خانه » جدیدترین » خاطرات حاج سیاح

خاطرات حاج سیاح

شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۸  شماره ۱۰۹۱

خاطرات حاج سیاح

بخش شصت و چهارم

مهرداد یاری

در بخش قبل تا آنجا پیش رفتیم که میرزا رضا کرمانی پس از تحمل دو سال تبعید و دوری از وطن، بدون کسب اجازه و بی خبر، از راه مازندران وارد ایران شده و به تهران رفته بود حاج سیاح نیز که مثل همیشه بوی خطر را پیش از همه حس کرده بود به بزرگان کشور نامه داده و آن ها را از ورود میرزا رضا به تهران با خبر می کند تا به این وسیله بتواند خود را از خطرات احتمالی در آینده مصون نگه دارد از طرفی چون صدراعظم و اهل دربار و بزرگان و … در حال فراهم کردن موجبات بزرگ ترین جشن سلسله قاجاریه به مناسبت پنجاهمین سالگرد سلطنت ناصرالدین شاه بودند و شخص میرزا رضا را فردی اوباش و کوچک و بی مقدار می دانستند به هشدارهای حاج سیاح بی توجهی می کنند تا اینکه بلاخره اتفاقی که کسی انتظارش را نداشت رخ می دهد. حاج سیاح در این باره می نویسد ناصرالدین شاه گاهی روزهای جمعه به حرم حضرت عبدالعظیم می رفته اما به اندازه ای همراه و محافظ داشته که کسی مانند میرزا رضا نتواند به حضورش رسیده و نامه ای بدهد چه برسد به سو قصد کردن! به همین ترتیب شاه برای متبرک شدن جشن پنجاهمین سالگرد سلطنتش به حرم حضرت عبدالعظیم می رود.
حاج سیاح می نویسد که در بعد از ظهر آن روز (۱۲ اردیبهشت ۱۲۷۵) در خواب بوده که او را بیدار کرده و می گویند که میرزا زین العابدین خان منشی سفارت انگلیس بیرون خانه انتظارش را می کشد حاج سیاح نیز به دیدارش می رود و پس از احوال پرسی، میرزا زین العابدین خان به حاج سیاح می گوید که خبر بسیار مهمی دارد: در حضرت عبدالعظیم شاهرا تیر زده اند!
اما در آن هنگام هنوز ضارب مشخص نبوده است حاج سیاح می گوید: باید میرزا رضا باشد! این میرزا رضای کرمانی است. قضای آسمانی و بلای ناگهانی کار خود را کرد، یقین کشته است. پس از آن با هم به پارک صدراعظم می روند در آنجا شخصی محمد تقی خان نام که گویا آشنای حاج سیاح بوده پس از صحبتی که با کالسکه چی صدراعظم داشته بــه سمت حاجی آمده و قضیه را برایش این گونه تعریف می کند. شاه بر خلاف گذشته به خادمینش اجازه نمی دهد که مردم و زوار را از حـــرم بیرون کنند و می گوید که او هم می خواهد مانند آن زوار زیارت کند و برود. پس از آنکه زیارتش را می خواند درخواست سجاده کرده تا نماز نیز بخواند در این لحظه میرزا رضا عریضه ای را دور تپانچه اش پیچانده و نزدیک شاه می شود و به او می گوید: قربان این عریضه را بگیر و بخوان و بداد این مردم بیچاره ی مظلوم برس!
ناصرالدین شاه که دست دراز می کند تا نامه را بگیرد میرزا رضا تپانچه اش را آتش کرده و قلبش را سوراخ می کند. ناصرالدین شاه تنها دو کلمه حرف زده و پس از برداشتن چند قدم زمین می خورد: صدراعظم سوختم!
امین السلطان که فرد زیرکی بوده به سرعت او را در آغوش گرفته و به سمت کالسکه می برد و مدام حرف می زده و بله چشم قربان می گفته است تا وانمود کند شاه زنده است اما راوی می گوید که شاه همان هنگام مرده بوده ولی صدراعظم برای آنکه اوضاع آشفته تر نشود وانمود می کرده که او هنوز زنده است و مشکل خاصی پیش نیامده. همچنین دستور می دهد که نگذارند کسی میرزا رضا را بکشد تا در تحقیقات معلوم شود همدستانش چه کسانی بوده اند: مردم ریخته اندروی میرزا رضا و او بهمان طور که از ضریح چسبیده بی اینکه حرکتی کند و یا این کار را اهمیت دهد یا تغییر حال دهد یا توسل به گریختن و غیره کند، ایستاده بوده و مردم یکی سبیل او را کنده، یکی ریش او را کنده، یکی گوشش را بدندان پاره کرده، مشت و سیلی میزده اند و خواسته اند بکشند …
