خانه » جدیدترین » تسبیح عاشقی

تسبیح عاشقی

دوشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۷   شماره ۹۷۲

***

کتایون دریایى

قرار گذاشته بودیم روی یه سری از پرونده های بیمه ای کار کنیم, رفتم شرکت، ساعت چهار بعداظهر بود و هنوز نیومده بود، نیم ساعتی صبر کردم اما باز هم خبری ازش نشد، به گوشیش زنگ زدم، در دسترس نبود، براش پیغام گذاشتم و منتظرش شدم، کمتر پیش میومد تأخیر داشته باشه بخصوص وقتی از قبل برنامه ریزی می کرد، با فریده تماس گرفتم، گفت: رفته کرج اما برمی گرده تلفنش هم تو محدوده ای که هست انتن نمی ده نگران نباش، می رسه …
چهل دقیقه ای گذشت اما باز خبری نشد رو کردم به خانوم بیانی و گفتم: من می رم به اقای لسان بفرمایید من اومدم و در اولین فرصت یه تماس با من بگیرن .
از پله ها پایین رفتم وسوار ماشین شدم دلم شور میزد، از صبح دل شوره داشتم.
نزدیک خونه بودم که گوشیم زنگ خورد و برداشتم صدای نااشنایی بود که نشونی های سیامک رو می داد ، ادرس محل رو داد و قرار شد یکی دوساعت دیگه برم به ادرسی که گفته شد. نفسمهام به شماره افتاده بود، نفهمیدم چطور گوشی رو قطع کردم اخرین تماس توی گوشیش من بودم برای همین به من خبر داده بودند.
کاش نبودم،کاش!
عرق سردی که انگار خونم رو به میعان رسونده باشه منو از حال برد، در یک ثانیه خاطرات بچگی من و سیامک و فریده حک شد توی قاب مشکی، چشمای سیامک با اون دو چرخه زرد قناریش و اون بستنی کیم دوقلوش انگــار بر و بر داشتن منو نگاه می کردند، خــودمو می دیدم که منت سیامک رو می کشیدم تا یه قل از اون بستنی ش رو به من بده، اونم که دل ضعفه های من رو می دید دورتر و دورتر می شد، یه بار از همین روزا که سیامک با اورن زرده قناریش دور من می چرخید و به بستنیش لیس میزد رو کرد به من و با یــه نگاه عــــاقل اندر سفیه گفت: می دونی چیه من هم بستنیم رو می تونم بخورم هم بی دست دوچرخه سواری کنم، تو هنوز عرضه نداری دو قدم بـاهاش بری می ترسی، ترسو، واسه همینه می گن پسرا شیرن مثه شمشیرن…. از ناراحتی بستنی توی دستش رو محکم کوبیم تو صورتش و گفتم موش رو دیدی اقا سیامک حالا برو خاله مهین رو صدا کن! سیامک یه نگاهی به من کرد و به نگاهی به اطراف، بعد هم تکه گنده بستنی رو که به صورتش چسبیده برداشت و با ملچ مولوچ شیرینی خوردش و خنده ای از ته دل کرد و گفت دستت درد نکنه خوشمزه تر شد، با تعجب نگاش کردم همیشه برگ برنده دست اون بود و بیشتاز، مغز متفکر ما هم بعدها اون شد و ما دنباله رو قدم هاش، دانشجوهم که شدیم راهنمای من و فریده بود، هیچوقت رفیق نیمه راه نبود، هیچوقت…
نمی دونم فریده بعد این همه سال می خواد چیکار کنه، به هم قول داده بودیم همیشه باهم باشیم، مثه یه تسبیح، همون تسبیح شاه مقصود آقاجون که برای بی بی از مشهد آورده بود، حالا نه آقاجون بود نه خانوم جون، هر وقت از هم دلخور بودیم این تسبیح ما رو یاد عهدمون می نداخت که باید پشت هم باشیم مگه اینکه یکی مون نباشه ….
