین می کنند. اینکه مدام زندانی ها را امیدوار و سپس ناامید می کرده اند نوعی فشار روانی برای تسلیم شدن و اعتراف کردن زندانیان بوده است. در میان راه تهران به قزوین امین خاقان پدر ملیجک (ملیجک پسرکی زشت روی و برادرزاده امین اقدس سوگولی شاه بود او همانند گربه شاه که به مقام خانی رسیده بود در سن کم به امیرتومانی و سپس عزیز السلطانی و سردار محترم ملقب شده و شمشیر مرصع را نیز دریافت کرده بود که این وضعیت باعث ناراحتی بسیار شدید بزرگان می شد) نیز حاجی را ملامت کرده و هر یک از زندانیان را برای دخالت دادن خود در کارهای سیاسی ملامت می کند به ویژه حاج سیاح که در گذشته مورد لطف شاه بوده و حکیم قائنی که طبابت را رها کرده و خود را به زندان و حبس گرفتار کرده بود: …خوب شاهی بوده که تا حال سر شما را نبرید!
بله کسی نبوده به امین خاقان بگوید جان عمه ات تو راست می گویی ناصرالدین شاه آدم خوبی بوده است! اگر سرمایه ملت را به حلق بی صفت هایی مثل تو و پسرت نمی ریخت و وضع مملک تا آن حد خراب نمی شد چنان حرفی نمی زدی. در بین زندانی ها باز هم میرزا رضای ساده لوح و میرزا احمد، به قول و وعده های کامران میرزا دلخوش می کرده اند که حاج سیاح باز هم قاجاریه را بی اعتبار دانسته و آن ها را به دوری از این دلخوشی های دروغین دعوت می کرده چرا که امیدی به زنده ماندن نداشته است در این بین حاجی ملا علی اکبر می گوید: بخدا این زندگی نیست! کاش زودتر قربانی کرده خلاص می کردند. هر روز بهانه مذهب و پولتیک و قانون، هر روز حبس و زنجیر و خلیلی و توهین، این زندگی نیست.
ناامیدی حاج سیاح به آن خاطر بوده که یک نفر سرخپوش در جلوی دلیجان در حال حرکت بوده است. سرخپوش ها عموما میرغضب بوده اند از سربازها که می پرسند آن ها نیــز اطلاع دقیقی نداشته اند که آن فرد چه کسی بوده است همین موضوع باعث می شود زندانی ها درمورد افرادی که میرغضب ها به بدترین شکل کشته اند خاطراتی تعریف کنند.
افسوس از آن همه حماقت ناصرالدین شاه ملعون که گویا نه عقل و فهم و شعور داشته و نه سر و مغز. بدبختی در این بـــوده که یک نفر قلدر به شــاهی می رسیده سپس هر چه پسر و نوه خرفت و نادان و خنگ و نفهم داشته تا سال ها به راحتی هر چه تمام تر حاکم کل کشور می شده و سایه خدا و یاور دین و … لقب می گرفته اند. البته درمورد آن همه قصاوت قلب کفاش ها و قصاب ها و … لابد گفت که به دلیل ترس شان بوده است . این نوع داستان های دردناک هم چنان ادامه داشته که در آینده به آن ها بیشتر خواهیم پرداخت.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.