بدبختانه مردم ایران به واقع پذیرفته بودند که ناصرالدین شاه سایه خدا روی زمین بوده و او را از هر خطا و اشتباه مبرا می دانسته و هیچ فکر نمی کرده اند که آن وضع فلاکت و ویرانی ایران مقصر ردیف اولش کسی جز ناصرالدین شاه نبوده است اما عده زیادی از مردم نه تنها از کشته شدنش خوشحال نشده بودند بلکه قاتلش را می دریدند اگر صدراعظم از آن جلوگیری نمی کرد. پس از این وقایع صدراعظم و نایب السلطنه کامران میرزا و جمعی دیگر از بزرگان و معتمدین دربار دور هم جمع شده و تمام کسانی را که به آن ها مشکوک بودند، به همدستی با میرزا رضا متهم کرده و دستور بازداشت شان را صادر می کنند در صدر آن لیست تمام زندانیانی که دو سال در زندان قزوین همراه با او حبس شده بودند، قرار داشت و نام حاج سیاح نخسیتین نام بود. حاج سیاح می گوید زمانی که از پارک صدراعظم به خانه باز می گشته دو نفر مامور جلوی او را گرفته و به او می گویند که صدراعظم احضارش کرده. اما زمانی کــــه بــه ارک می رسند به آنها اطلاع می دهند که امین السلطان آنجا را ترک کرده است به همین دلیل از حاج سیاح عذرخواهی کرده و او را به خانه می فرستند.
حاجی می نویسد در راه بازگشت به خانه، خبر مرگ شاه علنی می شود و شهر به واسطه حضور مامورها و قزاق ها و رفت و آمد افراد دربار بسیار شلوغ بوده است. هنوز به خانه نرسیده باز هم چنــد مامور سراغش آمده و می گویند نام حاجی را در میان اسامی متهمیـن نوشته اند و او باید با آن ها به نظمیه برود اما در نظمیه به حاجی اطلاع می دهند که کسی متعرض او نیست و می تواند برود چرا که صدراعظم نامه ای را که حاجی قبلا به او نوشته بود در میان دیگر نامه ها دیده و پس از خواندن متوجه شده که کسی همدست میرزا رضا نبوده و نباید به کسی متعرض شد. پس از خارج شدن از نظمیه نصرالسلطنه که بعدها به سپهسالار تنکابنی معروف شد را می بیند و او به حاجی می گوید زمانی که در حال تهیه کردن لیست متهمین بوده اند او گفته که حاج سیاح به او درمورد آمدن و نیت میرزا رضا اطلاع داده بوده همچنین عمادالدوله، مشیرالملک و حاجی امین الضرب نیز همان حرف را تکرار کرده و می گویند به خود صدراعظم نیز نامه نوشته که در آن هنگام امین السلطان نامه را دیده و با حالتی که تاکنون آن را نخوانده، می خواند و به این ترتیب همـــه خـــلاص می شوند. حاج سیاح زمانی که به خانه می رسد اهل خانه را در گریه و ناراحتی و ماتم می بیند آن ها به او می گویند که پس از ترک خانه یکصد سرباز به آنجا آمده و تمام اتاق ها را مهر و موم کرده اند به همین دلیل آن ها گمان کرده اند که دیگر حاجی را نخواهند دید. حاج سیاح ماجرا را تعریف کرده و اهل خانه را آسوده می کند همچنین می نویسد که آن کار به دستور نایب السلطنه صورت گرفته است‌. صبح روز بعد نواب حسن علی خان از سفارت انگلیس، حاج سیاح را احضار کرده و به او می گوید: اجمالا بدانید این صدراعظم باز صدراعظم خواهد شد و بشما نهایت مهربانی و محبت دارد. بمن سفارش کرده بشما بگویم آنچه دیشب واقع شده بخلاف رضای او و بی خبر از او بوده است و عذر میخواهد ). حاج سیاح درایت امین السلطان در آن برهه را می ستاید و می نویسد او به خوبی اوضاع را کنترل کرده و به تمام حکام و امرا و بزرگان و علما شهرهای مختلف تگراف زده و دستورالعمل های مشخصی را به آن ها داده است و کشور به گونه ای در آرامش قرار گرفته که گویی هیج پادشاهی کشته نشده است.
حاجی می نویسد تمام وسایل و پارچه های رنگی و غذاهای رنگین و … جای خود را به وسایل و کارها و رنگ و بوی عزا داد، همه کسانی که برای شرکت در جشن آماده شده بودند حال در مراسم حمل نعش و سوگواری و تعزیه شرکت کرده اند، کسانی که در دوران سلطنت ناصرالدین شاه به پول و مقام رسیده بودند و دوست داشتند که او صدها سال عمر کند اکنون غرق در ماتم بودند، عــده ای عـــزاداری می کردند در حالی که در دل عمیقا شـاد بـــودند، نایب السلطنه نیز که همواره کوچک ترین بهانه را دلیلی برای آزار و اذیت و چاپیدن مردم می دانسته در آن زمان بواسطه ترسی که از رفتار ولیعهد و شاه جدید داشته دست به کاری نزده و مردم را اذیت نمی کرده است. حسن نراقی در کتاب (جامعه شناسی خودمانی) از دیگر زیرکی ها و درایت های امین السطان در آن برهه حساس این چنین می نویسد که او پس از مرگ ناصرالدین شاه در نامه ای به ولیعهد این شعر را می نویسد:

چرا خون نگریم؟ چرا خوش نخندم؟
که دریا فرو رفت و گوهر برآمد

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.