شیون می کردم، دردم بیشتر از این حرفها بود تا گریه درمانی براش باشه، با حالی زار رفتم سراغ فریده باید مطلعش می کردم کسی بهتر از من برای فریده نبود، نفهمیدم مسیر رو چطور رفتم و رسیدم فریده با خوشحالی ازم استقبال کرد، نشستم رو کاناپه ای که جای همیشگی سیامک بود، هر وقت جاشو می گرفتم کلی اذیتم می کرد، می گفت: جا خواستم جانشین نخواستم، مهندس پاشو برو یه جای دیگه جای منو نگیر سند شش دنگش به نام منه، یه دنگش به تــو نمی دم، منم می گفتم زوریه من از اوقاف اومدم و قبضه ش کردم برو ببینم کی زورش بیشتره .
بغض خفه م کرده بود دلم می خواست باشه و این حرفا رو بهم بزنه، بگه شش دنگ مخلصتونم، بگه شماها بهترین های عالمید، صندلی چیه خانوم، جونم دربست مال شما هاست، نمی دونستم تا کی می تونستم بغضم رو بخورم و به روم نیارم، احساس می کردم دیوارهـــای خونه هم دارن زار می زنن، حـــال منو می دونستن و حال خودشون رو بعد از این بدون سیامک.
اومد و جلوم نشست و گفت چیزی شده تو هیحوقت سر زده نمیومدی، سیامک بدقولی کرد؟
گفتم نیومد منم اومدم همینجا ببینمش به نوابی گفتم، می دونی دلتنگه دوران خوش کودکی بودم و اون دوچرخه سواری ها، دلم برای اون روزها همیشه تنگه، امروز بیشتر.
– خب امروز چه خبره مگه
– تنهایی یه کوه درد شده واسم و امروزم برگ برنده دست همونیه که باید باشه
– منکه از حرفات سر درنمیارم، بزار برم دوتا چای لب دوز و سوز بریزم و بیام
– زود بیا باهات حرف دارم
– میام بابا، خدا بخیر بگذرونه
دلهره امانم رو بریده بود، یه جورایی انگار نفسهام برام عذاب آور شده بود، احساس کردم به جای خون تو رگهام آب یخ جریان داره دلم می خواست بمیرم، دستام یخ کرده بود، بلند شدم و عرض سالن رو قدم زدم، جلوی تابلوی نقاشی سیامک که رسیدم اشکم سرزیر شد، فریده داشت با سینی چایی میومد، خودمو جمع و جور کرده و با گوشه ی روسریم چشمام رو پاک کردم
-کشتی هات غرق شده ؟ بیا بشین پیشم ببینم چی میگی
– هیچی، یادته واسه کشیدن این نقاشی سیامک چقدر طول داد، به زور تموش کرد
– آره با یه دست هزارتا هندونه برمی داره، پروژه کاری مهمی داشت، تازه تز پایان نامه دکتراشم مونده بود یک سال طول کشید
– اما انصافا قشنگ شده!
– نقاشی منم که نصفه گذاشت، می خوام ببرمش. بزارش یه گوشه همینطوری میبرمش!
– وا بزار تمومش کنه ناراحت می شه!
– نه ناراحت نمیشه
– چته مریم ؟دردت چیه؟چرا اینطوری می کنی؟
برگشتم سمتش تو چشماش نگاه کردم و گفتم دلم پر درده فریده
-خوب بگو بزار آروم شی!
-می دونم بکم دردرم کم نمیشه ! تو هم بیشتر ازمن می سوزی…
-بگو لامصب ، مُردم !
رفتم سراغ کیفم و گفتم بیا بشین اینجا،
نشست پیشم از داخل کیف تسبیح بی بی رو دروردم
دادم بهش، گفتم میبینی ….
-وای مریم چه خوب کردی آوردیش، سه سالی بود ندیده بودمش
-اره، این همیشه با منه از خودم جداش نمی کنم…
– می دونم، یادته آخرین دلخوری مون رو؟ یادته همون موقع سیامک تسبیح رو گرفت دستش و گفت: این آخرین بار بود، آخرین بار بی بی! بعد هم تسبیح رو داد دستت… و گفت: مریم، دلخوری و قهر کــار بچه هاس… تا عمر داریم باید این رو بفهمیم… بزار بهش زنگ بزنم بگم اومدی اینجا یه کم زودتر بیاد، گفتم: نمی خواد! من باید برم کار دارم …
