خانه » جدیدترین » بیا بریم دشت

بیا بریم دشت

یکشنبه ۲۱ اردی بهشت ۱۳۹۹   شماره ۱۲۶۳

روزنــه نگــاهی است نوستالژیک به گذشته ای که با همه سختی ها و مشکلاتش ولی انگار لبریز از مهر و محبت بود. روزنه می خواهد بگوید: قار قار کلاغ، سفیدی برف، طعم می خوش سیب گلاب و قرمزی گیلاس هنوز زیباست و زندگی دوباره می تواند در پشت آپارتمان ها چند میلیــاردی و اتومبیل های لوکس، ساده، خواستنی و زلال و بی شیله پیله باشد.

محمد علمدار

بیا بریم دشت

در فضای تاریک سالن سینما حواسم به دیالوگ فیلم نبود. چراغ های قرمز در روی در و دیوار و در کناره ی صندلی ها چقدر زیبا بودند آن روزها. پرده ی چین دار زرشکی و سنگین تا بالاترین حد ممکن جمع شده بود، فیلم رنگی، سی و پنج میلیمتری و ایستمن کالر بود. قاطرها سربالایی امامــزاده داوود را بر لبه باریک پرتگاه، ماهرانه و بدون لغزش می پیمودند و دروغگوها دهانشان هنوز باز بود برای دروغ گفتن. اینگونه بود که سینه سوخته ها در سکوتی به ژرفای تاریخ فرو رفته و در برابر وراجی های بیهوده ی همیشه وراج ها انگار حرفی برای گفتن نداشتند. حواسم از روشنایی های گوناگون و زیبای سالن سینما قصر طلایی که در قالب حرف اِم انگیلیسی فرو رفته بودند به سمت دیالوگ مجید دوکله کشیده شد: دروغگو دشمن خداست. وای چقدر دشمن داری خدا! دوستانت هم که ماییم یه مشت عاجز علیل ناقص عقل. اما مگر مجید، مجیدی که راه و رسم عاشقی و عاشق شدن را بلد بود، ناقص عقل بود؟ پرده ی سنگین، پر چین و زرشکی با متانت پایین می آمد، چراغ های قرمز روی در و دیوار و کناره ی صندلی ها در روشنایی زننده ی نورهای سفید بی جلوه و گم شده بودند. نمی دانم ماجرای عکاسخانه و مجید در آخر به کجا کشید؟ اما گویا داستان عشق مجید و اقدس در تابلوی خروج پایین سالن و در جایی که همه ی راه ها به خیابان دکتر حسابی می رسید گم و گور شد و با سقوط مجید از روی چهارپا بر لبه ی پرتگاهی که در پایان خود به قله و زیارتگاه می رسید برای همیشه به خاطره ها پیوست. مجید حالا به راستی شفا گرفته بود و فقط کسی می بایست ظروف کرایه را برای مراسم رهایی اش بر روی دوش حمل می کرد! اما واقعاً چه کسی؟ حبیب یا کریم؟ البرز در گذر زمان همچنان سرفراز ایستاده بود و من بیهوده داشتم به بالا و پایین کجی ها و راستی ها فکر می کردم. در دور دست صدایی مرا به سوی خود می خواند، صدایی که می گفت: بیا بریم دشت!

