خانه » جدیدترین » اراک در دورانِ جنگ جهانی اول/بخش ششم

اراک در دورانِ جنگ جهانی اول/بخش ششم

دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰  شماره ۱۵۳۹

به کوشش یوسف نیک فام

محمدعلی میهن پور سیاح، نویسندۀ کتابِ «فداکاری در راه وطن» در ادامۀ خاطراتش از جنگ در سلطان آباد (اراک) به رویارویی با سپاه دشمن و کشته شدنِ نیروهای خودی و دستور عقب نشینی از مواضع در برابرِ قوای روس چنین می نویسد:

کوه آب قنبر
کوه ها و تپه های بزرگ و کوچک را یکی پس از دیگری طی می کنیم. عجب، پس دشمن کجاست؟ چه شده اند؟ در بعضی از تپه ها محلِ سنگرهایشان آشکار و دو سه جا هم آتشِ موجود و قوطی های خالی سیگار ریخته شده است. هوا روشن و روشن تر می شود. به کوه معروف به آب قنبر می رسیم. شهر از اینجا به خوبی نمایان است. نفرات از دیدنِ سلطان آباد خوشوقت می شوند و هر کدام چیزی می گویند که پس از رسیدن به شهر چه خواهند کرد. از این کوه سرازیر می شویم، یعنی نشسته و خود را به دستِ سرازیری خیلی تندِ آن می سپاریم. اتفاقاً دامنۀ سرازیر شن و خاکی است. ماژور مهدی قلی خان به وضعِ خنده آوری سرازیر می شود. نظم و ترتیب تا رسیدن به پائینِ کوه از نفراتِ گروهان و سـایرِ صاحب منصبان ساقط شده. روی هم رفته با یک وضعیتِ سخت و مضحکی از کوه سرازیر می شویم.

حمله به سلطان آباد، جلگۀ کشتارگاه
به محضِ اینکه گروهان به زمینِ مسطح رسید و به خط زنجیر درآمده و برای گرفتنِ گردنه حرکت می نماید، تیراندازی از طرفِ دشمن شروع می شود و دقیقه به دقیقه شدّت می کند. ما نیز هیچ گونه اعتنایی ننموده روی زمین درازکش کرده و جوقه به جوقه از راست و از چپ به جلو می رویم. سمتِ چپِ این جلگه که فعلاً تشکیلِ کشتارگاه را داده است، یک رشته کوهی است که یک عده از سوارانِ ابوالقاسم خان بختیاری و سلطان عبدالحسین خان با دو شصت تیر قرار دارند. سمتِ راست باغات سنجون [سنجان] و فنیجون (به زبان محلی) [فیجان] و کلهرود [کرهرود] می باشد. در عقب رشته کوه آب قنبر و در جلوی گردنۀ سلطان آباد این جلگه را احاطه کرده اند.
دو توپِ کوهستانی از عقب پیشروی ما را تقویت می نمایند. بدین شکل که به وسیلۀ طنابی لوله با چرخ های محکم بسته شده و سرِ طناب را یک عده توپچی محکم می گیرند، زیرا این دو تـوپ دارای بال هایی است که هنگامِ آتش کردن به طرفِ دشمن لوله را به طرفِ هوا می برد. حُسنِ دیگرش این است که حقیقتاً پشتیبانِ پیاده است؛ یعنی گلولۀ آنها فقط تا پشتِ خط زنجیرِ خودِ ما بیشتر نمی رود! نفراتِ گروهان را مجبور می کند که به عقب نگاه کرده و به جلو بروند. حالا ملاحظه شود یک گروهانِ پیاده بدونِ کمک و مدد از جلو زیرِ بارانِ گلولۀ دشمن و از عقب هم زیرِ آتشِ توپخانۀ علیه ما علیه خودمان قرار بگیرد چه حالی دارد و چگونه پیشروی کند؟
من که فرماندۀ رسدِ اولِ این گروهان هستم، نفراتِ خود را هر طور بوده با دادنِ چهار نفر کشته و زخمی دویست متری گردنه رسانیده و یک مرتبه متوجه عقب می شوم، می بینم رسدهای سوم و چهارم که دسترسی به کوه دارند، خود را به آنجـا می رسانند.
رسدِ دوم هم به طورِ تفرقه به دورِ خود می چرخد. فرماندۀ گروهان به وسیلۀ وکیلِ اول مختارخان به فرماندۀ توپخانه پیغام می دهد محضِ رضای خدا دیگر بس است، تیراندازی نکنید تا ببینم مقدراتِ ما از جلو چطور می شود. یک عده سوار از سمتِ راستِ خود را به باغ های کلهرود رسانیده اند. توپخانۀ دشمن روی گردنه رسیده شروع به تیـرانـــدازی می نماید، ولی خوشبختانه سروکارش با ما نیست؛ بلکه با قوای عقب و توپ های کذایی ما است.
رضاخان سرجوقه که یکی از بهترین نفراتِ زرنگِ رسدِ من است، تیر می خورد و مرا صدا کرده می گوید: نایب جانِ مرا حلال کن. اشک چشمانم را گفته او را می بوسم و دلداریش می دهم. تیر به شانۀ راستش اصابت کرده است. به وسیلۀ باند زخمش را می بندم و به دوشِ عبدالرحمن ژاندارم انداخته، بــه عقب می فرستم.
چند صدای آخ، ناله و زاری ژاندارم های دیگر قلبم را کباب می کند. روی نعشِ کدام یک بروم؟ تابینِ اولِ رمضان علی بروجردی که به قولِ خودش نامزدش در بروجرد به او گفته است، هر وقت با سربلندی و فاح واردِ بروجرد شد با تمامِ دارایی پدر به خانۀ تو آمده و عروسی می کنم، مرا به طرفِ خود می خواند. هرطور هست سینه مال سینه مال خود را به او می رسانم. تیر وسطِ سینه اش را سوراخ کرده و از پشت خارج شده، می گوید: بازوبند و کمرِ روی شلوارم را باز کن به حاج محمد عطا در بروجرد برسان. به دخترش بگو در عالمِ دیگر عروسی خواهیم کرد و مرگ به من مهلت نداد که تو را در آغوش گیرم. سرش را به دامن می گذارم، رویش را می بوسم. آه می کشد و می گوید ای ایران، ای وطنِ عزیر خداحافظ. فرماندۀ گروهان حکمِ عقب نشینی به من می دهد.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.