موبایلش رو برداشت و زنگ زد و ….
– گوشیش زنگ می خوره اما جواب نمیده…
ده دقیقه ای دقیقه صبر کرد تا ببینه پیغامی میاد یانه، بعدش روکرد به منو گفت سابقه نداره جواب نده، دلم شور زد، از صبح دلشوره دارم…
نگام کرد، اشک از چشمام سر ریز شد
-مریم نگام کن! با تو هستم!
نتونستم نگاش کنم زار میزدم
فریاد زد: مریم تو چشام نگاه کن، نگام کن!
نمی تونستم از من برنمیومد
خم شد سمتم و ناغافل تسبیح رو از دستم کشید
دونه هاش روی زمین پخش شد.
گفت: چی شده ؟ چی می خوای بگی؟ مریم ؟! حرف بزن !
نمی تونستم، نشستم روی زمین و درحالی که خون گریه می کردم شروع کردم به جمع کردن دونه های تسبیح
-مریم با تو هستم چه مرگته! چی شده ؟
نشست روبروم، شونه هام رو گرفت و محکم تکونم داد و فریاد زد: نه ….! سیا ؟ نه …! باور نمی کنم …!
دروغه…. ! پاشو برو بیرون مریم ! پشت سر هم فریاد می زد، گوشی رو برداشت و دوباره به سیامک زنگ زد
-فریاد می زد سیا کجایی !؟ دروغه ! می دونم دروغه، منو رها نمی کنی به حال خودم، می دونم، محاله، می درنی من بدون تو هیچم…. سیا !
فریاد و شیونش اونقدری بود تا دل فلک رو درد بیاره، محکم بغلش کردم، نمی خواستم فاصله بگیره، دردش رو با تموم وجود حس می کردم، درد اون در من بود، دردی مشترک که داشت بند بند وجودمون رو از هم می دردید
در حالیکه نفساش به شماره افتاده بود گفت: مگه میشه سیا قولش رو یادش بره !؟ سیا اگه امروز نیایی و منم با خودت نبری، روزائی رو که با هم بودیم رو حلالت نمی کنم باید به قولت عمل کنی، بیا سیا، بیا که کسی اینجا بدون تو از من یادی نمی کنه …!
تو زندگی رو نباختی منم که باختم…. برو مریم، برو بیرون، نمی خوام ببینمت. فریاد می زد، بدون اینکه قطره ای اشک از چشماش سریز بشه، صورتش برافروخته شده بود و لباش کبود، ترسیده بودم، طرفش رفتم و سعی کردم تو آغوشم نگهش دارم.
ولی هر بار با حالی غریب تر از من فاصله می گرفت همونطور که اشک می ریختم، گفتم: فدای اشکات قربون اون قلب پاره پاره ت شیون کن، بزار خالی بشی، اما فقط فریاد می زد، ترس از دست دادنش تو این شرایط منو به مرز جنون رسونده بود، نفسهام حبس شده بود، فریاد زدم فریده منو نگاه کن، اما به هیچ صراطی مستقیم نبود، رفتم طرفش و محکم زدم تو گوشش گفتم داری با خودت چیکار می کنی فریده !؟ تو امانت دار عشق اون هستی، به خودت بیا، مردن هم شروع مرحله دیگه است مگه سیامک خودش بارها نگفته بود؟ بغلش کردم اینبار قدرت پس زدن منو نداشت، خودش رو رها کرد تو آغوشم وگریه اَمونش نداد، آغوشمون پناه هم شده بود من و فریده در اوج تنهایی همدیگر و پیدا کردیم انگار یه جوری عطر سیامک همون حوالی پرسه می زد و نگاهش کنج دیوارهای خونه پنهون شده بود، هر دو حسش می کردیم، مثل روزهای قهر و آشتی و تسبیح شاه مقصود بی بی.
شاید تعداد این زنجیره کم شده بود اما ذکری که به یاد هم داشتیم حضور سیامک رو همیشه برای ما پر رنگ کرد، اونقدر که با بدنیا اومدن پسر سیامک، که حالا هم نام خودش بود این زنجیره به مراتب محکم تر از قبل شد!

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.