وقتی از او پرسیدم چرا دروغ می گوید؟ گفت: خوب نپرسند تا دروغ نگویم و با حرفش من تلنگر خوردم و در فکر فرو رفتم. خیلی نه ولی گمانم درک کرده بودم چه می خواهد بگوید. آخر راستش ما آدم ها بعضی وقت ها چیزهایی از دیگران می پرسیم که هیچ ربطی به ما ندارد و شاید او با این پاسخش می خواست به من بفهماند که نباید در مورد مسائل شخصی اش سؤال کنم. تا الآن من اینجوری به مقوله ی دروغ فکر نکرده بودم، یعنی از توریه و تقیه سر در می آوردم ولی با این شکلش تا حالا مواجه نشده بودم و راستش را اگر بخواهید به گمانم خیلی هم بی راه نمی گفت و دروغش از نوع دروغ هایی که داریوش بزرگ گفته بود، خانه مان بر انداز و مملکت بر باده، نبود و با خشکسالی و بدبختی هم هیچ ارتباطی نداشت. دروغش از نوع تقیه و توریه هم نبود و به نظرم با معیارهای عقلی و نقلی و انسانی جفت و جور و منطبق بود. آسمان همینطور بی اعتنا به زمین و موجوداتش با سرعتی که از حد تصور زمینیـان خــارج است بی وقفه می چرخید. جاهلان و نادانان دولتمند بودند و عاقلان و داناها در بی دولتی و بی مکنتی محض به سر می بردند. از آن بی دولتی ها که مخصوص خودشان است و دولتمندان از آن خبردار نیستند، یعنی خشت زیر سر داشتند و بر تارک هفت اختر پای می گذاشتند. هر چند دولتیار بودن و بی دولتی در بین طبقه نادانان و دانایان مطلق نبود اما با تمام این استثناها شاید مست بودند همه دانایان! می گفتند ۲۰۱۲ میلادی پایان جهان رقم می خورد ولی نخورد و بعداً گفتند شرایطی پیش می آید که نژاد و رنگ و مرز از بین خواهد رفت و زمین و هرچه در او هست انگار با یک فرکانس تازه قرار است در کهکشان و عالم هستی به زندگی خود ادامه دهند و در این راه دشوار و سخت ضعیف ها و سطحی ها توان مقاومت نخواهند داشت و فقط آنهایی که به عمق رفته اند می توانند از لذت زندگی ناب پس از این فرکانس که سراسرش را عشق فرا گرفته، بهره مند شوند. البته داستان زندگی عمقی هـا و سطحی ها رابطه ای با جنگل داروین و نظریه ی تنازع بقا و از بین رفتن ضعیف ترها ندارد، گردن آنها که می گویند ولی شایعه شده که این ویروس کوید نوزده یا همان کرونای خودمان که چندی است گریبان آدمیزاد را گرفته نه طبیعی است و نه ساخته ی دست بشر و احتمالاً این موجود نانویی را موجوداتی از جاهای خیلی دور و به خاطر کمک به آدم های عمیق و درمان سرنوشت محتوم انسان، به کره زمین گسیل داشتـه اند و این فرکانس و ارتعاشات جدید هم خواسته ی آنها بوده کــه می خواسته و می خواهند زمین و موجوداتش را از نیستی و فروپاشی نجات دهند. حتماً می خواهید از منبع این دروغ بزرگ آگاه شوید که البته این حقتان است ولی با عرض شرمندگی نگارنده از منبع این اخبار مطلع نیست. البته این را هم از ذهنتان دور نکنید که پس از چندین هفته قرنطینه ی خانگی بالآخره هجوم افکار مالی خولیایی به ذهن و فکر آدم ها خیلی دور از ذهن نیست آن هم ذهن آدم بیکار و خیال پردازی که در این شرایط حساس برای دلخوشی و سرگرمی خودش مشغول نوشتن تخیلاتی شده که شاید روزی به حقیقت بپیوندد و خدا را چه دیدید شاید روزی ژول ورنی با ورژن جدیدش پا به عرصه وجود بگذارد. خواندن طلای خدایان و ارابه ی خدایان و داستان های کریون و پیش گویی هایش از آینده ی بشر خواه ناخواه بر روی افکار هر کسی می تواند تأثیر بگذارد و البته داستان حزقیال نبی و سرگذشت سومری ها هم شاید بی ربط با این تراوشات مغزی که شاید هم مخرب باشند، نباشند. در جمله های قبل چند بار نام خدا را بردم؟ عجیب است! چرا از یاد خدا غافل بودم؟ الهی العفو، الهی العفو. راستی چرا این روزها بیشتر به دعا و خدا و قرآن توجه داریم؟ ما که می گفتیم سجده بر پست و ریاست می کنیم، با خدا هم ما سیاست می کنیم! ما که تا همین چند هفته قبل وقتی حرف از علم و ثروت به میان می آمد روشنفکرانه و شاید هم از روی تمسخر اظهار فضل می کردیم و می نوشتیم: البته بر هر کس واضح و مبرهن است که ثروت از علم بهتـر است؟! و الآن هم می دانم نوکیسه هایی که این نوشته را می خوانند به سطحی نگری نگارنده خواهند خندید و این حرف ها با معیارهایشان همخوانی ندارد. در این روزها خوب است یادی کنیم از بر و بچه های گلگون کفنی که به پای باورهایشان تا آخر ایستادند و بعدها قلم به دستانی که زبان درآورده بودند انگ پولکی بودن بر آنها زدند. امروز که در ماجرایی مشابه با آن روزها و مردانش، یک عده زن و مرد در بیمارستان ها هر لحظه ممکن است هدف تیرهای نامرعی این موجود میکروسکوپی منحوس قرار گیرند ولی تا آخر یعنی تا ته دنیا پای حرفشان، باورشان و تعهدشان ایستاده اند کدام وجدان بیداری حاضر است بگوید که عامل این ایستادن و جانفشانی پول است؟ زمین می چرخید و سطحی ها هنوز در فکر حفظ دقایق عمرشان بودند و اموال و مکنت و دولتشان را دو دستی چسبیده بودند و غافل بودند که با همه مال و مکنت با ارزش و حقیرشان قادر به فرار از این سیاره نیستند و مرگ همچون سایه ای همواره در تعقیبشان است. جان مالداران و ناداران عالم انگار بسته به تصمیم یک موجود میکروسکوپی بود و دعاهای راست و دروغ مردمی که روزگاری ثروت را بالاتر از علم می دانستند و برای خدا هم شاخ و شانه مــی کشیدند نمی دانم چرا درگیر نمی شد و همه در خانه هایی که حالا برایشان در حکم زندان و قفس بود دلتنگ کوه و بیابان و دریا بودند. شاید تا الآن می شد سر همه را با یک سجده کلاه گذاشت و امکان داشت با یک صلوات الکی خود را پیرو راستین نبی مکرم (ص) دانست و شاید تا کنون امکان داشت با شعار پندار و گفتار و کردار نیک خود را مفسر اوستا و دین زردشت معرفی کرد و سنگ سرزمین آریانی و مهر و روشنایی و سبزی و خرمی را بر سینه زد، اما انگار دوره ی این حرف ها دارد سر می آید و راهی به غیر از آدم شدن در جلوی راه آدم ها ! وجود ندارد. هرچند که با گذشت زمان و رد شدن این اوضاع و فراموش کردن یاد و خاطر هزاران انسان که طومار زندگیشان را همین موجود نانویی در هم پیچید، باز هم ممکن است خیلی از آدم ها با این ارتعاشات هماهنگ نشوند و همچنان در سطح زندگی کنند لیکن شاید باز بتوان کورسوی امیدی برای سرنوشت تاریک انسان در مدت باقی مانده از عمر این کره خاکی متصور بود. وقتی مرا اینقدر در تفکر دید گفت: فلانی، هی فلانی. دروغ خانمان بر انداز است، هیچوقت دروغ نگو به آدم ها و از دروغ و آدم ها بپرهیز. آدم ها را به حال خودشان بگذار و سرت به کار خودت باشد، با آنها باش و با آنهـــا نباش، از حرف هایش سر در نمی آوردم! گنگ و گیج بودم؛ مگر ما چند جور دروغ داریم ؟ راستی کجا بودم ؟ سینما قصر طلایی و اکران فیلم سوته دلان! چهل و دو سه سال قبل که در ابعاد کهکشانی به اندازه ی مژه بر هم زدنی هم نیست و صدای دیالوگی ماندگار در فضای تاریک سالن سینمایی زیبا که دیوارها، سقف و کناره ی صندلی هایش با آن چراغ های قرمز همیشه برایم دوست داشتنی بود و با تماشای آن پرده و تابلوی قرمز خروجش کیف می کردم؛ دیالوگ مجید دو کله دوباره یادم آمد: دروغگو دشمن خداست! وای چقدر دشمن داری خدا… و من حالا نمی دانم آیا می خواهیم دوباره به روزگاری باز گردیم که مردان و زنان راست گویش خیلی بیشتر از الآن بود یا اینکه می خواهیم در ناهماهنگی با ارتعاشاتی مثبت که تنها زائیده ی تخیلات یک ذهن خسته و امیدوار است گام در فضایی سیاه و لبریز از دروغ های بیشتر بگذاریم؟ صدایم سالهاست خشکیده و آرزوی فشردن دست گرم دوست مانندی سالهاست برایم آرزو شده و برای رسیدن به این سر آب و نه سراب دلم می خواهد دلخوش به ارتعاشات و فرکانس ها نباشم و چنگ بر دامن صاحب اصلی این تحولات و ارتعاشات و موجودات ماورایی و میکروسکوپی بزنم و دوست دارم از تمام دروغ ها بپرهیزم و دوست دارم آرزوی مرگ برای هیچ انسانی نکنم چرا که انسان به خاطر دمیده شدن روح خدایی درکالبدش دارای کرامت است. هنگام خداحافظی بود؛ در حالی که چشمان روشن و زیبایش روی نگاه مضطربم قفل شده بود تبسمی زیبا بر لبان خوش فرمش نقش بست و گفت: فلانی! در حسرت روزهای دلخوشی و عاشقی مُردم، این روزها دلم برای کوه و در و دشت تنگ شده! میای بریم دشت؟

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.